از کتاب ها


از اونجایی که قراره دو هفته دیگه تقریبا بریم ایران و من هنوز یه عالمه کتاب نخونده داشتم، الان افتاده ام توی ماراتون کتاب خوندن!

کتاب سال سیل رو خوندم که زیاد دوسش نداشتم. اگه بخوام بهش نمره بدم، سه میدم از ده. ولی این سلیقه ی منه. مطمئنا خیلی ها کتاب رو خونده ان و دوسش داشته ان.

یه سری چیزاش برای من هیچ جوره به هم نمی چسبید. مثلا اتفاقای کتاب مال پنجاه سال پیشه، این وسط اینا یه دایناسور پیدا کرده ان، یه دایناسور زنده. و من هیچ جوره نمی تونستم بفهمم الان این دایناسوره قضیه اش چیه. هر چی هم سعی کردم، نتونستم دایناسور رو نماد چیزی بدونم و اینا.

رفتم ریویوهاشو هم توی گودریدز خوندم، یکی نوشته بود "این دایناسور چه سمی بود؟"

اصلا قضیه ولی ربطی به اون دایناسوره نداشت ها؛ قصه، قصه ی عشق و عاشقی یه نفر بود که یکیو دوست داشت و اون قرار بود با یکی دیگه ازدواج کنه.

و اتفاقا دقیقا به همین دلیل، من اصلا نفهمیدم اون دایناسوره چی بود که به صورت حاشیه وارد کتابش کرده بودن و اگه نبود، چه مشکلی پیش میومد؟

--

کتاب نامه رو خوندم که می تونم بهش پنج از ده بدم. متن کتاب خیییلی سلیس و روون و تمیز بود. من مریض بودم، اون روز کار نمی کردم و همه اش دراز بودم. نزدیک چهارصد صفحه بود، تو چند ساعت خوندمش و تمومش کردم. سبک نوشته اش خیلی کشش داشت و دوست داشتم که ادامه بدم و تمومش کنم. ولی محتواش بیشتر به درد تا بیست سال می خورد به نظرم. یه اتفاق عاشقانه بود که خیلی زیادی خوب پیش میرفت دیگه.

مثلا یکی از اون ور دنیا میومد این ور دنیا که فلان شخص رو پیدا کنه و کاملا اتفاقی دقیقا توی زمان درست، در مکان درست، به آدم درست برمی خورد و همه چی خوب پیش می رفت. یعنی؛ غیر از اینکه هپی اند بود، کلی هپی مسیر هم بود! هیچ وقت هیچ جاش هیچ مشکلی پیش نمیومد. همیشه یکی بود که به کسی که نیاز به کمک داره، کمک کنه.

--

کتاب در جنگل های سیبری رو خوندم که اصلا داستانی نبود. قضیه ی کسی بود که تصمیم گرفته بود یه مدتی بره تو جنگل و به دور از هیاهوی شهر زندگی کنه. توصیفاتش از جنگل بود توی این کتاب و حس و حالش و افکارش توی یه فضای آروم.

اینم برای من همون پنج اینا بود شاید نمره اش.

کلا تو سلیقه ی من نبود. اون تیکه ی افکارش و اینا رو دوست داشتم ولی خیلی کم بود. خیییلی توصیفاتش از جنگل و اینا بیشتر بود نسبت به بیان افکارش. اگر برعکس بود، من بیشتر دوسش میداشتم.

ولی خیلی کتاب آرومی بود و قشنگ آروم بودن فضاش رو میشد حس کرد.

--

کتاب خانه ی ما رو خوندم که بهش دو از ده میدم.

نمیدونم کتاب بد بود یا ترجمه اش ولی خوندنش سخت بود و کند پیش میرفت. کلا من سبکشو دوست نداشتم.

مثلا جنایی بود ولی خیلی چیزا قاطی بود. اصلا شبیه یه رومان جنایی نبود. قضیه از اونجا شروع میشد که خانمه می فهمید شوهرش خونه شونو فروخته.

آخرش قابل پیش بینی نبود -حداقل برای من- ولی اصلا توصیه اش نمیکنم.

نظرای آدمای دیگه رو هم که خوندم، خیلی ها خوششون نیومده بود. ولی نوشته برنده ی جایزه ی فلان. شاید اصل کتاب خوب بوده، ترجمه اش بد بوده. نمیدونم.

تولد دلارا/کارناوال


پست قبلی همه اش شد بحث خونه و حاشیه های تولد دلارا. گفتم یه کمی از تولدشم بگم .

اول اینکه ماشین زیاد بنزین نداشت. خدا خدا می کردم برسه و مجبور نشم برم بزنین بزنم که خب خدا رو شکر بس شد.

محلی که قرار بود، توی شهر بغلی بود و حدود 20 کیلومتری از ما دور بود.

قرار بود پونی سوار بشن.

گفته بود 3.5 قراره. ما هم یه جوری رفتیم که فکر کنم 3:15 اینا رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم، یه کمی رفتیم، دیدم یه خانم دیگه هم از ماشین پیاده شده که کادوشو داشت میداد به بچه اش؛ معلوم بود اونا هم قراره بیان تولد.

ما یه کمی جلوتر رفتیم. داشتم نگاه می کردم که کجا باید بریم و کدوم وری بریم (آخه پرنده پر نمی زد، هیچ تابلویی هم نداشت که برای پونی سواری باید کجا رفت) که خانمه گفت ایرانی هستین؟ گفتم بله. گفت از اون ور باید برین.

دیگه بعدش با هم رفتیم و توی راه یه کمی صحبت کردیم. گفت ما قبلا اینجا دو بار اومده ایم. گفتم ئه، چه جالب. مال همین شهرین؟ گفت نه، ما مال فلان شهریم. همون شهر ما رو گفت! گفتم ئه، پس هم شهری ایم که. بعد راجع به بچه هامون صحبت کردیم. اتفاقا بچه ی اونام اکتبری بود. ولی دو سال از پسر ما کوچیک تر بود و یه مهد دیگه میرفت.

نمی دونم دقیقا دلارا اینا رو از کجا میشناخت. شاید همسایه ای، چیزی بودن.

وقتی رفتیم، دیدیم یه چهار پنج تا پونی هستن و چند تا اسب. یه کلبه های چوبی دنج و بامزه ای هم بود که اگر بارون میومد و اینا، میشد توش نشست. و برای تولد هم میز داشت و ... .

مامان دلارا خییییلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد که رفته یم و گفت که دلارا خیلی هی پرسیده که فلانی میاد یا نه و دوست داشته حتما بیاد .

اولش گفتن بچه ها بیان یه کمی پونی ها رو قشو کنن که اینا با پونی ها و پونی ها با اینا دوست بشن.

بعد کم کم پونی ها رو بیرون آماده کردن براشون و داخل کلبه هم مامان دلارا با کمک خواهرش و همون خانم ایرانی میزو چیدن (البته؛ بیشترش از قبل آماده بود.). بعد گفتن بریم پونی سواری.

بچه ها نوبتی سوار شدن. هر بار که یه نفر سوار بود، یه نفر دیگه اجازه داشت افسار پونی رو بگیره که پونی رو راهنمایی کنه. البته؛ خود مسئولاش هم می گرفتن و انگاری دو تا افسار داشت. یکیو مخصوص بچه ها پایین تر گذاشته بودن.

بچه ها چکمه و کلاه کاسکت پوشیدن و رفتن سوار شدن.

کلی هم ازشون عکس و فیلم گرفتیم خودمون.

خیلی خوب بود. مسیرشم خیلی قشنگ بود. فقط حیف که هوا هنوز یه کمی سرد بود. ولی مسیری که می رفت خیلی قشنگ بود و مشخص بود که تابستون بشه اینجا خیلی سرسبز و قشنگ تر میشه.

برگشتنی هم یه جایی توی جنگل برای بچه ها یه گنج قایم کرده بودن که بچه ها باید پیداش می کردن.

بعدم که برگشتیم، کیک تولد رو آماده کردن و فوت کردن.

هر خانواده ای به نظرم واقعا فرهنگ خودشو داره. مثلا دلارا اینا اصلا کادوها رو باز نکردن و حتی باهاشون عکس و اینا هم نگرفتن. فقط مامان دلارا به دلارا گفت کادوها رو بعدا تو خونه باز می کنیم.

ولی مثلا مامان لوئی، هر بار دونه دونه بچه ها رو میاره که با کادوشون و با کسی که تولدشه عکس بگیرن. کادوها رو باز می کنه و تشکر می کنه و ... .

بعد از کیک خوردن، بچه ها رفتن یه برنامه ی دیگه رو شرکت کنن. به هر کدومشون یه اسب تک شاخ کوچولو داده بودن که رنگ بزنن. اونم رنگ زدن و آوردن.

--

به من که خیلی خوش گذشت و دوست داشتم. واقعا از آروم ترین و ساده ترین تولدهایی بود که به عمرم دیده بودم. بچه ها بیرون بودن و تو فضای آزاد و سرو صداشون زیاد اذیت کننده نبود.

وقتی تو خونه اس، واقعا سر و صدای ده تا بچه خیلی زیاده. باعث میشه صدا به صدا نرسه. مضاف بر اینکه این وسط کلی خرابی هم به بار میارن معمولا .

--

موقع کیک خوردن، بچه ها همه کیک داشتن توی بشقاباشون ولی چنگال نداشتن. من به بابای دلارام گفتم بچه ها چنگال ندارن و رفتن براشون چنگال آوردن.

به ماها که رسید چنگالا یا تموم شده بود یا جایی گذاشته بودن که دم دست نبود. مامان دلارام میگه قاشق هست، قاشق بدم بهت؟ بعد رو به همسرش (که آلمانیه) میگه ما ایرانی ایم، همه چیو با قاشق می خوریم .

--

ولی خداییش به ذهنم رسید اصلا از این به بعد به بچه ها قاشق بدم برای کیک تولد خوردن. آخه چرا بچه ها باید با چنگال بخورن یه کیک خامه ایو که خی از این ور اون ور چنگال میفته؟ قاشق که خیلی بهتره .

--

هفته ی پیش کارناوال بود. کارناوال همیشه دوشنبه است.

مهد پسرمون گفته بود هفته ی قبل از کارناوال رو بچه ها اجازه دارن تو کل هفته، با لباس های کارناوالی بیان.

ما دوشنبه پسرمونو بردیم، من گفتم حالا که تا کارناوال خیلی مونده، لازم نیست حتما امروز با لباس بره. البته؛ این قصد خودم بود و قرار بود که از پسرمون بپرسم ولی فراموش کردم.

آقا ما رفتیم مهد، دیدم هممممه، لباس دارن.

برگشتم خونه، قرار بود با همسر بریم جایی. گفتم براش لباسشو ببریم، این جوری شاید حس خوبی نداشته باشه تو بچه ها. با اینکه یه کمی عجله ای میشد قرار خودمون، ولی براش یه لباسی بردیم.

در واقع، دو تا لباس بردیم. یکیش یه جغد بود، یکیش نینجا. یه ماسک ببر هم داشت. اونم بردم. گفتم اگه گرمش بشه و نخواد لباس بپوشه، حداقل فقط همین ماسکه رو بتونه بزنه. من به همسر گفتم لباس نینجایی رو بیشتر دوست داره ولی همسر گفت اون براش بلنده و زیر پاش گیر میکنه، امروز همون جغدیه رو بپوشه؛ برای فرداش، اون یکیو کوتاه کن، اونو بپوشه.

بعد که برده بود، میگم پوشید؟ تنش کردی؟ چیزی نگفت؟ میگه چرا، گفت چرا نینجاییه رو نیاوردی؟

دیگه همسر همونو تنش کرده بود و گفته بود نینجایی رو فردا بپوش.

فرداش (سه شنبه)، با لباس نینجایی رفت. بچه ها همه شون لزوما لباس نداشتن.

چهارشنبه ازش پرسیدم میخوای امروزم لباس بپوشی؟ گفت نه.

رفتیم، باز دیدیم همه لباس دارن . نگو اصلا یه بخش اصلی کارناوال چهارشنبه بوده. در حدی که اومدم خونه، دیدم آنیا هم امروز با لباس رفته شرکت و اصلا عصر تو شرکت جشنه .

توی مهد هم چهارشنبه ازشون عکس گرفته بودن و پسر ما لباس نداشته؛ فقط همون ماسک ببریشو داشته و جزو حیوونا طبقه بندی شده . موقع عکس گرفتن، اونایی که لباس حیوونی داشته ان رو گفته ان با هم عسک بگیرن، اونایی که لباس نینجایی داشته ان رو با هم.

پنج شنبه و جمعه رو دیگه فکر کنم پسرمون با لباس معمولی رفت.

--

دوشنبه که کارناوال اصلی بود و شرکت ما هم این روزو مرخصی اضافه میده بهمون، قرار بود پسرمون بره با گروه فوتبالشون که برن کارناوال. یعنی اینا از اونا باشن که وسطن و برای مردم شکلات پرت می کنن.

از قبل براشون لباس داده بودن و ما گفتیم فوتبال که قرار نیست بازی کنن، روی لباسای عادیش تنش کردیم. بعد رفتیم، دیدیم همه با لباس های ورزشی اومده ان . یعنی؛ قشنگ وصله ی ناجوریم اینجا ما .

من که رفتم، هنوز مسیر باز بود ولی مشخص بود که قراره ببندنش.

یه ساعتی اونجا واستادم تا اینا راه بیفتن. یه کوله ی کوچیک هم برای پسرمون آماده کرده بودیم که توش آب بود و یه بیسکوییت. گفتیم اگه تشنه یا گرسنه شد، بخوره.

من گفته بودم از قبل که پسرمون تنها میاد. می تونستیم انتخاب کنیم که ما هم به عنوان والدین می خوایم باهاشون بریم یا نه که من گفتم ما نمیایم.

بعد که رفتیم، فهمیدم فقط پنج تا بچه تنهان.

پشیمون شدم که گفته بودم تنها بیاد. ولی اجازه هم نداشتم باهاشون برم وسط. به اونایی که اجازه داشتن، یه مچ بند کاغذی دادن.

تو اون یه ساعتی که اونجا بودم، به پسرمون گفتم برو با بچه های گروهتون بازی کن (بچه های دیگه و بزرگتر هم از گروه های دیگه بودن.). رفت بازی کنه. یه پسره اومد بزندش. اول یه لحظه واستادم ببینم چیکار می کنه. بعد یهو دیدم، اون پسره و یه پسره ی دیگه دو تایی شروع کردن پسرمونو هل دادن. یکیشون کلاهشو در آورد. سریع رفتم گفتم چیکار می کنین؟ بده من کلاه بچه رو؟ هر دو تا شونو از دورش دور کردم. اومدم کنار. چون کل اتفاق شاید پنج ثانیه هم نشده بود، فکر نکردم که پسرمون شاید الان خیلی حالش بد باشه. یهو برگشتم، دیدم سرشو انداخته پایین، انگاری بغض کرده و چشاشم یه کمی اشکیه ولی نمی خواد گریه کنه.

دیگه رفتم سریع بغلش کردم و کلی باهاش صحبت کردم و بازی کردم و نازشم کردم تا یه کمی آروم بشه. تقریبا نیم ساعتی طول کشید تا یه کمی حالش بهتر شد.

دیگه کم کم راه افتادن و منم مجبور شدم برم. البته؛ مربیشون این پنج تا بچه ای که خانواده شون همراهشون نبودنو گفت که برن پیش خودش که خودش حواسش بهشون باشه.

برگشتنی، یه آقاهه رو دیدم که گفت می خوای بری پارکینگ؟ گفتم آره. گفت من الان درو قفل کردم. بیا باز کنم. دوباره برگشت و باز کرد. اگه باز نمی کرد باید یه دور قمری می زدم از خیابونای پشتی تا به ماشین برسم.

سوار ماشین شدم و برگشتم. ولی دلم آروم نشد به خاطر حال پسرمون. اومدم به همسر گفتم این جوری شده. هم تنها بود، هم بچه ها هلش دادن. براش نگرانم.

گفت پا شو بریم دوباره خودمون پیداش کنیم.

شروع حرکت ساعت 14:11 بود. نمی دونم چرا. من که برگشتم خونه، هنوز تقریبا 14 بود.

همسر هم تقریبا کارش تموم شده بود و روز کارناوال هم کلا خیلی ها زودتر تعطیل می کنن.

دوباره ماشینو سوار شدیم و رفتیم. مسیرو بسته بودن و مجبور شدیم یه جای خییییلی دوری پارک کنیم.

شاید بیست دقیقه ای پیاده روی کردیم تا رسیدیم به کارناوالی که تازه راه افتاده بود. دیگه انقدر رفتیم و هی دونه دونه تیم های توی خیابون رو نگاه کردیم که مال کدوم شرکت و موسسه ان تا بالاخره پیدا کردیم گروه پسرمونو. اتفاقا دقیقا همون پسری که پسرمونو هل داده بود روی شونه ی باباش بود و تا دیدمش شناختمش. به همسر گفتم همینان.

از همون بغل با کارناوال رفتیم. یه کمی طول کشید تا پسرمون ما رو دید.

تو چهره اش قشنگ میشد ترس و تنهایی و "من دلم نمی خواد اینجا باشم"و دید. ولی یه یه ربعی که ما کم کم کنارش راه رفتیم و هی ما رو میدید، کم کم اعتماد به نفس پیدا کرد و چهره اش باز شد و آخراش دیگه خوشحال شد.

--

هر بار که نگاهش می کردیم، برامون یه شکلات مینداخت. به همسر میگم این طفلک فکر می کنه باید حتما برای ما شکلات بندازه. همسر میگه فکر کردی برای ما میندازه؟ اون داره برای خودش میندازه .

دفعه ی بعد که پسرمون خواست بندازه، رفتم جلو، بهش میگم لازم نیست پسرم هی برای ما بندازی. میگه خب از اونا ندارم من . فهمیدم حرف همسر دقیقا درسته. داره واسه خودش جمع می کنه .

--

باهاش تا آخر مسیر رفتیم. بعد باز کللللی پیاده روی کردیم تا دوباره رسیدیم به ماشین و رفتیم خونه.

ولی خب تجربه شد که سال بعد باید باهاش برم وسط. ولی مشکلش اینه که اونایی که وسطن همه صورتاشونو نقاشی کرده ان و از این شکلای عجیب غریبن، من اصلا علاقه ای ندارم به همچین کاری. نمی دونم باید چیکار کنم. شایدم اصلا کلا با پسرمون فقط رفتیم خوردنی جمع کردیم، اصلا نرفتیم وسط .

--

از اونجایی که ما این دفعه عملا اصلا کارناوالو نگاه نکردیم و فقط پسرمونو نگاه کردیم، زیاد خوردنی گیرمون نیومد و اصلا جای بزرگی هم نرفتیم آخه. شهر بغلی که بزرگه، خیلی بهتره کارناوالش. ولی خب همین جا هم ماشین جلوییشون، وسط یه عالمه چرت و پرتی که مینداخت، یه مدل کیک هم مینداخت هر از گاهی که به نظر خیلی خوشمزه میومد (ما هم که هیچ کدوم غذا نخورده بودیم.). به همسر گفتم ببینم می تونم از این کیکا بگیرم.

بالاخره موفق شدم دو تا از اون کیکا ازشون بگیرم و یه دونه هم بیسکوییت. بیسکوییته رو که همون اول خودم خوردم چون گرسنه ام بود . کیکه رو یکیشو پسرمون خورد آخرش، یکیشو من و همسر با هم. ولی کلا بازم خوب بود، بازم کیسه مونو پر کردیم و نیاز شکلات و شیرینی جاتمون برای پسرمون تا مدتی رفع شد .


فوتبال/تولد/خونه/مدرسه


مدت هاست هی می خوام از بازی هایی که پسرمون موقع فوتبالش میکنه بگم، هی یادم میره.

الانم که می خوام بنویسم، بازی ها یادم رفته :|! ولی خلاصه شو بگم، به نظرم یکی از جذاب ترین و خلاقانه ترین شغل های دنیا (البته؛ برای کسی که علاقه داشته باشه) طراحی بازی ها و اسباب بازی های بچه هاست.

یکی از بازی هاشون که یادم مونده و به نظرم خیلی جالب بود این بود که بهشون می گفت هر کسی با هر کسی می خواد یا حتی تنها بازی کنه. هر وقت من گفتم "سه تایی"، باید توی گروه های سه تایی به هم بچسبین و توی یه ردیف قرار بگیرین و بیاین پیش من.

این کارش باعث میشد بچه ها از این حالت که فقط با دوستشون بازی کنن درآن و با بقیه هم بازی کنن. چون وقتی یهویی می گفت "سه تایی"، باید برای خودشون دو تا یار پیدا می کردن.

بازی های این مدلی زیاد باهاشون می کنه. بازی هایی که باید دو تا دوتا بشن یهویی یا مثلا همه شون باید توی یه دایره هایی جا بگیرن و هیشکی نباید بی جا بمونه. کلا بازی هاشون قشنگه.

--

رفتیم تولد دلارا. اول اینو بگم که خانمه خودش توی حرفاش گفت که ایرانیه.

تولدش خیلی خوب بود و واقعا هم به بچه ها و هم به ما خوش گذشت (مفصلشو توی یه پست جدا میگم).

مامان دلارا از اوناست که یه آرایش مخصوص به خودش داره و همیشه هم داره آرایششو. یعنی کلا چهره شو بدون آرایش نمی بینی.

ولی اصلا آدم تیشان فیشانی نیست. خیییلی خانم مهربون و خودمونی ای بود، واقعا خیلی. شخصیتشو (حداقل تا اینجایی که با هم آشنا شدیم) خیلی دوست داشتم.

خواهرشم بود. در واقع، وقتی که دعوت کرد، گفت اگه خودتونم وقت داشته باشین که با هم باشین، ما خیلی خوشحال میشیم؛ چون خواهرمم میاد و اینا. خواهرشم بسیاااار خانم مهربون و خوشرویی بود و هیچ تکلفی نداشت.

اینم بگم که به شدت پولدارن و واقعا لذت بردم که علی رغم سطح زندگیشون، چقدر رفتارشون ساده و گرم بود و اصلا از اینا نبودن که خودشونو بگیرن.

--

اتفاقا هم مامان دلارا و هم خواهرش دارن خونه می سازن. یکیشون تو شهر خودمون، یکیشون توی یه شهر دیگه ی نزدیکمون. ولی خب کلا با ما خیلی فرق دارن. مامان دلارا اینا که میخوان سه طبقه بسازن و تازه یه آپارتمان کوچیک هم بغلش توی حیاطشون بسازن. گفت فقط برای ساختش، معمار به ما گفته بالای یه میلیون.

اما جالبش این بود که چون همه مون توی یه دوره دنبال خونه بوده ایم، تا گفت فلان جا زمین گرفتیم، گفتم آها، همون زمینایی که مال شهرداری بود؟ گفت آره آره.

باز من که گفتم ما توی فلان قسمت شهر داریم می سازیم، خواهرش گفت آها، همون زمینای فلان که مال شهرداری بود؟ که البته؛ گفتم نه ولی میدونم کدوم زمینا رو می گی.

ما سال 2019 که اومدیم اینجا، آگهی ها رو همین طوری نگاه کردیم. شهرداری دو تا تیکه زمین جدا از هم رو گذاشته بود برای فروش. ولی ما اون خیابون رو نپسندیدیم به دلایلی.

خونه ای که الان میخوایم بسازیم، توی همون منطقه حساب میشه ولی خب یه جای دیگه اش.

قشنگ همه مون سراغ داشتیم که کی کجا شهرداری چه آگهی هایی گذاشته .

درد همه مونم یکسان بود قشنگ؛ قیمتای بالا، سود وام بالا، مشکلات شرکت های سازنده و ... .

هر کدوممون یه جایی شانس آورده بودیم، یه جاهایی شانسو از دست داده بودیم. مثلا خواهر مامان دلارا (نادیا)، توی نوامبر 2021 زمینو خریده بود و به دلیل قیمت های بالا، دولت یه مبلغ کمکی به کسایی که توی سال 2022 زمین یا خونه خریدن، پرداخت کرد که خب به اونا تعلق نگرفته بود. از طرفی، یه کمکی دیگه بود از قدیم که اگر خونه ات رو از نظر عایق بندی و اینا، طبق فلان استاندارد می ساختی، دولت یه مبلغی کمک می کرد. گفت برای اونا شده 26 هزار یورو. اونا روی اون حساب کرده ان و کارها رو شروع کرده ان. ولی سال 2022 این کمکی حذف شد. ولی اونا چون شروع کرده بودن، و شرایط طوری نبوده که بتونن برگردن و پلنشون رو عوض کنن، انگاری این 26 هزار تا رفته تو پاچه شون. ولی خب به جاش وامشونو با سود 2.09 گرفته بودن.

برای ما، ما با سود 3.33 گرفتیم ولی حداقل اون کمکی اول بهمون تعلق گرفت.

مامان دلارا با سود 3.8 گرفته بودن و خب کلا با هزینه های ساخت بالاتر ولی زمینشونو از شهرداری خریده بودن که ارزون تر بود.

خلاصه، فکر کنم هر کدوممونو حساب می کردی، یه جورایی سود کرده بودیم و یه جورایی ضرر.

نمی دونم دیگه آخرش شرایط کدوممون بهتر میشه ولی امیدوارم آخرش برای همه مون خوب باشه .

--

نادیا می گفت الان دارن خونه مونو می سازن؛ بماند که چقدر ما هی پرسیدیم و هی گفتن داریم دیوار می زنیم و ما رفتیم دیدیم دیواری خبری نیست، بالاخره یه بار آخر هفته رفتیم، گفتیم شاید ساخته باشن تا الان. می گفت دیدیم ساخته ان و پنجره ها رو هم گذاشته ان. ولی من از دور دیدم، گفتم واای، چقدر پنجره ی آشپزخونه کوچیکه. من اول 2.5 طراحی کردم، بعد گفتم 2.20 اکیه. کاش همون 2.5 رو قبول می کردم.

بعد رفتم جلو، دیدم نه بابا، کوچیکه واقعا. وجب گرفتم، دیدم 1.20 ایناست! رفتم تو دستشویی، دیدم یه پنجره ی دو متری گذاشته ان که وقتی بشینی، همه جات دیده میشه ! دیدم چهار تا پنجره گذاشته ان، هر چهار تاش غلط. مال هر اتاقی رو توی یه اتاق دیگه گذاشته ان. حتی در رو هم کوچیک تر گذاشته بودن.

می گفت باید خودت هی بری همین چیزای واضح رو هم هی چک کنی، وگرنه یه چیز کج و کوله ای تحویلت میدن.

--

مامان دلارا می گفت ما یه بار برای زمینای شهرداری درخواست دادیم چند سال پیش، ولی تعداد بچه مون کم بود، بهمون ندادن. این دفعه بهمون دادن.

بهش گفتم ما بهمون اون زمینا رو نمی دادن اگه اپلای هم می کردیم، چون سوالای توی فرمش این بود که آیا محل کارتون تو این شهره؟ آیا خانواده ای دارین توی این شهر؟ آیا خودتون بیشتر از پنج ساله که اینجا زندگی می کنین؟ و جواب ما به همه ی این سوالا نه بود. عملا هیچ شانسی نداشتیم.

گفت آره، من همسرم متولد اینجاست. شرایطمون خوب بود واسه ی گرفتن زمینا.

--

دلارا که تولدش بود 4 سالشه. یه خواهر داره که اون همسن پسرمونه و من نمی دونم چرا اون توی خونه شون این قدر راجع به پسرمون صحبت می کنه (و البته به خاله اش گفته من عااااشق فلانیم )، نه خواهرش! ولی به هر حال، یه خواهر همسن پسر ما داره که امسال میره مدرسه. اون میره مدرسه ی کاتولیک.

به مامانش گفتم اونجا به ما جا نداد. گفت ئه، حیف شد. ولی خب آره، اول به کاتولیکا میدن. بچه های من کاتولیکن. آخه همسرم کاتولیکه. همسرم میگه اینجا اگه می خوای از امکانات استفاده کنی، باید کاتولیک باشی.

البته؛ خونه شونم درست جلوی مدرسه است و خب شرایطشون ایده آل بوده برای جا گرفتن توی اون مدرسه.

--

ولی من بازم نگران نیستم وقتی می بینم بقیه میگن اون مدرسه ی کاتولیک بهتر بود. با مامان شایان چند وقت پیش حرف می زدم. می گفتم ببین، دیگه از ایران که بدتر نیست این مدرسه ای که پسرمون میره . ما تو ایران مدرسه رفتیم، تونستیم خودمونو انقد بکشیم بالا که به اینا برسونیم خودمونو. اینجا هم هر چیشو احساس کردیم مدرسه اش خوب کار نمی کنه، خودمون باید بیشتر زحمت بکشیم دیگه.

مامان شایان میگه آره بابا. از خداشونم باشه بچه هامون. خیلی هم باید خدا رو شکر کنن که همین جان. الان اگه ایران بودن باید مقنعه سرشون می کردن و با اون کیفیت مدرسه های ایران درس می خوندن .

بهش می گم قشنگ داری رفتارای مامان رو نشون میدی ها .

میگه آره والا، به خدا. راست میگفتن خب مامانامون. باید از خداشونم باشه .

حالا خلاصه که واقعا مشتاقم ببینم این مدرسه پرونده اش چی میشه واسه ما .

--

پست در زده؛ یه بسته برامون اومده.

همسر: فکر کنم مال پسرخاله ته.

پسرمون: پسرخاله چیه؟

تولد/آشپزخونه/ مشهد


یه خانمی هست که دو تا بچه داره تو مهد پسرمون و دیده ام که قاطی حرف می زنه: فارسی و آلمانی. ولی دیده بودم که فارسی که حرف می زنه افغانستانیه.

چند روز پیش یه شماره روی یه کاغذ کوچیک نوشته بود و زده بود به قسمت مخصوص پسرمون توی مهد و روش نوشته بود لطفا زنگ بزنین.

منم اومدم و شبش یا فرداش پیام دادم که من مامان فلانیم.

پیام داده به فینگلیش، نوشته تولد دخترم چهارشنبه است و می خواستم دعوتتون کنم. این دلارا ما رو کشت انقدر هی پرسید فلانی میاد یا نه؟

منم گفتم باید بپرسم از گفتاردرمانی پسرمون چون باید اون جلسه رو کنسل کنم.

خلاصه، کنسل کردم و جمعه بهش گفتم که میایم.

میگم چی بخریم برای دخترتون؟ وویس گذاشته که دوست داره یه حیوون داشته از پسر شما یادگاری داشته باشه و به همه بتونه بگه اینو فلانی بهم داده. فکر کنم دلارا عاشق شده .

حالا پسر ما تو خونه اصلا هیچی از دلارا نمی گه. بهش میگم تو با دلارا هم بازی می کنی؟ میگه نه .

حالا خوب شد برای تولدش دعوت کرده به یه جایی که برن پونی سوار بشن. وگرنه اگه خونه شون بود که عمرا پسرمون حاضر میشد بره.

نمی دونم چرا، ولی پسرمون اصلا بازی کردن با  دخترا رو دوست نداره.

--

یکی دو روز پیش دیدم مامان دلارا (که البته خود مامانش هم تلفظش می کنه دلاغا چون بزرگ شده ی اینجاست و کلا فارسیشو هم قاطی حرف می زنه، نمی تونه فقط فارسی صحبت کنه) یه استاتوس واتس اپ گذاشته از یه Schultüte (شول توته که ترجمه ی تحت اللفظیش میشه کیسه ی مدرسه یه مخروط کاغذای یا پارچه ایه که روز اول مدرسه ها، بچه های کلاس اولی با خودشون می برن و توش پر از چیزای شیرینه) و نوشته ی شول توته ی بچه مدرسه ای 2023. فکر کنم کم کم ما هم باید به فکرش بیفتیم.

سرچ کردم کی باید اینو بخریم. اتفاقا یه نفر دیگه هم این سوالو قبلا پرسیده بود (البته؛ تو سال های قبل) توی ماه مارچ و بهش گفته بودن الانا وقتشه دیگه. البته؛ بعضی ها هم گفته بودن بچه های ما توی مهد کودکشون درست کردن با مربی ها و پدر و مادرها.

حالا باید خود شول توته رو سرچ کنم، ببینم چی بخریم. کاغذی داره که 10 12 یوروئه. ولی یادمه مامان نیک میگفت ما نمی دونم همسایه مون یه پارچه ای دوخته و منم می خوام برای دخترمون پارچه ای درست کنم که براش یادگاری بمونه و 50 60 یوروئه.

ولی من نمی دونم مهمه که 50 60 یورو بدیم برای همچین چیزی یا نه. واقعا دلم نمیاد. راستش، فکر هم نمی کنم پسر ما اهل این باشه که بخواد برای خودش یادگاری نگه داره. ولی بازم مطمئن نیستم آخرش چی می خریم.

--

رفتیم آشپزخونه مونو طراحی کنیم. ساعت سه قرار داشتیم با یه آقایی. از سه تا شیش اونجا بودیم. شیش تو بلندگو اعلام کردن می خوایم ببندیم، دیگه گفتیم بقیه اش باشه برای یه دفعه ی دیگه.

فکر می کنم حداقل دو ساعت دیگه هم کار داشته باشیم.

--

آقاهه ازمون پرسید بودجه تون چقدره؟ (باید توی سیستم وارد می کرد) گفتیم فعلا بزن بیست تا. بعد اگه تونستیم، تا سی تا هم اضافه اش می کنیم. گفت خیلی خوبه و وارد کرد و رفتیم سراغ طراحی.

بعد که اومدیم خونه، همسر میگه یه چیزی. من اولش یادم نبود، بعدا هم دیگه روم نشد به طرف بگم. این بیست تا رو با دستگاه های برقیش حساب کرد یا بدون اونا؟

حالا الان نمی دونیم این قیمت شامل فر و گاز و یخچال و ماشین ظرف شویی میشه یا نه. خدا کنه بشه وگرنه ما رومون نمیشه به طرف بگیم آقا ما منظورمون با چیزای برقیش بود؛ نمیخوایم صرفا واسه کمداش بیست هزار پول بی زبونو بدیم .

--

بعد از اینکه میتینگمون تموم شد، آقاهه کلی از پسرمون تعریف کرد که چقدر صبور بود و همکاری کرد. می گفت بعضیا میان اینجا، بچه هاشون خیلی کلافه میشن. برای من اکیه ولی خب پدر و مادراشون خیلی استرس می گیرن.

ما نمی دونستیم قراره سه ساعت اونجا باشیم وگرنه حداقل چهار تا اسباب بازی برای این بچه می بردیم.

از آقاهه فقط براش یه ورق گرفتیم که روش نقاشی بکشه. فکر می کردیم یه ساعت اینا بیشتر نیست.

بعدشم دیدیم دیگه خیلی حوصله اش سر میره، گذاشتیم یه کمی فیلم ببینه. یه مقداریشم خودمون نوبتی گذاشتیم رو زانومون و یه کمی باهاش بازی کردیم.

یکی از مشکلات زندگی کردن تو کشور غریب همینه دیگه. بچه هیشکیو اینجا نداره که بخوای در حد چند ساعت بذاریش اونجا. حالا باز توی روزای کاری شاید بشه بگی مثلا کس دیگه ای از مهد ورش داره. ولی شنبه هر کسی برنامه ی خودشو داره و به دوست و آشنا هم راحت نمیشه سپرد.

--

برای هفته ی بعد حسین اینا رو دعوت کردیم که نپذیرفتن. ولی ریحانه خانم اینا احتمالا برای 5 مارچ میان اینجا که درست قبل از رفتن ما باشه. یه چیزیو میخواد بده ببرم ایران براش.

--

این دفعه رفتم ایران، قراره - ان شاءالله- با مامانم برم مشهد. به ریحانه خانم میگم من چند روز مشهدم. راحت می تونم برسونم به مامانت اینا. میگه من شماره تو میدم به مامانم، دیگه خودت می دونی و مامانم .

میدونم که مامانش دعوت میکنه و از اونام هست که حرف می زنه، نباید بهش نه بگی. حالا نمی دونم چی میشه دیگه. من گفتم بریم مشهد که مامانمو ببرم حرم؛ از طرفی پسرمونم باید براش جای تفریحی پیدا کنم و ببرم؛ حالا مامان ریحانه خانمو هم باید احتمالا برم ببینم.

--

برای اینکه شب کجا بمونیم، با مامان صحبت کردم. گفت میشه خانه ی معلم بگیریم. رفتم تو سایت ببینم چطوری میشه گرفت و اینا، دیدم برای اسفند از الان نمیده. نوشته الان فقط تا پایان دی رو می تونین بگیرین (اون زمان دی ماه بود)!

بعد آلارم گذاشتم که یک اسفند، سر صبح برم که تموم نشده باشه هنوز. شماره پرسنلی مامان و اطلاعاتشو هم گرفتم.

چند هفته پیش، خواهر کوچیک تر زنگ زده، میگه الان فلان جا خالی داره و فلان جا. کدومو می خواین؟!!

میگم من خودم تو سایتشون دیدم که فقط برای همون ماه میداد. من هنوز آلارم گذاشته ام که یه ماه دیگه برم. میگه ولش کن اونا رو. الان میده. اینجا ایرانه، کاراشون معلوم نیست.

بعدم بقیه شو ادامه داد و یه جایی رزرو کرد و خب طبق معمول سایت های ایرانی، درست کار نمی کرد و نمیشد پرداخت انجام بدی. زنگ زده بود، گفته بود همون وقتی که اومدین پولشو بدین.

--

من واقعا نمی دونم همین نوشتن دو تا جمله که شما برای هر تاریخی چه مدت قبل ترش می تونین رزرو کنین چه سختی ای داره که توی سایتشون نمی زنن. خب وقتی آدم تو دی چک می کنه، میگه فقط تا آخر ماه میشه رزرو کرد، این طوری برداشت میشه که هر ماه برای همون ماه باید بگیری دیگه. اگه قانونتون چیز دیگه ایه، خب چرا نمی نویسین؟

همین ننوشتنا تبدیل به کلی کار اضافه میشه. مطمئنا کلی آدم هر روز دارن زنگ می زنن که آقا کی باز می کنین برای فلان تاریخ؟

خب بابا یه قانون بذارین که هم خودتون کارتون راحت بشه، هم مردم.

--

اگه اینجا کسی مشهدی هست و جاهایی که مناسب بچه ی 6 ساله باشه رو بتونه معرفی کنه، خوشحال میشم. ما مشهد زیاد رفته یم ولی خب با بچه ی این سنی نبوده هیچ وقت. این جور جاهاشو بلد نیستم.

البته؛ با این اوصاف، ما یکی دو جا فکر نکنم بیشتر بتونیم بریم ولی خب به هر حال، باید یه جوری باشه که پسرمونم راضی باشه، نگه منو همش بردین جاهایی که خودتون می خواستین.

--

راجع به بزرگ شدن حرف می زنیم. میگه دوست ندارم بزرگ بشم. میگم چرا؟ میگه خب اون وقت دیگه نمی تونم برم مهد کودک، بازی کنم. تازه باید به بچه مم پول بدم!

--

داریم صدای برتر نگاه می کنیم. هی ما میگیم کامیار فلان، بیژن فلان. یه جا می پرسه: کامیونم می تونه؟ (منظورش کامیاره!)