پراکنده


پست مال چندین روز پیشه. من دوباره نخوندمش. فقط یکی دو تا چیز بهش اضافه کردم. اگه جمله ی ناتمام داره، ببخشید.

--

الان چون دیر به دیر می نویسم دیگه نمی دونم واقعا چیو نوشته ام و چیو نه. از الان تا ابد اگه چیز تکراری نوشتم، شما ببخشید .

--

همسر یه بار رفته بود یه جشنی که شرکتشون یه بار در سال برگزار می کنه و بچه ها از شعبه های مختلف شرکت از شهرهای مختلف میان.

یه بار رفته بود، یه چند تا ایرانی بودن که مال شهرهای دیگه بودن و خب طبیعتا همین سالی یکی دو بار همو می دیدن. دیده بودنش و اومده بودن سر میزش و بهش گفته بودن بیا پیش ما بشین و همسر هم رفته بود و یه جمع ایرانی ای بودن و خب حرف مشترک بیشتر داشتن و مدت طولانی ای همسر نشسته بود.

یکی از همکاراش اومده بوده سر میزشون، گفته نمیای پیش ما، همش پیش دوستای ایرانیتی. بعد نگاه کرده بود، دیده بود به جز همسر، همه شون دخترن. یه 4 5 نفری بودن. ادامه داده بود البته؛ منم بودم نمیومدم .

--

دفعه ی آخری، همسر رفته بود دوباره جشن شرکتشون، آخر مراسمشون این بوده که با کشتی یه مسیری رو روی رود برن. این کشتی ها مدل های مختلفی دارن. بعضی هاشون برای یه مدت طولانی، مثلا دو ساعت یا 4 5 ساعت روی رود هستن و آروم حرکت می کنن و معمولا هم توی شبه  برنامه شون و آهنگ میذارن و مست می کنن و روی عرشه می رقصن و خلاصه خوشحالن برای خودشون دیگه.

همسر رفته بود. خب اولاش که همه نشسته ان و با هم حرف می زنن. آخراش که دیگه وقت رقص و اینا شده، همسر یه کمی برای همراهیشون رفته بود روی عرشه ولی بعد برگشته بود پایین چون براش جذابیتی نداشته کاراشون.

اتفاقا یه ایرانی دیگه هم توی شرکتشون هست (ولی مال یه شهر دیگه) که سال بالایی دانشگاه خودمونه و تیپ و ایناشم تا حدی بهمون می خوره. دهه شصتیه و خیلی اهل این رقص و مقصا نیست. این بنده خدا و همسر نشستن پایین و با هم حرف زده ان.

همسر میگه آخر شب بود و دیگه جز ما هیشکی پایین نبود؛ همه رفته بودن بالا؛ نشسته بودیم حرف می زدیم؛ دختره گفت نوشیدنی نمیارن به نظرت اگه سفارش بدیم؟

همسر میگه گفتم نمی دونم؛ حالا اومد رد شد آقاهه، امتحان کن. میگه فکر کردم الان می خواد آبجویی، چیزی سفارش بده.

آقاهه اومده، بهش میگه میشه یه چایی میارین؟ بعد که آقاهه گفته میشه و رفته که بیاره، میگه چایی نبات نمیارن؟

--

علی تو فکر ازدواج افتاده. یه بنده خدایی اینجا هست که یه نسبت دوری دارن و یکی دو بار خونه شون رفته. ده سال ازش کوچیک تره. اول یه کمی بهش فکر کرده بود ولی بعد گفت نه. این خیلی کوچیک تره. حالا اون روز به همسر میگه اگه کسیو دیدین که به من می خورد، بهم بگو.

همسر میگه همون آشناتون چطور بود؟ میگه نه، اون از صندوق عقبش خوشم نمیاد . بعد چند تا عکس برای همسر فرستاده. همسر میگه علی این جوری نگو، حالا اومدیم و شد. میگه اگه شدم اشکال نداره، من با تو از این حرفا ندارم .

--

از ماجراهای مدرسه اینکه یه روز پسرمون از مدرسه اومده بود، فهمیدیم خاک ریخته تو دهن یکی از بچه ها . میگیم چرا خب همچین کاری بکنی؟ میگه برای اینکه اون بستنی فروش نشه! داشته ان بستنی فروشی بازی می کرده ان، خاک ها رو می ریخته ان توی یه چیزی که مثلا بستنیشون باشه. پسرمون می خواسته بستنی فروش باشه. اونم می خواستم. اینم با یه بچه ی دیگه، برای اینکه اون بستنی فروش نشه، خاک ها (= بستنی های فرضی) رو ریخته توی دهن اون بچه ی بیچاره.

البته؛ فرداش بهش گفتیم که معذرت خواهی کنه از پسره. خودمم باز مامان بچه هه رو بیرون مدرسه دیدم و عذرخواهی کردم.

فرداش تو مدرسه باز نمی دونم چی شده بود، یکی از بچه ها یه مشتی زده بود تو صورت پسرمون که یکی از دندونای بالاش که لق بود همون جا افتاده بود. یکیشم فردا پس فرداش افتاد .

اونم البته فرداش یه نامه نوشته بود برای پسرمون و عذرخواهی کرده بود.

ظاهرا خیلی طول می کشه تا کلاس اولی ها یاد بگیرن با روش های دیگه ای با هم تعامل کنن .

--

داریم با هم بازی می کنیم. میگم "قمری"، میگه قمری چیه؟ همسر از اون ور میگه کبوتر. من میگم یه پرنده است. اسمای مختلفی هم داره؛ بهش یاکریمم میگن، موسی کو تقی هم میگن.

چند دقیقه بعد که داره حرف میزنه: این موسی کبوتر... .