روزمره


اون روز ژاکلین تو تیمز برام نوشت میشه هر وقت تونستی به من زنگ بزنی؟ براش نوشتم که امروز تا ساعت فلان تو میتینگم، بعدش بهت زنگ می زنم.

ولی ژاکلین کلا تو کار فنی نیست. میدونستم کارش ربطی به موارد فنی نداره اصلا.

بعد از میتینگم زنگ زدم. گفت فلان روز قراره یه سری بچه مدرسه ای بیان شرکت ما و با شرکت آشنا بشن. می خوایم یه خانم از آی تی باشه که بگیم که رشته های فنی فقط مال مردا نیست و زنا هم می تونن و اینا. می تونی تو اون روز تو میتینگ ها باشی. گفتم باشه و واقعا هم خوشحال شدم که بهم همچین پیشنهادی داد. ولی واقعا برام سواله که کی از من به کی چی گفته که اینا این قدر رو من حساب می کنن؟!! این همه خانم تو این شرکت هست، این همه آلمانی هست، حتی این همه خارجی هست؛ چرا دقیقا منو انتخاب می کنن؟! میگم کیا هستن تو این میتینگا؟ میگه من (خودش یعنی؛ که شغلش کلا همین کارهای این مدلی و هماهنگی هاست)، فلانی از بخش منابع انسانی و تو!!

میتینگ ها البته کل روزه. یعنی قراره بچه ها یه روز کامل رو توی این شرکت بگذرونن و با راجع بهش سوال کنن و یاد بگیرن که توی شرکت چه کارایی انجام میشه. و لازم نیست البته که ما تمام روزو پیش بچه ها باشیم. میریم و میایم. بعضی وقتا ارائه هست، بعضی وقت ها پرسش و پاسخه، بعضی وقتاش فقط دور هم می شینیم و حرف می زنیم و بچه ها اگه سوالی داشته باشن می پرسن.

به نظرم تجربه ی جالبی باشه. اما خب فکر می کنم به اینم بستگی داره که بچه ها توی چه فازی باشن.

من بچه که بودم تو مدرسه، یادمه یه وقتایی کسی از بچه های سالای قبل میومد برامون صحبت می کرد راجع به اینکه رتبه ی کنکورش چند شده و چطوری درس خونده و چطوری المپیاد برنده شده و ... . بعد ماها واقعا سوالامون همه اش راجع به درس بود که چند ساعت درس می خوندی، چه روش هایی بیشتر بهت کمک کرد و ... .

یادمه یه بار که خودم آلمان بودم، رفته بودم ایران، هنوز همون اوایلش بود و منم دانشجوی دکترا بودم. میخواستم برم معلم زبانمو ببینم، گفت من فلان مدرسه ام. بیا مدرسه که برای بچه ها هم یه کمی صحبت کنی، بلکه اینا درسخون بشن. رفتم سر کلاس و یه کمی معلمم بهم گفت راجع به فلان چیز بگو و اینا. و گفتم. این وسط گوشیم زنگ خورد، در آوردم که قطعش کنم. یکی از بچه ها پرسید خانم مدل گوشیتون چیه؟!! بقیه شونم هر هر خندیدن. برام خیلی عجیب بود رفتارشون که چرا حواسشون جاییه که هیچ سودی براشون نداره!

حالا امیدوارم بتونم به این بچه ها کمک کنم و بچه ها واقعا علاقه مند باشن به کار فنی.

--

از جمله ی کسایی که جزو این بچه مدرسه ایاس، بچه ی مدیرعامل شرکته :).

--

برای ایران بلیت خریدیم. بلیتو اگر پنج شنبه می خریدیم (مدرسه تا جمعه اس)، خیلی ارزون تر بود. به مدرسه ی پسرمون زنگ زدم، به منشی گفتم میشه ما یه روز پسرمونو زودتر برداریم. گفت مشکلی نیست ولی کتبا بنویسین برای مدیر مدرسه. منم نوشتم ایمیلشو. ولی بلیتو خریدیم.

فرداش مدیر جواب داد و گفت نمیشه. منم زنگ زدم و به منشی گفتم خب چرا دیروز گفتی میشه که ما بلیتو بخریم؟ گفت خب من که گفتم کتبا بنویسین. شما باید صبر می کردین برای جواب مدیر. گفتم می خوام با مدیر صحبت کنم. برام وصل کرد و باهاش صحبت کردم ولی گفت نمیشه. باید حتما تا روز آخر بیاد. مجبور شدیم تقریبا 200 یوروی دیگه بدیم و بلیتو یه روز بندازیم عقب.

تو آلمان بدون رضایت مدرسه، نمی تونین بچه رو از کشور خارج کنین. اگه یه روز زودتر بخواین برین، باید تو فرودگاه نامه نشون بدین که مدرسه گفته اکیه.

البته؛ خیلی از مدرسه ها همکاری می کنن ها. من از خیلی ها شنیده ام که حتی بیشتر از یه روز زودتر میبرن بچه هاشونو. ولی خب مدیر مدرسه ی پسرمون گفت من این کارو نمی کنم.

--

امروز میتینگ سالانه ام بود با معلم پسرمون. خیلی ازش راضی بود و گفت همه چیش اکیه. ولی فقط یکی از معلماش بود. معلم اصلیشون که معلم آلمانیشونه، از بعد از کریسمس تقریبا دیگه نیومده و تا آخر سال هم دیگه نمیاد. میگم خب از سال بعد میاد؟! میگه برنامه اینه که بیاد. میگم و اگه نیومد؟ میگه باید هنوز براش برنامه ریزی کنیم.

نمی دونم چه بیماری ای داره بنده خدا، ولی خیلی وقته نیست دیگه. فعلا که معلم جایگزین دارن.

--

اون روز یکی از مادرا توی گروه والدین نوشت که الان که خیلی وقته معلم نیست، به نظر من یه میتینگ بذاریم با مدرسه و در مورد این موضوع برای همه مون توضیح بدن که ما تک تک، هر کدوم توی 15 دقیقه خودمون یه بار نپرسیم که خانم فلانی تا کی نیست و کی میاد و برنامه چیه. بقیه هم اومدن گفتن ما موافقیم.

اون خانمی که عضو انجمن اولیا و مربیانه، گفت من اینو میگم بهشون.

یکی دو روز بعد اومد گفت من گفته ام، گفتن ما تو سال فقط یه بار میتینگ داریم با والدین و میتینگ دومی نمیذاریم براتون، چون برای بقیه ی کلاس ها هم نداریم!!

--

یه بار تو خونه ی مامان شایان اینا بودیم. گفت این آلمانی ها فقط براشون قانون مهمه. اصلا وجدان و اینا براشون تعریف نشده. هر چیزی که قانون بهشون اجازه بده رو انجام میدن، چه اون کار اخلاقی باشه، چه نباشه. من اون موقع گفتم نه، بالاخره همه جا همه جور آدم هست. اما راستش، کم کم به مرور زمان، فهمیدم درست میگه متاسفانه. الانم نمیگم اکثریت این طورین ها، ولی واقعا تعداد قابل توجهیشون این جورین.

مثلا سر همین قضیه ی اینکه طرف میگه ما طبق قانونمون یه بار تو سال میتینگ داریم برای خانواده ها و اینو دو بارش نمی کنیم، طرف به این فکر نمی کنه که خب شرایط همه ی کلاسا هم این جوری نیست که معلمشون چند ماه نیومده باشه.

یا مثلا اگه مدیر میذاشت ما بچه رو یه روز زودتر ببریم و همکاری می کرد، چه اتفاقی میفتاد؟ درسته که قانونه که تا فلان روز بچه ها مدرسه باشن، ولی خب وقتی بچه درساشو می خونه و از نظر اخلاقی هم معلمش همه جوره ازش راضیه و یکی از بهترین بچه های کلاسشونه، آیا واقعا یک روز در سال همکاری کردن باهاش خیلی سخت بود؟

ولی خب این جورین دیگه. و چون قانونه، آدم نمی تونه ازشون متوقع باشه.

اما همین مسئولا، موقع انجمن اولیا و مربیان که میشه هزار جور التماس و خواهش میکنن که لطفا به مدرسه کمک کنین و پول بدین و پول که میدین برای بچه های خودتون میدین و ممنون که درک می کنین و از این حرفا. ما هم اگه بخوایم مثل خودشون رفتار کنیم، باید بگیم قانونا ما وظیفه ای نداریم که پول بدیم و به ما چه. ولی خب برای من واقعا سخته این مدلی بودن.

--

من و همسر داشتیم آینه ی سرویس پایینو وصل می کردیم، سرویس درست رو به روی اتاق لباسشوییه. پسرمون رفت سرویس بالا و اومد پایین. من می دونستم که ده دقیقه پیشم رفته بود دستشویی. با خودم گفتم ازش بپرسم، ببینم همه چی اکیه یا نه. سرمو آوردم بیرون از سرویس، دیدم از قضا دقیقا جلوی سرویسه و داره سرک می کشه که بره توی اتاق لباسشویی، بهش میگم همه چی اکیه مامان؟

تو کسری از ثانیه، انگاری که اجی مجی لاترجی کرده باشه، از لای کمر شلوارش یه شورت درآورده، گرفته جلوی صورتم، میگه اممم اممم من رفتم دستشویی، شورتم خیس شد، می خواستم بندازم تو لباس کثیفا، فقط خیس شده ها، آب ریخته . در حالی که سعی می کردم نترکم از خنده گفتم خب باشه! برو بنداز.

قشنگ از اون صحنه ها بود که کاش دوربین مدار بسته داشتیم، برا یه عمر سیو شده بود .


از همه چی


این همکار جدیدی که برامون اومده، خیلی به آشپزی علاقه داره. اون روز نیم ساعت داشت با من راجع به غذا صحبت می کرد و خداییش من حرفی برای گفتن نداشتم. میگه امروز فلان و فلان و فلان آوردم که کره این. میگم خب اینایی که میگی چی هستن؟!! آخه فقط اسم غذاها رو می گفت. انگاری که محتواش برا منم واضح و شفافه که چیه!

متاسفانه اون روز قسمت نشد من از غذاش بخورم. اندازه ی شیش نفر گفت آورده ام. ولی من اون ساعت حسشو نداشتم که برم آشپزخونه. بعدشم هی میتینگ پشت میتینگ شد و کلا وقتی رفتم دیگه چیزی نمونده بود.

--

ما تقریبا هر روز برنج می خوریم. در واقع، غذای دیگه ای بلد نیستیم درست کنیم . اونایی هم که من بلدم یا پسرمون نمی خوره یا همسر.

به چت جی پی تی میگم یه غذا بگو که با مرغ باشه؛ لازمم نیست ایرانی باشه؛ مال آفریقا باشه یا آمریکای جنوبی (حدس زدم از نظر ادویه هاشون، اونا به ما شبیه تر باشن) می فرماد Arroz con Pollo درست کن :| که یه غذای مال آمریکای لاتینه با پلو، در واقع همون چلومرغ خودمونه!

-

یه نرم افزاری داره پسرمون برای مدرسه اش به اسم Anton. غیر از تمرین، بازی و این چیزا هم داره. اما خوبیش اینه که برای اینکه بتونه بازی کنه، باید سکه جمع کنه. برای اینکه سکه جمع کنه، باید تمرین حل کنه.

پسر ما هم فعلا دو هفته یه بار، نیم ساعت اجازه ی بازی کامپیوتری داره. و اون بازیشم همین آنتونه. خیلی راضی ایم خداییش! برای هر بازیش کلی تمرین حل می کنه، مخصوصا اگه زود ببازه که طفلکی مثلا یه دقیقه بازی کرده، سوخته. حالا باید سه چهار دقیقه تمرین حل کنه تا دوباره بتونه بازی کنه!

--

ریحانه خانم اینا اینجا بودن. خیلی از اتفاقاتی که براشون افتاده و تجربه هاشون گفت. و واقعا برام جالب بود که این همه اتفاق عجیب و غریب می تونه برای یه نفر بیفته.

یکیش این بود که می گفت پسر بزرگم که سه سالش بود، رفته بودیم فروشگاه با یکی دیگه از دوستامون که اونم بچه داشت. می گفت یهو بچه ی اون اومد گفت مامان مامان فلانیو دارن می دزدن! میگه دویدیم رفتیم دیدم یه خانمه دست بچه ی ما رو گرفته داره می بره. دیگه دویده بودن و بچه رو گرفته بودن. ولی می گفت خانمه فرار کرد. به مسئول فروشگاه هم گفتم دوربینا رو بیارین نشون بدین و زنگ بزنین به پلیس. خانمه گفت من اجازه ی همچین کاری ندارم و همکاری نکرد. ریحانه خانمم اون موقع خودش تازه اومده بود و می گفت اون قدری بلد نبودم که بخوام چیکار کنم. همین قدر که بچه مو ندزدیده بودن، خدا رو شکر می کردم. خلاصه، دیگه پیگیری نکرده بودن ولی براش تجربه شده بود که حواسشو جمع کنه.

--

دیگه اینکه می گفت پسرش یه روز که رفته بوده مدرسه، دفترشو جا میذاره. از دوستش یکی دو تا برگه می گیره که فعلا روی اون تمرینا رو بنویسه، وقتی رفت خونه وارد دفترش کنه. میگه معلمشون اومده بالاسرش، گفته آخی، شما خارجی ها پول ندارین دفتر بخرین؟!!

کلا این معلمشون (معلم انگلیسی) خیلی ضد خارجی ها بوده. انقدر که می گفت پسرم روزایی که این درسو داشت واقعا تب می کرد و مدرسه نمی رفت. دماسنج هم که میذاشتم واقعا تب داشت. تا اینکه فهمیدم با معلمش مشکل داره و اعتراض کردم و بعد دیدم بقیه هم اعتراض دارن. دیگه انقدر همه اعتراض کرده بودن که خانمه رو تو سن 55 سالگی اینا بازنشستش کرده بودن.

--

یه خط به رزومه ی پسرمون اضافه شد :). تو یه مسابقه ی داستان نویسی شرکت کرد و داستانش برای چاپ توی کتاب (یه کتاب مخصوص همین داستانای بچه ها) انتخاب شد. تصویرگریشو هم خودش انجام داده بود .

بعد، واقعا داستاناشونو عین داستانای نویسنده های واقعی چاپ می کنن ها. به عنوان نویسنده، یه بیوی کوتاه هم براش نوشتیم حتی!

انقدرم آلمانی ها بخشنده ان، تو ایمیله نوشته از الان می تونین کتابو سفارش بدین! یعنی؛ حتی یه نسخه ی رایگان به عنوان نویسنده ی کتاب به اون بچه نمیدن. به عنوان نویسنده 20 درصد تخفیف داره خرید کتابش فقط :/!

قضیه ی این مسابقه هه هم جالب بود. یه قصه پسرمون یه بار گفته بود و من نوشته بودم. با خودم گفتم جایی نیست واقعا بفرستیم این قصه ی بچه رو؟ چون قصه اش خوب بود واقعا در حد سنش. گشتم و یه مسابقه پیدا کردم که کاملا اتفاقی موضوعش کاملا متناسب بود. اون موقع سر کار بودم. لینکشو برای خودم یه جا ذخیره کردم. عصری به پسرمون گفتم اگه دوست داری بیا براش چند تا نقاشی هم بکش که خوشگل بشه و بفرستیمش برای جایی. اومد کشید و چندین ساعت طول کشید و خلاصه، آماده کردیم داستانشو.

چند روز بعدش اومدم نگاه کردم، هرررر چی رفتم تو لینک، دیدم این مسابقه مال 2023 بوده و تاریخ ارسالش گذشته در حالی که مطمئن بودم نوشته بود تا نیمه ی مارچ 2024 وقت داره برای ارسال داستانا. به پسرمون گفتم متاسفانه نمیشه. این وقتش نوامبر 2023 بوده. من اشتباه کرده ام. میگردم برات یکی دیگه پیدا نمی کنم.

اون گذشت و من یه کم دیگه گشتم و چیزی پیدا نکردم.

یه روز دوباره یه متینیگ بیخود داشتم که عملا به من ربطی نداشت، نشستم گشتم که یه مسابقه پیدا کنم. دوباره همین مسابقه هه رو پیدا کردم. دیدم ئه، واقعا وقتش تا 15 مارچه!! سعی کردم اون لینکی که نوشته بود مسابقه ددلاینش نوامبر 2023 بود رو پیدا کنم، باز اونو پیدا نمی کردم!! ولی گفتم خب خدا رو شکر که تا 15 مارچ وقت داره. حالا اون روز کی بود؟ 15 مارچ!!

دیگه سریع رفتم خودم لپ تاپ خودمونو از تو هال آوردم و عکس ها رو تو جای مناسب داستان گذاشتم و ظهر اینا بالاخره فرستادم.

قسمتش بود که تو این مسابقه شرکت کنه و برنده بشه :).

--

دو تا خواهرزاده دارم که دانشجوی پزشکین. من نمی دونم همه ی پزشکا و دانشجوهای پزشکی این جورین یا نه. ولی خواهر بزرگتر و همسرشم دقیقا همین جورین. کلا از کامپیوتر و گوشی و این چیزا هیییییچی سر در نمیارن. من هر کس دیگه ای دیده ام تو شغلای دیگه یه کمی سر درمیاره. ولی نمی دونم چرا پزشکای دور و بر ما کلا هیچی سر در نمیارن و اصلا انگاری نمی خوان هم که یاد بگیرن.

به خواهرزاده ام که گفته فلان مشکلو دارم، میگم فکتوری ریست کن. میگه فکتوری ریست چیه؟!!!

میگم خاله تو به جای اینکه هر بار به من زنگ بزنی، یه بار یه کم پول بلده یه کلاس برو، این چیزای اولیه ی کامپیوتر و گوشی و این چیزا رو بلد باشی.

میگه خاله من اگه پول داشته باشم، میرم کلاس بوتاکس و زیبایی. با اون پول درمیارم، میدم یه مهندس کامپیوتر درست کنه برام لپ تاپ و گوشیمو.

فهمیدم کلا فکر اقتصادی من خیلی کارمندی و داغونه! فکر می کنم آدم همیشه باید خودش کل کارا رو بلد باشه و همه ی کاراشو خودش بکنه. اصلا این دیدگاهو ندارم که من از طریق دیگه ای پول دربیارم، بدم کس دیگه ای انجام بده.

--

پسرمون میگه اگه من 5 میلیون یورو داشتم، الان شما مجبور نبودین کار کنین. میگم آره، مجبور نبودیم کار کنیم. بعد داشتم تو ذهنم حساب می کرد که پنج میلیون یورو تا آخر عمرمون بس میشه دیگه که دیدم ادامه داد من اگه پنج میلیون یورو داشتم، می تونستم باهاش پنج تا خونه بخرم؛ بعد میدادیم به کسی که استفاده کنه؛ پولشو که می داد، ما باهاش زندگی می کردیم.

دیدم فکر اقتصادی همین بچه از من بهتره. من داشتم به این فکر می کردم که پنج میلیون یورو رو از یه بغل استفاده کنیم دیگه .


سنت مارتین/مدرسه


گفتم بهتون که دوستِ پسرمون بهش گفته بود که برای سنت مارتین میتونه با اون بره. رفتیم و خوب بود. مامانش هم اومد.

البته؛ این جوری بود که پسرمون یه روز اومد گفت فلانی گفته با من بیا. منم گفته ام باشه. گفتم خب آدرس که نداده (آدرسا رو داریم خودمون ولی خب باید خودش میداد)؛ مامانش باید به من بگه.

فرداش اومد گفت آدرسشون فلانه. گفتم باشه.

خلاصه، یه هفته هی میرفت و میومد می گفت با فلانی می خوام برم سنت مارتین. منم گفتم حتما مامانش خبر داره دیگه!

باز صبح روز واقعه (!)، یه پیام دادم به مامان پسره؛ گفتم شما در جریانین دیگه؟! گفت نه . الان از پسرم می پرسم . ولی اشکالی نداره. بریم با هم. کجا همو ببینیم؟ گفتم پسرتون آدرستونم داده. همین نیس آدرستون؟ (و آدرسو بهش دادم) . کپ کرده بود از میزان هماهنگی بچه ها . گفتم من می تونم با بچه ها برم. لازم نیست شما حتما بیاین. گفت نه؛ میام منم.

دیگه با هم رفتیم و تو راه حرف زدیم و بچه ها هم کلی شکلات جمع کردن. این دفعه بیشتری ها در رو باز کردن. ولی خب مامان مکس هم می دونس کدوم درا رو بزنن.

--

تو راه، به یه عده بچه ی دیگه برخوردیم که اونا هم داشتن شکلات جمع می کردن.

مامان مَکس یکیشونو دیده، میگه ردبول خوردن و سیگار کشیدن و رفتن به سنت مارتین اصلا جالب نیست. و خب فکر کنین کیو می گفت؟! مامان دلارا رو .

دیگه چند ثانیه بعد مجبور شدم با مامان دلارا واستم صحبت کنم، چون همو میشناختیم و نمیشد همین جوری رد شد.

--

یه روز جلسه ی والدین با معلم بود. هر بچه ای، پدر و مادرش یه ربع وقت دارن که با معلم (های) بچه شون صحبت کنن. معلماش خیلی ازش راضی بودن از نظر درسی و میگفتن عالیه. حالا مورچه چیه که کله پاچه اش باشه؟! کلاس اوله دیگه .

ولی از نظر اخلاقی، معلمش میگه تو خونه اکیه؟ اصلا دوست نداره راجع به خودش حرف بزنه. اون روزم ازش پرسیدیم سنت مارتین خوش گذشت (منظورش مراسم خود مدرسه بود)، پسر شما گفته نه.

من اون لحظه یه لحظه هنگ کردم و فکر کردم بیرون رفتنش با مکسو گفته. ولی بعد که اومدم خونه دیدم نه بابا، درست گفته خب! همون روزم بهمون گفت که بهش خوش نگذشته.

دو ساعت تو بارون بچه ها یه فانوس دستشون گرفته ان پیاده روی کرده ان. خب پسر ما هم که عادت نداره به این کارا، خوشش نیومده دیگه و واقعیتو تو کلاسش گفته .

حالا شاید یه بار دیگه که معلمشو ببینم براش توضیح بدم و اینم بگم که یه دلیل دیگه اش هم اینه که این بچه دو فرهنگیه. اون قدری که سنت مارتین برای شما ذوق و شوق داره، برای اون نداره. ما جشن نمی گیریم، اون بچه هم خیلی ذوق نمی کنه طبیعتا.

اما خب اینکه می گفت راجع به خودش حرف نمی زنه رو قبول دارم و باید روش کار کنیم. از قبل هم خودمون می دونستیم. تا وقتی مجبور نشه چیزی نمیگه. مشکلاتشو سعی می کنه خودش حل کنه؛ حتی اگه مربیا دعواش کنن توی اون زمان بعد از مدرسه شون، نمیاد چیزی بگه. راجع به اتفاقای مدرسه چیزی نمی گه. باید حتما بپرسیم. تازه اگه زیاد سوال بپرسیم، میگه اوووه، چقدر سوال می پرسی؟!!

دلیلشم البته واضحه: ما هم همین طوریم .

در واقع، باید سعی کنیم خودمونو درست کنیم. ولی راستش من اصلا دوست ندارم خودمو تغییر بدم. من خود الانمو دوست دارم. واقعا چرا بعضی ها انقدر حرف می زنن؟! اصلا چرا آدم باید زیاد حرف بزنه؟ چرا باید چیزایی که دوست داره رو برای دیگران توضیح بده هی؟! فایده اش چیه خدایی؟

--

اون روز اومده (کاملا با لحن بریتیش، کپی پپاپیگ اینا) میگه میشه گواکه مولی (Guacamole) درست کنیم؟ میگم چی؟ میگه گواکه مولی. گفتم باید سرچ کنم، ببینم چی هست. میگه تو پپاپیگ درست کرده ان.

دو روز که طول کشید که ما تلفظ این کلمه رو یاد گرفتیم ! هی یادم میرفت چی بود کلمه هه.

خلاصه، یه روز اومدیم درست کردیم و بر شما باد گواکه مولی. چیز خاصی هم نمیخواد. آووکادو رو با یه کمی سبزی و گوجه له می کنین (دقیقشو تو دستورای آشپزی ببینین خودتون) و تموم. بعد میشه با نون یا مثلا سیب زمینی و اینا خورد.

تا حالا فقط از پپا پیگ دستور آشپزی نگرفته بودیم که اونم گرفتیم .

--

داشتم با گوشیم، تو یه کانال تلگرامی یه مصاحبه میدیدم با شاه. پسرمونو اون ور داشت غذا می خورد؛ گوشی منو نمی دید. مصاحبه کننده یه چیزی گفت وسطش گفت Your Majesty. پسرمون از اون ور (با لحن nanny plum) میگه Is that the king؟!!

--

داشت لحاف کرسیو از رو کرسی می کشید. منم داشتم با خانم ز تلفنی حرف می زدم. یهو تندتند بهش میگم نکش اونو میفته قرآن از اون رو. میگه "قورونولو" چیه؟!



از مدرسه


یه سری چیزا رو فکر کنم یادم رفته بنویسم.

یه روز قرار بود پسرمونو ببرم مدرسه اش که گفته بودن قراره بازی کنن و این حرفا.

وقتی ما رسیدیم، بعد از ما فقط یه نفر دیگه اومد ولی خب دیر هم نرفته بودیم.

برای هر بچه ای اسمشو نوشته بودن و باید اسمشو برمیداشت و میرفت جایی که برای بچه ها در نظر گرفته بودن (یه سری صندلی به صورت دایره ای) می نشست.

بچه ها رفتن نشستن و ما هم یه مقداری دورتر نشسته بودیم.

البته؛ من چون دیر رفته بودم و بقیه یکی در میون و هر جا خواسته بودن نشسته بودن و جالب نبود که من برم از لا به لاشون رد بشم تا برم جای خوبی بشینم، مجبور شدم برم یه ردیف دورتر و بغل پنجره بشینم و عملا نمی تونستم با هیچ کس صحبت کنم.

مدیر مدرسه، صندلیش مثل بچه ها بود (همه از این صندلی های کوتاهی که گرده و پشتی هم نداره؛ تقریبا چهار پایه) و جاش هم وسط بچه ها. معلم ها جاشون دو طرف بچه ها بود و روی میزها نشسته بودن. پدر و مادرها هم روی صندلی هایی که دور یه سری میز چیده شده بود نشسته بودن و برامونم یه کمی بیسکوئیت و آب و از این چیزا گذاشته بودن. قهوه هم روی یه میزی اون بغل بود.

اول مدیر نشست و به بچه ها سلام کرد و گفت که تو جلسه ای که جدا اومده بودین، با همدیگه یه کتابو ورق زدیم. کی یادشه چیا بود توی اون صفحه ها و چی خوندیم؟

دو سه تا از بچه ها دست بلند، دست بلند کردن و گفتن. برخلاف تصورم، پسرمونم دستشو بلند کرد و یه چیزی گفت. فکر می کردم کم رو تر باشه. خوشحال شدم براش واقعا .

بعد یه چیزیو که شبیه سنگ بود گرفت دستش و گفت من اسممو میگم و میگم چی دوست دارم. بعد سنگو داد به بچه ای که بغلش بود. گفت تو هم همین کارو بکن. هر کسی اینو بده به بغلیش و هر کس سنگ دستشه باید اسمشو بگه و بگه چی دوست داره.

همه گرفتن و اسماشونو گفتن و گفتن که دوست دارن بازی کنن . دو سه نفر البته نقاشی رو هم اسم بردن. بقیه - حالا نمی دونم نظر شخصیشون بود یا به تبع از نفر اولی که گفت دوست دارم بازی کنم- گفتن دوست دارن بازی کنن.

بعد هر معلمی بلند شد و دست یکی از بچه ها رو گرفت و رفتن به یه اتاق دیگه.

مدیره یه مقداری با ما حرف زد و گفت اگر سوالی دارین بگین و ... .

قرار بود توی این جلسه پدر و مادرها هم با هم صحبت کنن ولی مدیره انقدر صحبت کرد و آدما سوال پرسیدن که عملا شاید بگم در حد پنج یا ده دقیقه آدما با هم صحبت کردن که خب اونم من چون جام مناسب نبود، عملا دسترسی ای به هیچ کسی نداشتم. ولی اونایی هم که با هم صحبت می کردن، مشخص بود که از قبل همدیگه رو میشناختن. فقط یه بابای دیگه هم بود که اونم بغل پنجره نشسته بود (و احتمالا اونم مثل من دیده بود شرایط برای جای دیگه ای نشستن مناسب نیست)، اونم با هیشکی حرف نمی زد. ولی متاسفانه فاصله ی من و اون آقاهه هم انقدر زیاد بود که نمیشد با هم راحت صحبت کنیم. این شد که من تا آخر با کسی صحبت نکردم.

ولی خب پنج دقیقه، ده دقیقه بعدش، اولین بچه اومد و پسر ما هم بچه ی سوم بود که اومد و بعدش دیگه هر کسی خداحافظی کرد و رفت.

مدیره گفت که این جلسه بیشتر برای اینه که ما بچه ها رو بشناسیم و ببینیم هر بچه ای چه ویژگی هایی داره. آیا بچه تون به آموزش خاصی نیاز داره یا نیازهای خاصی داره (منظورش چیزایی مثل اوتیسم و مشکلات جسمی و ذهنی و اینا بود) یا نه. اگر داشت، زنگ می زنیم و بهتون خبر میدیم. اگر زنگ نزدیم، یعنی اکی بوده.

ولی اگر اصرار دارین که دقیق بدونین چی شده و ما چی کار کرده یم و نتیجه چطور بوده، از هفته ی بعد می تونین زنگ بزنین و با من صحبت کنین. ضمنا من ممکنه سرم شلوغ باشه، تو اتاق دیگه ای باشم، کاری داشته باشم، در این صورت شما حتما خودتون پیگیری کنین و اصرار کنین و از ما جواب بخواین (منظورش این بود که اگه به ما واگذار کنین، ممکنه یادمون بره؛ من ممکنه بعدا حواسم نباشه که حتما به شما زنگ بزنم؛ ما از اینکه شما از ما جواب بخواین و به ما فشار وارد کنین و هی پیگیری کنین، ناراحت نمیشیم؛ بپرسین حتما.).

بعدم گفت ما به هیچ کسی که مشکلی نداشته باشه زنگ نمی زنیم. ما هیچ وقت به شما زنگ نمی زنیم بگیم وای چقدر بچه ی شما خوب و عالیه. اگر می خواین از این جمله ها بشنوین، خودتون باید زنگ بزنین. ما فقط اگه بچه تون مشکل داشته باشه، زنگ می زنیم .

--

حالا من هنوز وقت نکرده ام زنگ بزنم، ببینم چطوری بوده.

--

جلوی مدرسه شون، فکر کنم هیچی نباشه، صد تا، دویست تا جای پارک داشته باشه.

اون روزی که برای ثبت نامش بردمش، حتی یه دونه جای خالی نبود. مجبور شدم، اومدیم بیرون، بغل خیابون یه جا پیدا کردم و پارک کردم.

روزی که برای بازیش رفتیم، اولین جای پارکی که توی همون محوطه ی جلوی مدرسه شون بود، پارک کردم. اونم وسط دو تا ماشین دیگه.

پیاده شدیم، دیدیم کلی جای پارکه .

وقت نبود که برگردم، ماشینو درآرم، ببریم جای دیگه پارک کنیم. فقط خدا خدا می کردم تا ما برمی گردیم، این دو تا نیان ماشینشونو بردارن. آخه مطمئنا با خودشون میگفتن این یارو جا قحطی بوده آورده ماشینشو درست وسط ما پارک کرده وقتی پنج تا پنج تا جای پارک خالی بغل هم هست؟

و خب - خدا رو شکر- هر دو تا ماشین هنوز بودن وقتی ما ماشینمونو ورداشتیم .


مدرسه


چند روز پیش، ساعت 12 اینا، یه جایی بودیم، از مدرسه ی کاتولیک بهمون زنگ زدن. حدس می زدم که ریجکتی باشه چون از قبل گفته بودن که اگه ریجکت کنیم، قبلش بهتون زنگ می زنیم و این جوری نیست که یهویی براتون نامه بفرستیم.

خانمه خیلی مهربون بهم گفت که متاسفانه نمی تونیم پسر شما رو برداریم. 87 نفر ثبت نام کرده ان. ما 81 نفر جا داشتیم، فلان تعداد کاتولیک بوده ان، فلان تعداد خواهر و برادر بچه هایی بوده ان که اینجا بوده ان و در نهایت، از بین باقی مانده ها، بر اساس فاصله ثبت نام کرده یم و متاسفانه نمی تونیم بهتون جا بدیم. (یعنی؛ ما انقدر خوش شانسیتم، اگه 6 نفر بیفتن بیرون، یکیش ماییم .)

گفتم که خب ما الان باید چیکارکنیم؟ گفت خودتون باید به اون مدرسه ای که می خواین برین، زنگ بزنین. منم تشکر کردم و خداحافظی کردم.

سریع زنگ زدم به مدرسه ی انتخاب دوم پسرمون که اون آقاهه مدیرش بود.

گفتم این طوری شده و ما مدرسه ی شما انتخاب دوممونه. گفت فردا می تونین بیاین برای ثبت نام؟ گفتم باشه. شما هنوز جا دارین؟ گفت بله.

گفت فقط یادتون نره که گواهی تولد بچه و دفترچه ی واکسنشو بیارین. گفتم چشم.

فرداش رفتم و راس ساعت اونجا بودم. خانمه درو باز کرد و گفت خانم فلانی؟ گفتم بله. گفت بیرون منتظر باشین، الان آقای مدیر خودش میاد.

یکی دو دقیقه بعد، آقای مدیر خودش اومد و با پسرمون سلام و علیک کرد و مشتاشونو به هم زدن و گفت بریم تو.

گفت من با پسرتون میرم توی اتاق که با هم یه کمی بازی کنیم. شما هم پیش خانم منشی کارای اداریش رو انجام بدین.

من پیش خانم منشی هنوز نشستم که مدارکمو دربیارم. گفت نمی خواد، خودم مدارک رو گرفته ام. گفتم چطور انقدر زود؟ شما دیروز ظهر به من زنگ زدین. گفت آره، زنگ زدم به اون مدرسه، گفتم برامون فکس کنین.

واقعا لذت بردم از مدیریتشون. خدا کنه همه ی مدرسه شون همین طوری باشه.

بعد دیگه سری مدارک رو دونه دونه برام توضیح داد و ازم امضا گرفت. بعد از یه ربعی تقریبا، گفت حالا می تونین شما هم برین پیش پسرتون آقای مدیر.

رفتم اونجا. دیدم آقای مدیر بسیار خوشحال و خندان و خوشرو اونجا نشسته.

من که رفتم، برام خیلی با دقت و جزئیات توضیح داد که با پسرتون تا 50 شمردیم، بعد کارای دیگه کردیم، بعد دوباره از 90 شروع کردیم به شمردن تا 100. بعد من تاس انداختم و پسرتون گفت که عددی که اومده چنده، بدون اینکه واقعا تک تک نقطه ها رو لازم باشه بشمره. یعنی عددهای روی تاس رو حفظه. بعدش من این حروفو (توی یه کتاب بودن حروف و روشونو میشد پوشوند و یکی یکی باز کرد تا حرفا دونه دونه دیده بشن) دونه دونه برای پسرتون باز کردم و پسرتون تونست کاملا کلمه ی TOMATO رو بخونه (اوه اوه، چه دستاورد بزرگی ). بعدم راجع به سیب و هسته اش و اینکه یه سیب چطوری سیب میشه یه کمی با هم صحبت کردیم. بعدش پسرتون نقاشی خودشو کشید اینجا (اینو بعدا باید عکسشو بذارم تو کانال ) و اسمشو هم نوشت.

خلاصه، تست پسرمونم همین بود که آقاهه توضیح داد دیگه.

بعدم بهمون دوباره خوش آمد گفت و گفت اگر سوالی دارین بفرمایید.

یک فوریه هم باید بریم مدرسه شون. برای بچه های جدید، این روز رو گذاشته ان که هر 12 تاشون با همدیگه قراره یه بازی رو بکنن تا با هم آشنا بشن. مادر و پدرها هم می تونن بمونن و اونجا قهوه بخورن و با هم آشنا بشن، می تونن هم برن و بعدا بیان بچه هاشونو بردارن.

من حدس می زنم، یه فایده ی دیگه ای هم که این بازی کردن براشون داره (علاوه بر اینکه بچه ها با هم آشنا میشن) اینه که می خوان یه کمی دستشون بیاد کدوم بچه چه اخلاقی داره، کی گوشه گیره، کی فرزه، کی با همه بر می خوره و ... تا ببینن کلاس ها رو چطوری دسته بندی کنن. ولی مطمئن نیستم. نمی دونم.

گفت از بچه های مهدشون هم هر کس که میاد این مدرسه رو می تونه اسم ببره تا ما ببینیم اگه بشه، توی یه کلاس بذاریمشون. حالا باید زنگ بزنم و اسم افا و کیانو بدم. رزا هم همون مدرسه میره. ولی پسر ما علاقه ای نداره با رزا هم کلاسی بشه. نمی دونم واقعا چرا.

چند وقت پیش یه بار بهش گفتم میخوای میرزانو دعوت کنیم یه بار بیاد؟ میگه نه. میگم چرا؟ میگه آخه باید رزا رو هم دعوت کنیم .

--

خلاصه که به این ترتیب، پرونده ی ثبت نام توی مدرسه بسته شد. حالا ببینیم غول مرحله ی بعد چیه .

--

با اینکه اون مدرسه ای که می خواستیم نشد، اصلا ناراحت نیستم. نمی دونم چرا. شاید به دلیل حس خیلی خوبیه که از مدیریت این مدرسه گرفته ام. به هر حال که فعلا شرایط اینه. هر چه پیش آید، خوش آید. هر چیشو مدرسه باهاشون کار کرد، که خدا رو شکر. هر چیو احساس کردیم مدرسه کم میذاره، باید خودمون باهاش کار کنیم دیگه. غصه نداره. در حد ابتدایی که بلدیم با بچه مون کار کنیم .

--

ماجراهای ما و خونه رو توی یه پست جدا میگم. هر بار از این قضایای خونه، خودش یه مثنوی هفتاد منه!