از همه چی


فعلا دور خونه مون حصار نداره هنوز و ما روی مبل که بشینیم، قشنگ می تونیم خیابونو ببینیم. البته؛ خیابون خلوتیه و فقط کسایی که خونه شون اینجاس از اینجا رد میشن. ولی راننده ها رو که می بینی خیلی بامزه اس. همه خانما و آقاهای بالای هشتاد سال. خیلی از خانما مدل موی یکسان که قشنگ نشون میده همه شون مال یه دوره ان .

--

اون روز یه پیام دادم به مهناز که حالشو بپرسم. میگه اومدیم اسپانیا که از استرسایی که داشتیم دور بشیم.

بعد من نشستم اینجا غصه ی مهنازو می خورم که نه خودش کار داره و نه همسرش و سه تا هم بچه داره. خدایی، چطوری  می تونن انقدر پول داشته باشن؟

--

یه شرکتی بود که تو اسرائیل بود و شرکت ما باهاش کار می کرد/ می کنه.

دو بار وویس بت ها رو مجبور شدیم خاموش کنیم که یه بارش تقصیر من بود در واقع. یه بارش تقصیر همین شرکته. بعد از اون - که دو بار هم به فاصله ی یکی دو هفته اتفاق افتاد- یواخیم خیلی دیدش نسبت به این شرکت بد شد چون یه سری مشکلات ریز ریز و کوچیک کوچیکی هم بود که مربوط به این شرکت بود و نمی تونستیم کاریش بکنیم. از خیلی قبل تر حرفش بود که همکاریمونو با این شرکت قطع کنیم و با یه شرکت دیگه کار کنیم که یه مقدار گرون تر بود. ولی چون هزینه اش از نظر کاری برامون زیاد بود و لازمه اش این بود که تک تک وویس بت ها رو تغییر بدیم، کسی خیلی پیشو نمی گرفت. کج دار و مریز داشتیم با همون شرکت ادامه می دادیم.

تقریبا پنجم اکتبر اینا، من یه ایمیلی به این شرکت زدم و گفتم میشه فلان کارو انجام بدین. کاره هم یه کاری بود که خیلی مرسوم بود و هر وقت یه وویس بت جدید لازم داشتیم، باید به اینا می گفتیم که لطفا این تنظیمات رو انجام بدین. همیشه هم نهایتا تو یه روز جواب می دادن.

جواب ندادن و انجام هم ندادن. هشتم، نهم اکتبر، اشتفان پرسید چی شد؟ گفتم هنوز جواب نداده ان. ولی با توجه به شرایط الانشون، من میگم یه کمی بهشون زمان بدیم. شاید شرکتشون اصلا الان تعطیل باشه، شاید شرایط مناسبی نباشه. گفت باشه. یواخیم پرسید. گفتم هنوز جواب نداده ان ولی چند روز دیگه صبر کنیم.

چند روز بعد گفت چی شد؟ گفتم هنوز هیچی نگفته ان. گفت این طوری نمیشه. باید با این شرکت قطع همکاری کنیم. لطفا کارهاشو بکنین که با شرکت دوم کار کنیم. ولی خب این وسط من باید فعلا با همین شرکت کار می کردم.

منم بهشون ایمیل زدم و گفتم که این تنظیمات چی شد؟ گفت ئه، ببخشید. فراموش کرده بودیم. الان انجام شده. و انجام داده بودن وقتی ایمیلو زده بود و اصلا انجام ندادنشونم هیچ ربطی به اتفاقایی که تو کشورشون افتاده بود نداشت.

اما همون اشتباه کوچیکشون باعث شد که ما همکاریمونو قطع کنیم. و چند روز پیش اولین وویس بتمونو بدون نیاز به این شرکت لایو کردیم.

شرکت ما یکی از بزرگترین مشتری های این شرکت بود و این شرکت از طریق شرکت ما چندین هزار یورو درآمد داشت. اما خب یه اشتباه ساده که کاملا اتفاقی مقارن شد با زمانی که اونا کشورشون حالت ناامن و جنگی گرفته بود، باعث شد که یواخیم - تلویحا- بگه ما حوصله ی کار کردن با شرکتی که معلوم نیست اصلا بتونه کار کنه یا خوب کار کنه یا نه و کشورش تو جنگه رو نداریم.

جنگ این جوری اقتصاد یه کشورو تحت تاثیر قرار میده.

--

یه برگه هست که هر از گاهی به پسرمون میدن توی مدرسه. نمی دونم چرا هر هفته نیست. ولی روش پنج شیش تا شکل داره، یکی هوای کاملا آفتابی، یکی یه کمی ابری، یکی بیشتر ابری، آخری هم با رعد و برق و اینا. هوای کاملا آفتابی نشون میده که بچه اون روز خیلی خوش اخلاق بوده و مشکلی نداشته. و به همین ترتیب ادامه داره. هر کس هم که براش اون موردهای آخرو علامت بزنن، یه برگه ی اخطار دریافت می کنه که میدن به والدینش.

پسر ما همیشه تو همون حالت آفتابیه. فقط یه بار تا الان توی شکل دوم بوده. که اون دفعه هم ازش پرسیدم چرا این دفعه تو این گروه بودی و کار خاصی کرده بودی و دلیل خاصی داشت یا نه و ... .

حالا اون روز پسرمون میگه ماکسی هم خودش پول درمیاره و اسباب بازی هاشو با پولای خودش می خره (یه جوری هم میگه انگاری که خودش واقعا درآمد داره!!). میگم خب ماکسی چیکار که می کنه مامان و باباش بهش پول میدن؟ میگه اگه براش شکلک آفتابی رو علامت بزنن، پول می گیره!!

میگه ماکسی همیشه تو مورد سوم به بعده .

این که میگن سقف آرزوهای بعضی ها کف داشته های بعضی هاس، این جوریه واقعا!

--

نمی دونم اینو قبلا نوشته بودم یا نه. ولی ما هر چی به پسرمون می گفتیم خیارشور چیز خوشمزه ایه و حتی بچه بودی می خوردی، بیا دوباره امتحان کن، پسرمون قبول نمی کرد تاااا اینکه حضرت ماکسی تو مدرسه بهش گفته بود همبرگر با خیارشور خوشمزه میشه و ایشون بالاخره امتحان کرد و موافقت کرد که خوشمزه است!

کلا ماکسی براش خیلی مقدسه چون اول که رفته بودن مدرسه، ماکسی بلد بود بخونه و بنویسه. حالا غلط غلوط هم می نوشت ماکسی ها. ولی حتی وقتی مثلا چیزی که ماکسی نوشته بودو میاورد و من می گفتم پسرم ماکسی اون قدرم که فکر می کنی بلد نیست، غلط داره، این کلمه این جوری نوشته نمیشه، باور نمی کرد. می گفت نه، ماکسی بلده بنویسه :|!

اون روزم یه چیزی بهش گفتیم، یادم نیست چی بود. میگم فلان کارو می تونی بکنی؟ میگه اونو حتی ماکسی هم بلد نیس!!!

--

اون جایی که پسرمونو می برم برای کلاس نقاشی، نزدیک یه سوپرمارکت بزرگه. من همیشه می برم ماشینو تو پارکینگ اونجا پارک می کنم، بعد از پارکینگ میایم بالا و اون ور خیابون کلاس نقاشیه.

مدتی بود از پله ها می رفتیم (تا اینکه با آسانسورش آشنا شدیم!)، یه جا تو راه پله ها بود دیوار قهوه ای بود . با اطمینان نمی تونم بگم، ولی حدس می زنم یکی از یه جایی رد شده که پی پی سگ روی زمین بوده، لگد کرده، بعد اینجا تو راه پله ها فهمیده کف کفشش پی پی ایه، کفششو درآورده، کشیده به دیوار!! آخه جای کفش هم رو دیوار هست یه جاش.

همین دیگه. شما فکر کن داری از یه جا رد میشی، می بینی دیوار تو ارتفاع 1.5 متری اینا پی پی سگیه!!

--

میگه رنگ کار یعنی کسی که رنگا رو رو دیوار می کاره!

--

همسر میگه اون روز بهش میگم میدونی داوینچی چیکاره بوده؟ میگه آره، رنگ کار بوده .


نظرات 8 + ارسال نظر
لیلی پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 16:16 http://Leiligermany.blogsky.com

پسر دومی من ماکسی کلاس شون هست. سال اول که رفت مدرسه سواد خوندن نوشتن داشت و در نظر همکلاسی هایش دانشمند! جلوه کرد. الان هم همون طور فیلسوف وار نظرش را تکرار می کنند.

. ئه، پس حضرت ماکسی پسر شماس .

مریم.ش پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 09:16

بیچاره داوینچی اتفاقا اون روزم دیدم یه گروه محیط زیستی (البته دو تا خانم به نمایندگی از همه شون) به مونالیزا حمله کردن و داشتن سوپ می پاشیدن روش واقعا نمی دونم این می تونه روش خوبی برای انتقال پیام آدم باشه؟

.
آره، از این گروها زیاد شده ان. یا میرن خودشونو با چسب می چسبونن به زمین یا میرن غذا میریزن رو اثرهای هنری. من نمی دونم واقعا اثر دیده شدنشون چقدره ولی اثر لحظه ایش خیلی مخرب و بیخوده. مثلا همینایی که خودشونو مثلا میرن تو اتوبان یا خیابون به زمین چسب می زنن در دفاع از محیط زیست، باعث ساعت ها ترافیک میشن تا بالاخره زنگ بزنن به پلیس و پلیس اول باهاشون صحبت کنه و بعد آخر سر به زور بیان ببرنشون. اون وسط کلی ملت از کار و زندگی افتاده ان، کلی آلودگی هوا ایجاد شده تو اون ترافیک. نمی دونم حالا آخرش آیا واقعا این مدل کارا باعث میشه مردم بیشتر به محیط زیست توجه کنن یا نه!

فاطمه یکشنبه 26 فروردین 1403 ساعت 19:25

یواخیم الان میگه خوب شد با اون شرکت اسراییلی قطع همکاری کردیم

کلا شرکته شرکت خوبی نبود؛ خوب جوابگو نبودن؛ تخصصشون زیاد نبود؛ میتینگ میذاشتیم، اونا اسکرینشونو به ما نشون می دادن، بعد ما باید می گفتیم فکر کنم اشکال فلان جاس، اونجا کلیک کن، حالا اینو بزن!!! تا بالاخره اشکال سیستم اونا رو پیدا می کردیم!
اینه که کلا یواخیم خوشحاله که از همکاری باهاشون خارج شدیم!

AE جمعه 24 فروردین 1403 ساعت 10:03

عه من الان فهمیدم چقدر خونه ام نوعه!

صبح ها لباس ها رو تختن شبا رو صندلی.
یه سری شبا که با همون لباس رو تخت هم کنار میام :)))))

یکی از دغدغه‌های بزرگم که با یکی دیگه زیر یه سقف باشم کاسته شد

:))))، ما هم اون سیستم لباسای رو تخت و صندلی رو تو خوابگاه داشتیم ولی خداییش نه دیگه با شونصد دست لباس و مثلا کت و شلوارایی که آخرین بار شیش سال پیش پوشیده شده ان!

ان شاالله قبل از اینکه با کسی برین زیر یه سقف خونه تون از نویی دربیاد :D.

سارا پنج‌شنبه 23 فروردین 1403 ساعت 17:12

وقتی من دبستان میرفتم دختر همسایه مون خیلی وقتها میگفت تو کلاس بهش جایزه دادن درس من بهتر از اون بود ولی اون بیشتر از من جایزه می‌گرفت یه دفعه خیلی ناراحت شدم و به مامانم گفتم چرا مدرسه به او این همه جایزه میده و من هیچی چند وقت بعدش منم جایزه گرفتم بعد که بزرگ شدم فهمیدم مادرش براش جایزه میخریده می‌داده معلمش بده بهش و اون یک دفعه هم مامان من برای من جایزه خریده بود. پیشنهاد میکنم شما هم هر چند وقت یکبار به بهانه های مختلف به پسرتون جایزه بدین

، ما هم مامانامون از این کارا می کردن ولی نه دیگه خیلی زیاد.
اگه ایران بود، حتما یه جوری سعی می کردم با معلم صحبت کنم که بچه رو تشویق کنه و انگیزه بهش بده ولی اینجا می ترسم پیشنهاد بدم خیلی از فرهنگشون دور باشه. آخه اینجا بیشتر آدما تحصیل اون قدری براشون مهم نیست و اصلا علاقه ای ندارن حس رقابت بین بچه ها ایجاد کنن.

AE پنج‌شنبه 23 فروردین 1403 ساعت 14:05

یک ان قلبم برای داوینچی و یک عمر مجاهدتش فشرده شد :)

چقدر اون قسمت راه پله دارک بود! هرچی می‌رفتم جلوتر امیدداشتم بگید عی بابا اشتباه می‌کردم یه چی دیگه بود ولی متاسفانه گویا خود جنس بوده

.

بالاخره، همیشه اون جوری که آدم انتظار داره پیش نمیره .

فاطمه پنج‌شنبه 23 فروردین 1403 ساعت 10:06

البته که اونا کشوری ندارن.
منم تجربه شبیه ماکسی رو برای بچه هام داشتم. اونا هیچ موقع نقصای ماکسی رو نمی‌بینن. بهترین راه اینه که هر موقع در مورد ماکسی صحبت کردن ما اهمیتی ندیم.

ما اگه بخوایم به حرف زدن پسرمون راجع به ماکسی توجه نکنیم که کلا باید به بچه مون توجه نکنیم ، آخه تو کل خاطرات مدرسه اش، ماکسی حضور فعال داره! نمیشه نادیده اش گرفت. روح ماکسی الان عضو خانواده ی ماس .

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 20:46

تا خونه نو، خونه بشه، یه سال گذشته
کاش منم بتونم برای کاهش استرس برم اسپانیا
ماکسی مقدس
دنیای بچه ها، واقعا عجیبه!
رنگ کار عالی بود

آره واقعا! همچنان ما هییییچ لامپی نداریم تو خونه مون!
باز- خدا رو شکر- الان یه هفته ای هست حداقل کمد داریم. تا قبلش که روزا لباسا میرفتن رو تخت، شبا می رفتن رو صندلی .
.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد