سنت مارتین/مدرسه


گفتم بهتون که دوستِ پسرمون بهش گفته بود که برای سنت مارتین میتونه با اون بره. رفتیم و خوب بود. مامانش هم اومد.

البته؛ این جوری بود که پسرمون یه روز اومد گفت فلانی گفته با من بیا. منم گفته ام باشه. گفتم خب آدرس که نداده (آدرسا رو داریم خودمون ولی خب باید خودش میداد)؛ مامانش باید به من بگه.

فرداش اومد گفت آدرسشون فلانه. گفتم باشه.

خلاصه، یه هفته هی میرفت و میومد می گفت با فلانی می خوام برم سنت مارتین. منم گفتم حتما مامانش خبر داره دیگه!

باز صبح روز واقعه (!)، یه پیام دادم به مامان پسره؛ گفتم شما در جریانین دیگه؟! گفت نه . الان از پسرم می پرسم . ولی اشکالی نداره. بریم با هم. کجا همو ببینیم؟ گفتم پسرتون آدرستونم داده. همین نیس آدرستون؟ (و آدرسو بهش دادم) . کپ کرده بود از میزان هماهنگی بچه ها . گفتم من می تونم با بچه ها برم. لازم نیست شما حتما بیاین. گفت نه؛ میام منم.

دیگه با هم رفتیم و تو راه حرف زدیم و بچه ها هم کلی شکلات جمع کردن. این دفعه بیشتری ها در رو باز کردن. ولی خب مامان مکس هم می دونس کدوم درا رو بزنن.

--

تو راه، به یه عده بچه ی دیگه برخوردیم که اونا هم داشتن شکلات جمع می کردن.

مامان مَکس یکیشونو دیده، میگه ردبول خوردن و سیگار کشیدن و رفتن به سنت مارتین اصلا جالب نیست. و خب فکر کنین کیو می گفت؟! مامان دلارا رو .

دیگه چند ثانیه بعد مجبور شدم با مامان دلارا واستم صحبت کنم، چون همو میشناختیم و نمیشد همین جوری رد شد.

--

یه روز جلسه ی والدین با معلم بود. هر بچه ای، پدر و مادرش یه ربع وقت دارن که با معلم (های) بچه شون صحبت کنن. معلماش خیلی ازش راضی بودن از نظر درسی و میگفتن عالیه. حالا مورچه چیه که کله پاچه اش باشه؟! کلاس اوله دیگه .

ولی از نظر اخلاقی، معلمش میگه تو خونه اکیه؟ اصلا دوست نداره راجع به خودش حرف بزنه. اون روزم ازش پرسیدیم سنت مارتین خوش گذشت (منظورش مراسم خود مدرسه بود)، پسر شما گفته نه.

من اون لحظه یه لحظه هنگ کردم و فکر کردم بیرون رفتنش با مکسو گفته. ولی بعد که اومدم خونه دیدم نه بابا، درست گفته خب! همون روزم بهمون گفت که بهش خوش نگذشته.

دو ساعت تو بارون بچه ها یه فانوس دستشون گرفته ان پیاده روی کرده ان. خب پسر ما هم که عادت نداره به این کارا، خوشش نیومده دیگه و واقعیتو تو کلاسش گفته .

حالا شاید یه بار دیگه که معلمشو ببینم براش توضیح بدم و اینم بگم که یه دلیل دیگه اش هم اینه که این بچه دو فرهنگیه. اون قدری که سنت مارتین برای شما ذوق و شوق داره، برای اون نداره. ما جشن نمی گیریم، اون بچه هم خیلی ذوق نمی کنه طبیعتا.

اما خب اینکه می گفت راجع به خودش حرف نمی زنه رو قبول دارم و باید روش کار کنیم. از قبل هم خودمون می دونستیم. تا وقتی مجبور نشه چیزی نمیگه. مشکلاتشو سعی می کنه خودش حل کنه؛ حتی اگه مربیا دعواش کنن توی اون زمان بعد از مدرسه شون، نمیاد چیزی بگه. راجع به اتفاقای مدرسه چیزی نمی گه. باید حتما بپرسیم. تازه اگه زیاد سوال بپرسیم، میگه اوووه، چقدر سوال می پرسی؟!!

دلیلشم البته واضحه: ما هم همین طوریم .

در واقع، باید سعی کنیم خودمونو درست کنیم. ولی راستش من اصلا دوست ندارم خودمو تغییر بدم. من خود الانمو دوست دارم. واقعا چرا بعضی ها انقدر حرف می زنن؟! اصلا چرا آدم باید زیاد حرف بزنه؟ چرا باید چیزایی که دوست داره رو برای دیگران توضیح بده هی؟! فایده اش چیه خدایی؟

--

اون روز اومده (کاملا با لحن بریتیش، کپی پپاپیگ اینا) میگه میشه گواکه مولی (Guacamole) درست کنیم؟ میگم چی؟ میگه گواکه مولی. گفتم باید سرچ کنم، ببینم چی هست. میگه تو پپاپیگ درست کرده ان.

دو روز که طول کشید که ما تلفظ این کلمه رو یاد گرفتیم ! هی یادم میرفت چی بود کلمه هه.

خلاصه، یه روز اومدیم درست کردیم و بر شما باد گواکه مولی. چیز خاصی هم نمیخواد. آووکادو رو با یه کمی سبزی و گوجه له می کنین (دقیقشو تو دستورای آشپزی ببینین خودتون) و تموم. بعد میشه با نون یا مثلا سیب زمینی و اینا خورد.

تا حالا فقط از پپا پیگ دستور آشپزی نگرفته بودیم که اونم گرفتیم .

--

داشتم با گوشیم، تو یه کانال تلگرامی یه مصاحبه میدیدم با شاه. پسرمونو اون ور داشت غذا می خورد؛ گوشی منو نمی دید. مصاحبه کننده یه چیزی گفت وسطش گفت Your Majesty. پسرمون از اون ور (با لحن nanny plum) میگه Is that the king؟!!

--

داشت لحاف کرسیو از رو کرسی می کشید. منم داشتم با خانم ز تلفنی حرف می زدم. یهو تندتند بهش میگم نکش اونو میفته قرآن از اون رو. میگه "قورونولو" چیه؟!



نظرات 14 + ارسال نظر
نکته پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 09:16

لازمه یک توضیحی بدم
منظورم این بود برام جالبه که با وجود کم حرفی موقع نوشتن خیلی کامل مینویسین چون کم حرفها در نگارش هم مقتصدن در مسیج دادن هم

من با نوشتن بیشتر از حرف زدن ارتباط برقرار میکنم. شاید به خاطر اینه که بیشتر مینویسم و از جزئیات میگم :).

نکته پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 07:39

سلام
هر وقت شما مینویسین کم حرفین من :: چون توی نوشتن شما خیلی جزئیاتو کامل بیان میکنین من کمتر وبلاگی مثل شما دیدم اینقدر کامل و زیاد تعریف کنه در حدی که من نمیتونم همشو بخونم و مرور میکنم تا به آخرش برسمفکر کنم شما استعداد نویسندگی دارین که میتونین اینهمه جزئیاتو دقیق و با حوصله تعریف کنین جدی میگم مطالب این وبلاگو با کمی دخل و تصرف و ویرایش میشه چاپ کرد چون خیلی افراد مشتاق دونستن در مورد آلمانن
پسر منم کم حرفه و کلا درونگراست تو دوره ای که دخترا از پسرای خوش سر و زبون و خوش محضر خوششون میاد کمی نگران کننده س شایدم یکی مث خودش بیاد تو زندگیش

سلام،
:)))). من مامانم تقریبا نود درصد چیزایی که اینجا مینویسمو نمیدونه. شما اینجا چیزاییو میخونین که من تو دنیای واقعی راجع بهش حرف نمیزنم :).
و خب از اونجایی که چیزایی که من راجع بهش حرف نمیزنم، بیشتره از چیزایی که راجع بهش حرف میزنم، شما اینجا چیزای زیادی میخونین.
--
خدا کنه آخرش یکی بیاد تو زندگی هر کسی که بهش بیاد. به نظر من، اگه دو نفر با هم زندگی کنن که کپی هم باشن، چیز خوبی در نمیاد، چون یه سری کارا رو زمین میمونه و هیچ کدوم انجام نمیدن. اگرم کاملا مخالف هم باشن، بازم چیز خوبی درنمیاد چون نمیتونن با هم از یه چیز لذت ببرن. باید متناسب باشن با هم.
امیدوارم بچه های هممون بتونن با آدم متناسب با خودشون وارد رابطه بشن :).

مهشید چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 17:43

سلام عزیزم
منم دخترم بزور حرف میزنم در مورد مدرسه. ولی از احساساتش زیاد میگه. هر بچه ای یکطوره.
چه خوب تلافی هالوین تو مراسم سنت مارتین دراومد

سلام عزیزم،
دقیقا، هر بچه ای یه طوره :).
آره، یه کم خاطره ی هالووینش کمرنگ شد :).

مریم.ش پنج‌شنبه 9 آذر 1402 ساعت 13:20

نمی دونم دقیقا کدوم کارتون بوده. آخه یکی دو تا نیستن که. از هر کدوم یه چیزی یاد می گیرن

:D، آره. هر روزم یه چیز جدیدی به ما یاد میدن. خیلیم خوبه البته ؛-).

سمانه سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 19:39 http://daqqolbab.blogfa.com

سعدی هم از طرفنداران کم حرفیه!
نظر کردم به چشم رای و تدبیر - ندیدم به ز خاموشی خصالی

- - -
اما من خودم شخصا با اینکه کم حرف بودم همیشه اما کم حرف تر از قبل شدم و این رو به خاطر سبک زندگی محدودم و اینکه آدم هایی که از ارتباط باهاشون لذت ببرم دورم نیستند (و نمی تونم پیدا کنم)، می دونم. اصلا هم از این وضعیتم راضی نیستم. به قول پادکست رواق (گوش دادی؟) در وضعیت تنهایی و احساس تنهایی هستم.

چه بیت خوبی بود واقعا :).
--
کاملا درک می کنم چی میگی. چون ما هم دقیقا همین طوریم. کسی که واقعا شبیهمون باشه رو تا الان پیدا نکرده ایم. ولی راستش من اصلا هیچ وقت از این جنبه بهش نگاه نکرده بودم که راضیم یا ناراضی. دیگه زندگی همینه دیگه. آدم باید بپذیردش :).

صبا سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 01:55 https://gharetanhaei.blog.ir/

من اومدم بگم رستگار شدم

من قبلا کنار غذاهای مکزیکی گواکه مولی خورده بودم ولی نمی دونستم اسم داره! آخه مثلا بعضی جاها ازت می پرسن آواکادو/گوجه/پیاز میخوایی؟ دیگه من فکر میکردم جدا هست.

ولی همون شب خودم درستش کردم و بعنوان یه شام سبک مورد تایید قرار گرفت.

از طرف من از گل پسر تشکر کن

خب خدا رو شکر.
من تا الان غذای مکزیکی نخورده ام. پس تو که اصلشو خورده ای، بیا برامون تعریف کن چطوری بوده . ما خودمون درست می کنیم، بالاخره، هر کار کنی، من درآوردی میشه .
قربونت عزیزم .

AE سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 01:06

پسرتون به شدت به شکل آلمانی احساساتش رو بیان می‌کنه ، اینقدر که حتی برای خود آلمانی های چندین نسل هم تعجب برانگیز می‌شه :) خب وقتی به بچه تو سنت مارتین خوش نگذشته چی باید بگه؟! :)

+ یاد این افتادم یه بار سس اوکادو میخواستیم درست کنیم من دیدم هسته هاش نرمه برداشتم هسته هاشم رنده کردم، بعد هی می‌دیدم بنده خدا میگه چرا این اووکادو ها اینقدر تلخن ، اینا رو تازه گرفته بودم :) ازون موقع من هروقت اسم اووکادو رو می‌شنوم دلم برای بنده خدا کباب میشه! خدا از تقصیرات همون بگذره

. از این جنبه بهش نگاه نکرده بودم. خب، پس نباید نگرانش بشم. اونا باید نگران بشن که بلد نیستن "نه" بشنون .
. کاش لااقل به عنوان جبران خودتون همه شو می خوردین، می گفتین من این مزه ای دوست دارم ولی .
ما اولین بار تو آلمان بودیم که آووکادو خریدیم، سال 2013 اینا بود. اصلا نمی دونستیم چطوری باید بخوریمش. رفتیم تو یوتیوب سرچ کردیم .

مریم.ش دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 21:07

برادرزاده منم از این کارتونا می بینه. بعد یه وقتایی یه چیزایی میگه ما هنگیم کلا... دهنمون رو هم صاف کرده اینقدر سانتا و اسنومن براش درست کردیم. دیشب بهش میگم پاشو کره بادوم زمینی بخور فکر کنم دوست داشته باشی مثل ارده می مونه با عسل بخور. میگه peanut butter? گفتم آره. بعد فکر کنم تو کارتونی چیزی دیده بود که طرف بدش میومد. میگه نه نه من دوست ندارم. میگم تو که تا حالا نخوردی. خلاصه با اصرار یه ذره دادیم خورد خوشش اومد. نشست یه دل سیر خورد. این کارتون ها رو ذائقه شون هم تاثیر داره فکر کنم

. این پینات مال کدوم فیلمه؟! اینو پسر ما هم میگه در حالی که من یادم نمیاد کلمه اش رو به کار برده باشم اصلا.
، آره واقعا. روی ذائقه شونم تاثیر میذارن این کارتونا.
یادم باشه بگردم چند تا کارتون پیدا کنم که توش قرمه سبزی و قیمه و آبگوشت و از اینا درست کنن .

Saraaaaaaa دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 17:35

خوب حقیقتا ماهم تو جشن سنت مارتین زیربارون بودیم،اما واسه خودمون هم جالب بود،البته گروه کُر و موسیقی اشون عالیتر بود
بعد راهپیمایی،تو حیاط مدرسه یه سرباز با لباس مبدل سنت و اسب دور آتیش می‌رفت و برا بچه که شعر می خوندن دست تکون می داد.
دختر ما از قسمت شکلات گرفتن بیشتر لذت برد.

واااااای چقد این حرفت ،منم
اصلاً پرحرفی رو درک نمی کنم

انقدر توصیفت دقیق شبیه تجربه ی ما بود که رفتم آی پیتو چک کردم، ببینم احیانا تو یه شهریم؟!
تو یه شهر نبودیم ولی مال ما هم دقیقا زیر بارون بود و سرباز داشتن و اسب و دور آتیش چرخیدن و اینا.
که اتفاقا پسرمونم بعد که مراسم تموم شد و ازش پرسیدم خوش گذشت، گفت نه. یه ساعت راه رفتیم که یه آتیشو ببینیم .
اون قسمت شکلاتاشو پسر ما هم دوست داشت ولی خب تو یه روز دیگه بود. اونی که معلم نظرشونو پرسیده بود، همون راهپیماییشون زیر بارون بود .
--
گاهی وقتا که مهمون داریم و بیشتر از همیشه ام حرف می زنم، بعدش عذاب وجدان می گیرم. میگم الان نرن با خودشون بگن این دختره چقدر وراجه .

محبوب حبیب شنبه 4 آذر 1402 ساعت 22:07

سلام معمولی جان.
من خودم نسبتا کم حرف هستم ولی خوب سر صحبت رو هم خوب میتونم باز کنم اگر بخوام. و درک میکنم از پرحرفی خوشت نیاد چون عموما از آدمهای پر حرف فراری هستم.
دختر من مثل پسر شماست روزها و من دلم میخواست که از مدرسه اش بیشتر حرف بزنه. توی مسیر تا می‌آییم و تو خونه تا غذا بخوریم و ... که بهترین استفاده رو میشه از وقت بی استفاده برد، هیچی نمیگه.
ساعت ده شب که میشه من میگم دیگه باید بخوابی یک پرحرف حسابی!!! میشه که کلی حرف داره بزنه و خیلیاش اصلا مهم نیست:دی.

سلام عزیزم،
من اکثرا مشکلم اینه که موضوعی که آدما راجع بهش حرف می زنن برام جذاب نیست .
یه بنده خدای دیگه ای هم کامنت گذاشته بود راجع به همین مشکل مشابه دختر شما . چقدر مردم درد مشترک دارن .
کلا دنیای بچه ها فرق داره. چیزایی که به نظر اونا مهمه برای ما مهم نیست و برعکس .

لیلی جمعه 3 آذر 1402 ساعت 17:36 http://Leiligermany.blogsky.com

پسر منم علاقه ای به تعریف اتفاقات روز نداره یعنی از مدرسه میاد شاید ۴تا جمله بگه که چه خبر بوده اونم اگر از نظر خودش جالب باشه ولی شب ها قبل از خواب موتورش روشن میشه و برای فرار از خواب چیزای جورواجور تعریف می کنه. احتمالا پسرها کم حرفترن ولی این که خودتون با همسرتون هم وقایع روز از چیزهای ساده مثلا رنگ ماشینی که تو چراغ قرمز کنارم توقف داشت جالب بود رو برای هم تعریف کنید و یا احساسات تون رو در برخوردهای طول روز با دیگران بروز بدید و بیان کنید تاثیر اندکی داشته باشه . این پست تون هم دربست در اختیار شازده پسر بود

. واسه ما شبم موتورش روشن نمیشه.
اگه خودمون بیشتر صحبت کنیم، مطمئنا اونم بیشتر حرف میزنه ولی خب متاسفانه ما زیاد حرف نمیزنیم.
:D. در مورد خودمون دیگه حرفی نیس خب. داریم پیر میشیم کم کم فقط :D.

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 2 آذر 1402 ساعت 20:01

من با صبای عزیز موافقم، بلد بودن مهمه، بعدش میشه ازش استفاده نکرد. مثلا من با خواهرم ممکنه خیلی حرف بزنم، حتی زیادی، اما کافیه کنار کسی بشینم که فامیل یا آشناست، انقدر به خودم فشار میارم که چیزی پیدا کنم برای صحبت که آی سی هام میسوزه
مشکل ما تو همون آووکادو هست که نداریم، بقیه اش اوکیه.
چقدر خوبه بچه ها سریع هر چیزی یاد میگیرن رو استفاده میکنن. کاش منم این توانایی رو داشتم

قورونولو ، عالی بود

خب هر کسی بالاخره با یه عده بیشتر حرف می زنه. منم همین جوریم. ولی کلا حرف زدن برام تفریح نیست. به نظرم بعضی ها حرف زدن براشون تفریحه . من فقط می خوام یه اطلاعاتی بدم .
--
ما هم نداشتیم خواهر جان. رفتیم دقیقا برای درست کردن حضرت گواکه مولی آووکادو خریدیم .
--
آره واقعا. خوش به حالشون. الان قشنگ حس می کنم که پیر شده ام و دیگه چیزی تو ذهنم نمی مونه .
--
.

صبا پنج‌شنبه 2 آذر 1402 ساعت 02:17 https://gharetanhaei.blog.ir/

اعتراف میکنم اون جایی که در مورد گواکه مولی نوشته بودی من هیچی نمی فهمیدم. برم سرچ کنم شاید رستگار شدم

در مورد تغییر دادن شخصیت و ... به نظرم دو تا مبحث هست:
اینکه من توانایی انجام یه کاری رو دارم ولی دوست ندارم اون کار رو انجام بدم با اینکه کلا توانایی انجام یه کاری رو ندارم و چون انتخاب دیگه ای ندارم مجبورم شخصیتم اون باشه.
یعنی مثلا من اگر بلد باشم هم آروم باشم و هم شلوغ! یه جاهایی تصمیم میگیرم و مصلحت می دونم که ساکت باشم ولی یه جاهایی نه!
ولی من اگر بلد نباشم اصلا شلوغ باشم. اون بحثش جداست. چون شاید یه جاهایی حس کنم باید بیشتر واکنش نشون بدم ولی چون بلد نیستم و تا حالا چنین کاری نکردم برداشت بقیه این هست که احساسی ندارم یا خنثی هستم ولی خب مساله این هست که من بلد نیستم.

در مورد بچه ها شاید مدرسه کمک میکنه دامنه گسترده تری از بروز احساسات و رفتارها رو نسبت به خانواده یاد بگیرن. بعدها خودشون انتخاب کنند که چه رفتاری برای چه جایگاهی مناسب هست. ولی خب کلا نقشی که پدر و مادر و البته ذات درونی خود بچه داره در اکثر موارد غالب هست.

امیدوارم تا الان رستگار شده باشی .
من تا الان از این جنبه بهش نگاه نکرده بودم راستش. شایدم تواناییشو نداریم ما. نمی دونم واقعا . شایدم یه دلیلش خود مهاجرت باشه. آدم اینجا کسیو که نداره که بخواد باهاش حرف بزنه. ما الان اگر هر چند ماه یه بار کسی از دوستامونو ببینیم. با خانواده هم که آدم راجع به مشکلاتش حرف نمی زنه که نگران نشن و مکالمات کوتاهه و همه اش تکرار حال شما چطوره؟ خوبین؟ خدا رو شکر؟ شما خوبین؟ خب بچه هم نمی بینه که کسی دور و برش حرف بزنه و طبیعتا یاد نمی گیره.
خلاصه، کاش یکی بیاد به ما و پسر ما حرف زدن یاد بده .

نیوشا پنج‌شنبه 2 آذر 1402 ساعت 00:13

بچه های هندی گروه ما خیلی صحبت میکنن، واقعا خیلی صحبت میکنن و همه چیز رو با جزئیات میگن...واقعا خیلی وقتا دیگه کلافه میشم که اینقدر زیاد دارن صحبت می‌کنن...جالبه که یکیشون رفته بود مرخصی و امروز رسیده بود اینجا، به من زنگ زد که چه خبر و اینا توی آفیس، بعد شروع کرد گفت یکی که توی هواپیما کنار من یکی نشسته بود خیلی داشت صحبت کرد.....واقعا برام سوال پیش اومد که اون طرف چه قدر زیاد صحبت کرده که این دوست من که خودش خیلی صحبت میکنه میگفت اون طرف خیلی صحبت کرده اذیت شدم بعد هم دیگه خودش شروع کرد کل سفر رو تعریف کردن بدون اینکه من چیزی بپرسم:)))
پ.ن: ولی واقعا هندی های گروهمون خیلی بچه های خوب و صبور و با اخلاقی هستن و هر کاری از دستشون بر بیاد برامون انجام میدن.

. من تا حالا زیاد با هندی ها کار نکرده ام، نمی دونم. ولی خب تو هر ملیتی هستن آدمایی که زیاد حرف می زنن. ما یه نفر داریم مونیخیه. واااای، انقدر حرف می زنه که نگو. ولی من راضیم ازش. چون هفته ای یه بار باهاش میتینگ داریم و خب هفته ای یه بار آدم یه کمی سر کارش به جای متمرکز شدن روی کارش، حرف های چرت و پرت بزنه، بد نیس. آدمو سرحال می کنه. ولی اگه هر روز قرار بود باهاش میتینگ داشته باشم، مطمئنم دیوونه میشدم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد