پراکنده


دو سه نفرو یه شرکتی تو آلمان اخراج کرده. چرا؟ چون مشخص شده که به مدت فکر کنم دو سال (یا شایدم بیشتر)، اینا سر کار نمیومده ان!

یه اتاقی بوده آخر راهرو یا همچین جایی که همیشه پرده اش هم کشیده بوده. اینا سه تا بوده ان. با هم دست به یکی کرده ان که هر بار فقط یکیشون بره محل کارش و عکس هایی که لازمه رو بگیره و برای اون دوتای دیگه بفرسته و اونا گزارششونو از خونه بنویسن. کارشون یه جوری بوده که از نظر عملکردش میشده این طوری باشه. یه چیزی تو مایه های بازرس بوده ان که باید برای یه سری چیزا گزارش می نوشته ان.

اما خب این که فقط یکیشون بره و کارت هر سه نفرو بزنه، تقلب بوده.

حالا چی شده که فهمیده ان؟

یه اتفاق یهویی افتاده؛ از اینا که آلارم ها به صدا درمیان و همه باید برن بیرون. همه رفته ان بیرون. بعد دیده ان طبق لیست، دو نفر هنوز اون توئن! نفر سوم مجبور شده، گفته آقا اینا این تو نیستن. من کاراتشونو زده ام.

و حالا شرکت دادگاه داره که بتونه نه تنها اخراجشون کنه، بلکه پول این دو سال رو هم ازشون بگیره.

--

طرف تو ریاض کار کرده چند سال. میگه یه بار ماه رمضون بود، بهمون ایمیل زده بودن که الان ماه رمضونه، غذا خوردن در ملاء عام ممنوعه و فلان. "کافرها" می تونن برن فلان جا اگه می خوان غذا بخورن .

--

رفته بودیم دکتر. دستیارش می گفت چهار نفر تو این اتاق بودیم یکی دو ساعت پیش؛ در و پنجره ها همه بسته بود؛ هوا هم شرجی بود؛ خیلی گرم بود. میگم نمیشد پنجره رو باز کنین؟ گفت به دلیل حفظ پرایوسی مریض، اجازه نداریم در صورتی که کسی پشت اون پنجره باشه (پنجره رو به بالکن بود که ازش به عنوان اتاق انتظار استفاده میشد.)، پنجره رو باز کنیم.

خدا خیرشون بده واقعا که انقدر به فکر پرایوسی مریضن.

--

رفته بودیم ایران، خیلی ها ناهار دعوت می کردن یا مثلا می گفتن عصر قرار بذاریم. براشون مهم نبود که ماه رمضونه و شاید کسی که دعوت می کنن روزه داشته باشه.

اومدم اینجا، هنوز ماه رمضون بود. یه روز نیت کردم که حلوا درست کنم و به فرانتس اینا هم بدم. از صبح تو ذهنم بود. آخرش گفتم ولش کن اصلا. از قضا اون روز روز عید پاکم بود و ما از صبح منتظر بودیم که کلاودیا و فرانتس مثل هر سال بیان و برامون شکلات بیارن و ما خوشحال بشیم. ولی نیومدن. تعجب کردیم.

آخرش عصری با خودم گفتم بذار حالا درست کنم. درست کردم یه عالمه. ولی یه کمی آردش برشته تر از همیشه شد، منم برای اینکه خوش رنگ بشه باز بیشتر از همیشه زعفرون ریخته بودم؛ در نهایت، ترکیبش پر رنگ تر از اون چیزی شد که می خواستم و به نظرم خیلی خوش آب و رنگ نبود. بی خیال بردنش برای کلاودیا اینا شدم.

ولی گاهی وقتا نمی دونم باید بگی، قسمته؛ شانسه یا چی.

درست کردم و آوردم و خوردیم. همسر گفت چقدر زیاد درست کردی؟ گفتم راستش، اول می خواستم واسه فرانتس اینا هم ببرم، ولی خب اون جوری که می خواستم نشد. گفت نه، خیلی هم خوبه. وردار ببر براشون. گفتم خب الان که دیگه همه رو توی یه بشقاب ریخته ام و نمیشه جدا کرد راحت. دیگه شکل نمی گیره. گفت چرا، بیار از اون قالبای شیرینی بزن.

من فکر کردم منظورش اینه که با قالب روش طرح بندازم. بعد که آورد، دیدم منظورش اینه که کلا قالب بزنم و مثل چند تا دونه شیرینی، بذارم تو بشقاب و ببرم. دیدم فکر بدی هم نیست. قالب زدم و نه تا دونه شد که گذاشتم تو بشقاب و براشون بردم.

کلاودیا کلی تشکر کرد. بعد گفت شما روزه نمی گیرین؟ گفتم چرا ولی خب بالاخره یه چیزی هم می خوریم؛ گرسنه که نمی مونیم. گفت پس صبر کن.

سریع رفت یه بشقاب - مثل هر سال- پر کرد از شکلاتای مخصوص عید پاک و یه دستمال کاغذای طرح عید پاکی هم گذاشته بود تو بشقاب و فرانتس هم اومد - مثل هر سال- و دو تایی تبریک گفتن و شکلاتای امسالمونو هم دادن .

بندگان خدا رعایت ماه رمضونو کرده بودن که برامون چیزی نیاورده بودن.

--

رفته بودم ایران، رفتم همون خیریه ای که همیشه کمک می کردیم. گفت یکی از بچه هاتون بزرگ شده و داره فارغ التحصیل میشه و داره ازدواج هم می کنه (18 سالش شده). می خواین به جاش یه بچه ی دیگه بردارین؟ گفتم باشه. گفتم هر کس که به نظر خودتون محتاج تره الان بذار (چون می دونم خیلی از بچه ها چندین تا حامی دارن). گفت یکی هست خانمه تازه همسرش فوت شده و هنوز بارداره و بچه اش قراره چند ماه دیگه به دنیا بیاد. گفتم بذار همینو. یه مبلغی دادم و اومدم.

--

خواهر کوچیک تر همین جوری که داشتیم حرف می زدیم، گفت راستی، اون کارت تبریکت که مال سال ها پیشه هم هنوز پیش ما هستا. گفتم کدوم کارت؟ گفت همونی که برادر کوچیک تر واسه تولدت از آلمان فرستاده بود وقتی تو هنوز خودت آلمان نبودی. گفتم من اصلا چیزی یادم نمیاد. کی؟ چی؟ کجا؟ گفت همونی که یه عروسکم باهاش برات فرستاده بود. گفتم کسی به من چیزی نداده و چیزی نگفته. من روحمم خبر نداره که من همچین چیزی داشته ام. گفت ئه! مگه میشه؟ صبر کن الان از مامان می پرسم.

معلوم شد سال 2010 برادر کوچیک تر از آلمان برای تولد من یه عروسک فرستاده با یه کارت تبریک. اون زمان چون من بین شهر خودمون و تهران رفت و آمد داشتم، خواهر کوچیک تر که یه بار رفته شهرمون، عروسکو برده پیش مامانم. ولی کارت تبریکو گفته خب هر وقت دختر معمولی تو تهران اومد خونه مون، خودش برمیداره دیگه. ولی عروسک شاید براش جاگیر باشه که خودش بخواد ببره شهرستان، ما که یه بار با ماشین میریم، می بریم.

دیگه این وسط جور نشده که اون زمانی که اون اومده شهرستان من اونجا باشم و بعد از اون هم مامانم قایمش کرده که بهم بده و در نهایت، به فراموشی سپرده شده.

بعد از 13 سال، اون عروسکو به من دادن.

منم فرداش بردم دادم به همون موسسه ی خیریه، برای بچه ای که هنوز به دنیا نیومده ... . دنیا واقعا جای عجیبیه.

--

تو ایران، نزدیک ظهر یا گاهی بعد از نماز ظهر پسرمونو می بردم یا میومدن میبردنش خونه ی اون یکی مامان بزرگش. عصری یا بعد از نماز می رفتیم میاوردیمش یا برامون میاوردنش.

یه روز اذیت کرده بود، عمه اش بهش گفته بود اگه اذیت کنی، میگم بابا بزرگ فردا نیاد دنبالت بیاردت ها.

اونم گفته بود پس من اصلا امشب نمیرم، همین جا می خوابم .

و به این ترتیب، عمه اش یه جوری آچمز شده بود که مجبور شده بود بگه نه نه نه، می بریمت؛ فردا میایم میاریمت .


از کتاب ها


تو این مدت خیلی کتاب خوندم. الان حتی یادم نیست راجع به کدوماشون قبلا نوشته ام و راجع به کدوماشون نه. یه سری اسکرین شات از کتاب هایی که توی این مدت خونده ام روی دسکتاپم هست که الان یادم نمیاد کدوم مال کدوم کتاب بوده. واسه همین، همین جوری می نویسمشون و هر کدومو که بدونم، می نویسم مال کدوم کتابه ولی ممکنه اشتباه کرده باشم:


در جنگل های سیبری:


کسی که به خلوت و گوشه نشینی در این جنگل ها پناه آورده، می پذیرد که در مسیر این دنیا دیگر هیچ چیز را سبک و سنگین نکند و در روابط علت و معلولی هم روی هیچ چیز حساب باز نکند. افکار او هیچ چیز را مدل قرار نمی دهد و روی هیچ چیز هم تاثیر نمی گذارد. کارهای او هیچ معنایی  ندارند (شاید در آینده تبدیل شوند به مشتی خاطرات).  این گونه فکر کردن چقدر احساس سبکی به انسان می دهد! چون در واقع مقدمه ای است بر آماده شدن برای دل کندن نهایی انسان از دنیا: این گونه هرگز به اندازه ی زمان مرگ احساس زنده بودن نمی کنیم.

--

جوامع گوشه نشینان را دوست ندارند. هرگز آن ها را برای فرارشان نمی بخشند. آن ها را محکوم می کنند به این که زرنگی کرده اند تنهایی را برگزیده و در واقع این جمله را به صورت دیگران کوبیده اند: "بدون من ادامه دهید". گوشه نشینی به نوعی تنها گذاشتن همنوعان است. انزواطلبی با انتقادهایی کوبنده، ندای تمدن را رد می کند و قراردادهای اجتماعی را زیر پا می گذارد.

--

بسیاری از روس ها انگار در انبارهای کالاهای اوراقی زندگی می کنند. آنها این ضایعات و آشغال ها را نمی بینند. در ذهنشان مناظری که پیش چشمان است را پاک می کنند. وقتی در زباله دان زندگی می کنی، "نادیده گرفتن" فعل مهمی است.

--

اینا باید مال کتاب سال سیل باشه ولی مطمئن نیستم:

نگرانی حاج ولی دیری نپایید. بعید است اتفاقی که همیشه نگرانش هستی رخ بدهد اما اگر قرار است رخ دهد، وقتی اتفاق می افتد که دیگر نگرانش نیستی.

--

چون هم از بقیه بریدم، هم نمخوام به کسی آسیبی برسه... توی زندگیم چیزایی دیدم که به خوابات هم نمتانی ببینی. به خاطر همون چیزایی که دیدم دیگه از همه چیز بریدم. فکر مکردم زندگی فقط جنگه ولی بعد برای این که نجنگم، با خود زندگی جنگیدم.

--

حاج ولی توی حرف اسحاق می پرد و می گوید: "از غافل زدیش؟ خا نامردی کردی که ...".

" خا دعوا بود. تو دعوا، مردی و نامردی نداریم که ... ".

"مردی و نامردی به همون موقع دعوا معلوم مشه وگرنه همه مدعی ان که مَردن".

--

(راجع به دعوای دو تا بزرگساله).

اسحاق هم پرسید: "خا همون بلندی و کوتاهی اون دو درخت چی اهمیتی داشت که شنیدم عزیز و علی اکبر به هم مخواستن بپرن؟"

به جای حاج ولی، عذرا جواب می دهد: "همون بازی های بچگی شما چی اهمیتی داشت که تو صولت به خاطرش به هم می پریدین؟"

--

این باید مال کتاب خانه ی ما باشه.

(یه آقایی به همسرش خیانت کرده.)

آلیسون گفت: "به هیچ کس نگو او چه کار کرده. رفتار مردم با تو بیشتر از رفتارشان با او تغییر خواهد کرد."



از روزمره ها


نمی دونم بازم می خوام مثل قبل بنویسم یا نه. شاید دیر به دیرتر بنویسم، شاید متنام کوتاه تر باشه، شاید کلا از چیزای دیگه ای بنویسم، شایدم دوباره مثل قبل بنویسم. نمیدونم.

ولی فعلا یه کمی می نویسم که بدونین بهتریم، خدا رو شکر.

--

در حال حاضر یه دونه پوزیشن کار دانشجویی داریم تو شرکت که براش 53 نفر اپلای کرده ان که فکر کنم حداقل 7 8 تاشون ایرانی بودن.

رفتم سرسری یه نگاه انداختم به رزومه هاشون. و اونجا واقعا فهمیدم چرا میگن رزومه رو باید یه طوری بنویسی که طرف توی سی ثانیه یا نهایتا یکی دو دقیقه ی اول بتونه چیزی که میخواد رو توی رزومه ات پیدا کنه.

خداییش آدم حوصله اش نمیشد بشینه 53 تا رزومه رو هر کدومو ده دقیقه وقت بذاره و با دقت بخونه. تو رو خدا منظم و تمیز بنویسین.

بعضی ها رو باز می کردی، انقدر شلوغ بود، یه ساعت باید می گشتی. باورتون میشه من توی یه رزومه داشتم به معنی واقعی کلمه می گشتم ببینم طرف چه رشته ای داره می خونه و از سال چند دانشجوئه؟! چیز به این سادگی که باید تو خط های اول رزومه باشه رو سمت چپ، به صورت ستون وار، زیر عکسش نوشته بود.

بین همه ی اسما یه اسم مشخص بود که آلمانیه (بقیه اگر هم بودن، اسماشون به آلمانی نمی خورد)، همونو باز کردم و به جرئت میگم تقریبا از تمام رزومه های دیگه ای که باز کردم شفاف تر و مرتب تر بود (فقط یه نفر دیگه هم بود که اونم خیلی خوب و شفاف نوشته بود.)

آقا محض رضای خدا فونت رزومه تونو مرتب کنین؛ فاصله های بین خط ها رو طوری بذارین که خیلی تو هم تو هم نباشن؛ جاهایی که باید بولد کنین رو بولد کنین؛ نکنین، خودتون ضرر می کنین، چون خوب دیده نمی شین، توانایی هاتون به چشم نمیاد.

--

اینجا غیر از آشغال های خشک و تر و اینا که جدا میشن، خیلی چیزای دیگه رو هم نباید انداخت توی سطل آشغال. مثلا تخت و کمد و چیزای فلزی و ... رو هم باید هماهنگ کنی که شهرداری یا حالا هر جای دیگه ای بیاد ببره.

یکی داشت تعریف می کرد، می گفت یکی از آشناهامون توی یکی از اداره های مربوط به همین چیزا کار می کنه. می گفت یه بار یه مدرسه ای آتیش گرفته بود، زنگ زده بودن که قراره آشغالاش جمع بشه. ما هم گفتیم باشه. خب این آشغالا توی یه روز که جمع نمیشه. می گفت طرف روز اول یه سری آشغال آورده بود به عنوان آشغالای اون مدرسه، روز دوم آورده بود و ... . بعد این بنده خدا گفته بود من دیدم این وزن آشغالا هماهنگی نداره با حجم سوختگی گزارش شده. فرداش پا شدم رفتم، ببینم اینا چیکار می کنن. دیدم ماشینشون اومد و آشغالای مدرسه رو برداشت. خب تا اینجاش همه چی اکی بود. بعد ماشینه راه افتاد، منم دنبالش راه افتادم. رسید به یه شهر دیگه، اونجا هم یه جایی سوخته بود، آشغالای اونجا رو هم جمع کرد.

بعد دیدم آشغالا رو توی هر دو تا شهر دارن به عنوان آشغال های آتش سوزی اون محل مربوطه ارائه میدن. یعنی هر دو تا رو بار می زنن؛ توی هر دو تا شهر می برن وزن می کنن و پول جا به جایی و امحای این حجم از آشغال رو از هر دو تا شهر دارن می گیرن. منم سریع گزارش تخلف زدم براش.

میخوام بگم دم همه ی اونایی که این جوری کار می کنن گرم، هر جا که هستن. چقدر خوبه که آدم انقدر پیگیر باشه که پا شه بره دنبال ماشین آشغالی، ببینه چیکار می کنه.

--

مامانم دندوناش مصنوعیه. وقتی می خواد مسواک بزنه، کامل از دهنش درمیاره، مسواک میزنه، دوباره میذاره سر جاش.

میگه داشتم مسواک می زدم، پسرت یهو اومد تو، منم سریع دندونامو گذاشتم تو دهنم. می گه ئه، چرا خوردیش؟!

--

فکر کنم همین نوشته نشون داد که بعیده بخوام - یا دقیق تر بگم، بتونم- کوتاه تر بنویسم .

--

از همه ی اونایی که حالمو پرسیدن و از همه ی اونایی که این قدر صبور بوده ان که هنوزم دارن اینجا رو می خونن هم تشکر می کنم.

ببخشید اگر این چند وقت نشد/نخواستم/نتونستم بنویسم. میخواستم بیشتر توضیح بدم ولی راستش الان می بینم حتی راجع به اینکه ننوشتم هم نمی خوام بنویسم. شما هم لطفا نپرسین. شاید یکی دو سال دیگه اومدم و یه فلاش بکی نوشتم، شایدم هیچ وقت ننوشتم. نمی دونم.