از خاطرات دیگران


همکار ایرانیم میگه تو شرکت قبلیم رئیسم یه خانمی بود. یه بار ازش راجع به این پرسید که اگه بخوام نماز بخونم کجا برم؟ اگه همین جا بخونم اکیه؟ یا مثلا اگه برم ساختمون بغلی اشکالی نداره (چون تقریبا پنج دقیقه ای طول می کشید تا برم اونجا)؟ طرف اول که گفت بخون و مشکلی نیست. ولی میرفت و میومد هر باری یه چیزی می گفت. یه بار می گفت ببین میخوای نماز بخونی، پرده ها رو بکش که کسی نبینه و اینا. این جوری یه وقتی نگن تبلیغ دینتو می کنی و اینا. خوب نیس. باز یه بار دیگه اومد گفت که ببین تو میری و میای خیلی طول می کشه. گفتم خب کلا میشه 15 تا 20 دقیقه دیگه. اینم جزو وقت ناهارم حساب می کنم و میرم.

خلاصه می گفت هر بار یه چیزی می گفت.

کلا هم ظاهرا علی رغم اینکه از کارشون (این دوستمون و یه ایرانی دیگه) راضی بوده، زیاد با خارجی بودنشون اکی نبوده. میگفت خیلی به آلمانیمون گیر میداد و میگفت آلمانیتون بده و باید بهترش کنین و اینا. در حدی که می گفت یه بار بعد از یه میتینگی که ما دو تا ایرانی داشتیم، بهمون پیام داد که شما بیاین اتاق من. می گفت ما انقد ترسیدیم که قبلش از همکارمون پرسیدیم ببین ما چیز بدی گفتیم توی میتینگ؟ کلمه ای گفته ایم که معنی خیلی بدی داشته؟ که گفت نه و من اصلا چیزی متوجه نشدم.

مگفت رفتیم پیشش، گفت این چه آلمانی حرف زدنیه شما دارین؟ یعنی چی که ارائه ات که تموم شده، گفتی ich gebe das Wort an Mahnaz (نصف کرده بودن، هر کدومشون نصف اسلایدها رو ارائه داده ان)؟ (حالا جمله ای که گفته ان هم درسته و اتفاقا وقتی کسی می خواد ارائه اش رو به بعدی تحویل بده، همینو میگه. نمی دونم چرا بهشون گیر داده.) میگه گفتیم خب چرا؟ چی بگیم؟ هیچی نگیم یعنی؟ گفت نه؛ اصلا هیچی نگین.

دیگه می گفت دفعه ی بعدی دیگه اصلا هیچی نگفتیم. نصفشو من ارائه دادم و از یه اسلایدی به بعد هم دوستم. و این وسط هم هیچی نگفتیم!

ولی خب بعد از یه مدت هر دوشون کارشونو عوض کرده بودن دیگه. این دوستمون که اومده پیش ما، اون یکی هم رفته یه شرکت دیگه.

--

همین دوستمون میگفت یه بارم برای یه شرکتی رزومه فرستادم و رفتم مصاحبه تو برلین. همه چی خوب پیش رفت. فقط آخرش آقاهه گفت فقط تو چون ایرانی ای، من یه چیزیو بهت بگم. ما همه مون یهودی ایم و از طرف دولت اسرائیل هم ساپورت میشیم. مشکلی نداری با این موضوع؟

می گفت اونجا که مستقیم نگفتم چرا مشکل دارم. گفتم باید راجع بهش فکر کنم. ولی بعدا رفتم خونه بهشون ایمیل زدم که شرمنده، من نمی تونم با شما همکاری کنم. گفتم دردسر نشه برام فردا می خوام برم ایران.

--

این دوست همشهریمون می گفت تو ایستگاه اتوبوس واستاده بودم با یه عالمه آدم دیگه. منتظر بودیم که اتوبوس بیاد. یه مرد جوونی اومد رد بشه، یهو تعادلشو از دست داد و افتاد و سرش خورد به جدول و شروع کرد خون اومدن. همون لحظه دقیقا اتوبوس اومد و همممه ی این آدما سوار شدن و هیچ کس انگاری براش اهمیتی نداشت. منم از یه خانمی که داشت سوار میشد پرسیدم گفتم لااقل شماره ی اورژانستونو بگین من زنگ بزنم. می گفت خانمه بهم گفت زنگ بزن 112. منم زنگ زدم.

این وسط تا آمبولانس بیاد، من هی این ور اون ور این آقاهه می رفتم، ببینم کاری می تونم بکنم یا نه. اینم داشت خونریزی می کرد و هی با خودم می گفتم الان لباسام خونی میشه همه و هی با خودم حرف می زدم.

آمبولانس اومد و کمک های اولیه رو بهش دادن و اومدن سوارش کردن که ببرنش. آقاهه گفت "خانم دستتون درد نکنه!"

میگه گفتم ای بابا، من این همه با خودم حرف می زدم، تو ایرانی بودی؟!

--

آنیا می گفت یه بار 20 سال پیش، من و اشتفان قرار شد برای یه دوره ای که برای شرکت باید میگذروندیم بریم هامبورگ. ما هم یه قطار گرفتیم و فکر کرده بودیم که قطار سریع السیر (ICE) گرفته ایم؛ ولی نگو IC گرفته بودیم. ما هم روی این حساب کرده بودیم که قطار رستوران داره و یه چیزی می خریم ازش. ولی خب چون آی سی بود نداشت و هشت ساعت هم تو راه بودیم .

یه دونه آب میوه ی کوچیک (در حد ساندیس) داشتیم که هی من دو قطره ازش می خوردم، هی اشتفان. و سعی می کردیم همینو یه جوری بخوریم که هشت ساعت دووم بیاره دیگه!

رسیدیم اونجا، انقدر تشنه بودیم که نگو. رفتیم تو هتل و دو تا آبجو سفارش دادیم. بعد دیدیم هنوز تشنه ایم، آبجوی بعدی و بعدی و بعدی. انقدرررر خوردیم که فرداش سر کلاس، کاملا مست بودیم. اصلا نمی فهمیدیم چی میگه طرف. همه ی کلاس وقتی مربی چیزی می گفت، جواب میدادن، ما اصلا کله مون هی میفتاد؛ در حدی که استاد به اشتفان گفته بود این دوستتون خیلی ساکته .

ولی دیگه از فرداش اکی شدیم و کلا یه شخصیت دیگه شدیم تو کلاس و برای جواب دادن سوالا دستم بلند می کردیم .



مهمونی های آخر سالی


یه روز ما به این دوستمون که همشهریمونه و یه بار یه ده روزی خونه ی ما بود زنگ زدیم و گفتیم هر وقت خواستی بیا. اینو همسر زنگ زد و بهش گفت. ولی اون موقع دقیق نمی دونستیم از کی تا کی مهمون داریم. دوباره من چند روز بعدش بهش زنگ زدم و گفتم مهمونای ما 25 ام میرن. تو مثلا 26 یا 27 ام بیا. گفت همون 27 ام خوبه. گفتم باشه.

بعد اومد و ما فرداش دیدیم هیچ علامتی از رفتن در این بنده خدا نیست! ولی خب نمی تونستیم بگیم پا شو برو خونه ات که. همچنان ازش پذیرایی کردیم. بعد از سه شب، گفت که من برم و اینا. صبحا هم دیر بیدار میشد و صبحانه مون دیر میشد و طبیعتا ناهار هم دیرتر. میخواست قطار ساعت سه رو بگیره (بلیت لازم نداشت، بلیتش برای تمام قطارها معتبر بود تو کل ماه) ولی انقدر دیر شد که مرزی میشد. قطار بعدی هم یه ساعت بیشتر تو راه بود. همسر گفت می خوای نری؟ پاشیم بریم بیرون الان اصلا. دیگه بی خیال رفتن شد و رفتیم بیرون و یه کافه ای هم رفتیم (یه جای دیگه می خواستیم بریم که به دلیل ترافیک بودن و بسته بودن راه، مجبور شدیم برگردیم بعد از یه ساعت تو ترافیک بودن!) و برگشتیم خونه. فرداشم که دیگه دیدیم آتیش بازیه و بهتره بمونه و آتیش بازی شهر ما رو هم امتحان کنه. دیگه اون شبم موند و خلاصه 27 ام اومد، یکم رفت! و به این ترتیب کل تعطیلات ما به مهمون داری گذشت. منم دقیقا از دوم باید کار می کردم!

خوب بود ولی. خوش گذشت. با پسرمونم خوب بازی می کرد چون خودش یه برادر همین سنی داره.

چون همشهری هم بود و راحت می تونستیم راجع به خاطرات مشترک صحبت کنیم، به نظرم یه فضای دیگه بود و با اینکه پنج شیش روز خونه مون بود، راحت بودیم با هم.

--

یه صبح تا شب رفتیم برلین که بریم یه نمایشگاهی که آثار پیکاسومون اونجا بود . صبح زود بیدار شدیم و با قطار رفتیم. با ماشین هم سخت بود رانندگیش چون زیاد بود و رفت و برگشتش توی یه روز خیلی خسته کننده میشد و هم با ماشین دیرتر از قطار می رسیدیم.

شب هم تقریبا ساعت 12 رسیدیم.

یه نمایشگاهی بود، هر بچه ای هر نقاشی ای فرستاده بود رو به نمایش گذاشته بودن. اصلا فیلتر نداشتن!

حالا پسر ما که کلی زحمت کشیده بود و چیزای خوبی فرستاده بود.

ولی مثلا یکیش بود که نصف آسمونو آبی کرده بود، نصف دیگه شو نه. پسرمون میگه اینجاش دیگه خسته شده .

--

برای فردا صبحش هم مامان شایان دعوت کرده بود. نمی خواستیم بریم چون دیگه درست قبل از مدرسه میشد ولی دیگه خیلی اصرار کرد و دیدیم الان مامانشم هست و می تونه کمکش کنه اگه کاری داشته باشه، قبول کردیم.

این شد که نصف شب رسیدیم خونه مون؛ سریع رفتیم خوابیدیم که صبح دوباره زود بیدار بشیم و بریم خونه ی شایان اینا.

از اون طرف، مامان شایان گفت به مامان حسین گفته ام که اونام بیان پیشمون که همو ببینیم. گفته فردا برانچ بیاین خونه ی ما. اکیه براتون؟ گفتیم باشه.

دیگه از همون برلین برای حسینم یه اسباب بازی خریدیم و صبح کادو کردیم که ببریم.

چمدونمونم قبلا بسته بودیم که وقتی خسته برمی گردیم، دیگه نخوایم کاری بکنیم.

--

این مهمون همشهریمون یه کیک شکلاتی خیس خییییلی خوشمزه درست کرد برامون وقتی پیشمون بود. ما هم تصمیم گرفتیم برای شایان اینا همونو درست کنیم و ببریم.

صبح پا شدیم با همسر تلاش کردیم همونو درست کنیم. با اون کیفیت نشد، ولی خب خوب شد بازم؛ واقعا خوب شد.

دیگه اونم گذاشتیم تو ظرف و راه افتادیم.

پسرمون و شایان کلی بازی کردن. مامان بزرگ شایان هم بود. می گفت با پسر شما خیلی خوبه. با فلانی - که اتفاقا دختر هم هست- وقتی بازی می کنن خیلی هی دعوا می کنن. ولی پسر شما رو خیلی دوست داره و اینا.

فرداش (یا شایدم شبش) مامان شایان گفت فردا ناهارم که میریم پیش حسین اینا. گفتیم مگه ناهاره؟! گفت آره. نگفتم بهتون؟ تبدیل شد به ناهار!

دیگه واسه ناهار هم رفتیم خونه ی اونا.

باز اونا هم کلی گفتن که پسر ما با پسر شما خوب بازی می کنه و اینا.

باید یه بار برم دقیق بازیشونو نگاه کنم؛ نکنه همه راحت می تونن سر پسر ما کلاه بذارن که انقدر خاطرخواهشن .

ولی کلا، پسر ما با حسین بهتر بازی می کنه تا با شایان. حسین خیلی اهل فعالیت های جسمیه و دوست داره فوتبال و بسکتبال و این چیزا بازی کنه. ولی شایان میشینه یه جا و قطار بازی می کنه.

--

مامان شایان هی میرفت و میومد و هی نبود (با اینکه حتی شامم خورده بودیم و قاعدتا نباید هی تو آشپزخونه می بود.). بهش میگم بابا، بیا بشین، ببینیمت.

مامانش میگه آره. ما هم نمی بینیمش. همش داره یه کاری می کنه، اصلا نمیاد بشینه.

--

برام جالب بود که آخرین باری که ما شایان اینا رو دیدیم، اون یکی مامان بزرگ شایان اونجا بود و اونم دقیقا همین حرفو زد. که بعدم همسر گفت شبش صداشون میومد که بحثشون شده بود که چرا مامانت این حرفو زده.

ولی خب این دفعه چون مامان خودِ مامان شایان گفته بود، دعوا نشد دیگه .

--

اون مهمونی که همشهریمون بود یه کم تپل بود. داشتیم سه تایی - با مهمون و پسرمون- بازی می کردیم. من سرم پایین بود. ندیدم دقیقا پسرمون به کجای مهمون دست زد (!!) ولی شنیدم که بهش میگه تو چقد نرمی .


از همه چی


این نوشته ها، یه سری هاش مال هزار سال پیشه و کلا هم توی زمان های مختلفی نوشته شده.

--

تو میتینگ با یه شرکت دیگه، یه خانمی با لباس های مشکی بود و پشت صحنه اش هم مشکی بود؛ میتینگ هم دم غروب بود و تاریک. کلا چیزی ازش دیده نمیشد. از همون اول که دیدم، قیافه اش خیلی شرقی به نظر میومد. با خودم گفتم چقدر شبیه ایرانیاس. اسمشو نگاه کردم، به ایرانی ها نمی خورد. آلمانیش نشون میداد البته که متولد اینجاست.

وسط میتینگ یهو یه کمی جا به جا شد و نور افتاد، دیدم پاشو روی صندلی جمع کرده، یه پاشم ستون کرده. با خودم گفتم این دیگه حتما از خودمونه. فامیلیشو نگاه کردم، دیدم ترکه.

منم نود درصد مواقع همون جوری میشینم رو صندلی. فقط تو میتینگ ها، دوربینو میگیرم بالاتر که زانوم تو عکس نیفته، کسی بگه تو چرا زانوت تو حلقته .

--

یه پوستر همسر داده بهش. عکس تیم فوتبال خانم ها و آقایون آلمانه. یه ورش این یکی تیمه، یه ورش اون یکی تیم.

نگاه کرده؛ میگه تو هر کدومش یه دونه مشکی دارن .

(تو هر تیم، بر حسب اتفاق، یه نفر سیاه پوست بود.)

--

یادتونه یه عکسی گذاشته بودم توی کانال که پسرمون ساکشو گذاشته بود درست وسط اتاق؟ خواهر همسر میگه عکسو دیدم، می خواستم کامنت بذارم، بنویسم "مثل خودت" .

--

اون روز من از سر کار اومده بودم، کاملا اتفاقی دقیقا همزمان با همسر و پسرمون رسیدم. همه مون داشتیم لباسامونو عوض می کردیم، همسر هم داشت با خواهرش تصویری صحبت می کرد. خواهر همسر دید ما همه ی لباسامونو تا می زنیم، به چوب لباسی آویزون می کنیم، میذاریم تو کمدامون . میگه شما هر بار همین کارو می کنین؟ همسر میگه آره دیگه. پس چیکار کنیم؟ میگه پس چرا وقتی اینجایی این کارو نمی کنین؟ . (تو ایران تقریبا همیشه آویزون می کنیم به جالباسی ای که به در اتاقمون وصل میشه. چون هم همیشه عجله داریم و یورتمه میایم، یورتمه میریم، هم چوب رختی به تعداد نیست، هم هزار تا چیز دیگه).

ولی کلا متوجه شدم ما تو ایران یه ورژن دیگه از خودمونو ارائه میدیم. اینجا یه چیز دیگه ایم! امیدوارم خواهر همسر هم زودتر بیاد اینجا، ببینه ما اون قدری هم که فکر می کنه شلخته نیستیم - حداقل تو خونه ی خودمون .

--

اون روز مهمون داشتیم. همسر داشت با خواهرش صحبت می کرد. خواهرش می پرسه شام چیه؟ همسر میگه کوفته. میگه "یعنی میخوای بگی برای شام کوفته درست کرده ین شما دو تا"؟ و این "شما دو تا" رو با چنان تاکیدی گفت که انگاری اصل جمله این بوده: "یعنی می خوای بگی برای شام کوفته درست کرده ین شما دو تا پت و مت؟ 

که خب البته درست حدس زده بود و ما درست نکرده بودیم. مهمونامون گفته بودن ما شام درست نکنیم، اونا با خودشون کوفته میارن .

--

خلاصه که خواستم بهتون بگم اونایی که خیلی دید مثبتی دارن نسبت به من و فکر می کنن من توی یه سری از جنبه ها خیلی خوبم، باید بدونن که تو دنیای واقعی ما این شکلی ایم و صد البته که توی همون چیزایی که شما فکر می کنین من خوبمم باز قضیه همینه و اگه کسی توی دنیای واقعی منو بشناسه، احتمالا میگه؟ تو؟ عمرا!

--

یادتونه پارسال توی جشن کریسمس شرکت، گفتم فلیکس اینا از من و فاطیما راجع به اینکه جشن میگیریم یا نه پرسیدن و فلیکس گفت اگه مجبور نیستین هی برنامه ریزی کنین که کی کجا برین و کی مهمون بیاد و استرسشو بگیرین، خوش به حالتون؟!

خب، حالا امسال اون جوری شدیم .

علی دو هفته پیش اومد (که خدا رو شکر که برنامه شو انداخت زودتر، وگرنه اونم میخواست 23 ام اینا بیاد).

22 دسامبر دو تا از دوستامون واسه شب یلدا اومدن پیشمون.

دیشب و امروز که میشد 24 و 25 دسامبر، حسین و مامان و باباش اینجا بودن.

27 ام اون دوست همشهریمون میخواد بیاد یه شب.

بعدشم اگه بشه، دوست داریم هماهنگ کنیم ریحانه خانم اینا بیان یا ما بریم اونجا.

5 ژانویه هم یه صبح تا شب میریم برلین :).

--

همسر یه عکسی بهم نشون داده از علی با یه دختر دیگه (غیر از دوست دختر جدیدش یعنی). طرف توی یه شهر دوره، تو ایران با علی تو کلاس زبان بوده. به علی پیام داده دلم برات تنگ شده. علی پا شده نمی دونم صد کیلومتر، دویست کیلومتر، چقدر رفته، اون دختره هم همون قدر یا بیشتر اومده که همدیگه رو وسط راه ببینن و با هم یه رستوران برن. در واقع، دختره رو گذاشته رو نیمکت ذخیره!

--

من همون قدر که رفتارای علی برام عجیب و تعجب آوره، رفتارای طرفای مقابلشم همین طوره.

--

مهدیار یه دوست دختری پیدا کرده اینجا که خانواده اش خیلی روشن فکرن. الان کلا با خانواده و فک و فامیل دختره اینجا در ارتباطه و مهمونی دعوت میشه و میره و میاد. مامان دختره هم اومده آلمان و کلا همه جا رو با هم رفتن گشته ان، در حالی که پدر و مادر مهدیار کلا از هیچی خبر ندارن.

حالا علی میگه یه بار که با مامانش صحبت می کرده همین اخیرا و مامانش بهش پیشنهاد داده که ازدواج کنه و براش دنبال دختر بگردن و اینا، کلی با مامانش بحث کرده که چرا من باید عکسامو برای شما فیلتر کنم، در حالی که برای فلانی و فلانی که دوستامن راحت میفرستم عکسامو؟ من از این به بعد عکسامو فیلتر نمی کنم. ولی اگر کسی هم توی عکس دیدین، هیچ خبری نیست و فکر و خیال نکنین.

و خب گفت و گو - مثل خیلی های دیگه- با همون جمله های "تو که هر کار دلت می خواد می کنی/هر کار دلت می خواد" بکن مامان علی پایان پیدا کرده!

گرچه علی رو درک می کردم و اصلا با اینکه مامانش بخواد براش دنبال زن بگرده و اینا موافق نیستم، ولی یه سری از استدلالاشم به نظرم درست نبود. ولی خب دیگه، این جوریاس فعلا.

--

همسر و بابای حسین رفته بودن با بچه ها لیزرگان بازی کنن. من و مامان حسین رو به روی هم دور کرسی نشسته بودیم. داشتیم حرف می زدیم. یهو پا شد، اومد منو بغل کرد، میگه من خیلی تو رو دوست دارم دخترمعمولی!

آقا نکنین با من این کارو. به خدا، من نمی دونم جواب این جمله چیه! اصصصلا نمی دونستم چی جواب بدم. کلا، من هیچ، من نگاه! فقط بغلش کردم و گفتم عزیزم، خیلی لطف داری و اینا. اصلا چی باید بگه آخه آدم؟! چرا آدمو تو این موقعیت ها قرار میدین؟

--

مامان حسین میره کتابخونه که با حسین کتاب بخونن. اتفاقی با یه دختری آشنا شده که نیاز به کمک توی درساش داشته و تصمیم گرفته که کمکش کنه. به صورت منظم الان همدیگه رو می بینن، دختره 15 سالشه. یعنی؛ وقتی با پسرش میرن کتابخونه، یه ساعتیشو به اون دختره درس میده.

میگه اون روز تو خونه، خیلی عادی نشسته بودیم. حسین به باباش میگه بابا به نظرت من چطوری باید بهش بگم که دوسش دارم؟! (منظورش به همون دختره اس!!) باباشم در حالی که سعی کرده اصلا نخنده و اینا، گفته خب بهش بگو یه بار. گفته نه، شاید بهتر باشه که براش بنویسم! این در حالیه که اصلا نوشتن بلد نیست هنوز . خلاصه که سن عشق و عاشقی مثل اینکه به شیش سال رسیده .

--

دارم راجع به اون دوستِ مهد کودکی پسرمون میگم که مامانش میگفت دخترم عاشق پسرتون شده. میگم همون دختره که براتون تعریف کردم. بابای حسین میگه آها، عروستون .

--