تولد دلارا/کارناوال


پست قبلی همه اش شد بحث خونه و حاشیه های تولد دلارا. گفتم یه کمی از تولدشم بگم .

اول اینکه ماشین زیاد بنزین نداشت. خدا خدا می کردم برسه و مجبور نشم برم بزنین بزنم که خب خدا رو شکر بس شد.

محلی که قرار بود، توی شهر بغلی بود و حدود 20 کیلومتری از ما دور بود.

قرار بود پونی سوار بشن.

گفته بود 3.5 قراره. ما هم یه جوری رفتیم که فکر کنم 3:15 اینا رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم، یه کمی رفتیم، دیدم یه خانم دیگه هم از ماشین پیاده شده که کادوشو داشت میداد به بچه اش؛ معلوم بود اونا هم قراره بیان تولد.

ما یه کمی جلوتر رفتیم. داشتم نگاه می کردم که کجا باید بریم و کدوم وری بریم (آخه پرنده پر نمی زد، هیچ تابلویی هم نداشت که برای پونی سواری باید کجا رفت) که خانمه گفت ایرانی هستین؟ گفتم بله. گفت از اون ور باید برین.

دیگه بعدش با هم رفتیم و توی راه یه کمی صحبت کردیم. گفت ما قبلا اینجا دو بار اومده ایم. گفتم ئه، چه جالب. مال همین شهرین؟ گفت نه، ما مال فلان شهریم. همون شهر ما رو گفت! گفتم ئه، پس هم شهری ایم که. بعد راجع به بچه هامون صحبت کردیم. اتفاقا بچه ی اونام اکتبری بود. ولی دو سال از پسر ما کوچیک تر بود و یه مهد دیگه میرفت.

نمی دونم دقیقا دلارا اینا رو از کجا میشناخت. شاید همسایه ای، چیزی بودن.

وقتی رفتیم، دیدیم یه چهار پنج تا پونی هستن و چند تا اسب. یه کلبه های چوبی دنج و بامزه ای هم بود که اگر بارون میومد و اینا، میشد توش نشست. و برای تولد هم میز داشت و ... .

مامان دلارا خییییلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد که رفته یم و گفت که دلارا خیلی هی پرسیده که فلانی میاد یا نه و دوست داشته حتما بیاد .

اولش گفتن بچه ها بیان یه کمی پونی ها رو قشو کنن که اینا با پونی ها و پونی ها با اینا دوست بشن.

بعد کم کم پونی ها رو بیرون آماده کردن براشون و داخل کلبه هم مامان دلارا با کمک خواهرش و همون خانم ایرانی میزو چیدن (البته؛ بیشترش از قبل آماده بود.). بعد گفتن بریم پونی سواری.

بچه ها نوبتی سوار شدن. هر بار که یه نفر سوار بود، یه نفر دیگه اجازه داشت افسار پونی رو بگیره که پونی رو راهنمایی کنه. البته؛ خود مسئولاش هم می گرفتن و انگاری دو تا افسار داشت. یکیو مخصوص بچه ها پایین تر گذاشته بودن.

بچه ها چکمه و کلاه کاسکت پوشیدن و رفتن سوار شدن.

کلی هم ازشون عکس و فیلم گرفتیم خودمون.

خیلی خوب بود. مسیرشم خیلی قشنگ بود. فقط حیف که هوا هنوز یه کمی سرد بود. ولی مسیری که می رفت خیلی قشنگ بود و مشخص بود که تابستون بشه اینجا خیلی سرسبز و قشنگ تر میشه.

برگشتنی هم یه جایی توی جنگل برای بچه ها یه گنج قایم کرده بودن که بچه ها باید پیداش می کردن.

بعدم که برگشتیم، کیک تولد رو آماده کردن و فوت کردن.

هر خانواده ای به نظرم واقعا فرهنگ خودشو داره. مثلا دلارا اینا اصلا کادوها رو باز نکردن و حتی باهاشون عکس و اینا هم نگرفتن. فقط مامان دلارا به دلارا گفت کادوها رو بعدا تو خونه باز می کنیم.

ولی مثلا مامان لوئی، هر بار دونه دونه بچه ها رو میاره که با کادوشون و با کسی که تولدشه عکس بگیرن. کادوها رو باز می کنه و تشکر می کنه و ... .

بعد از کیک خوردن، بچه ها رفتن یه برنامه ی دیگه رو شرکت کنن. به هر کدومشون یه اسب تک شاخ کوچولو داده بودن که رنگ بزنن. اونم رنگ زدن و آوردن.

--

به من که خیلی خوش گذشت و دوست داشتم. واقعا از آروم ترین و ساده ترین تولدهایی بود که به عمرم دیده بودم. بچه ها بیرون بودن و تو فضای آزاد و سرو صداشون زیاد اذیت کننده نبود.

وقتی تو خونه اس، واقعا سر و صدای ده تا بچه خیلی زیاده. باعث میشه صدا به صدا نرسه. مضاف بر اینکه این وسط کلی خرابی هم به بار میارن معمولا .

--

موقع کیک خوردن، بچه ها همه کیک داشتن توی بشقاباشون ولی چنگال نداشتن. من به بابای دلارام گفتم بچه ها چنگال ندارن و رفتن براشون چنگال آوردن.

به ماها که رسید چنگالا یا تموم شده بود یا جایی گذاشته بودن که دم دست نبود. مامان دلارام میگه قاشق هست، قاشق بدم بهت؟ بعد رو به همسرش (که آلمانیه) میگه ما ایرانی ایم، همه چیو با قاشق می خوریم .

--

ولی خداییش به ذهنم رسید اصلا از این به بعد به بچه ها قاشق بدم برای کیک تولد خوردن. آخه چرا بچه ها باید با چنگال بخورن یه کیک خامه ایو که خی از این ور اون ور چنگال میفته؟ قاشق که خیلی بهتره .

--

هفته ی پیش کارناوال بود. کارناوال همیشه دوشنبه است.

مهد پسرمون گفته بود هفته ی قبل از کارناوال رو بچه ها اجازه دارن تو کل هفته، با لباس های کارناوالی بیان.

ما دوشنبه پسرمونو بردیم، من گفتم حالا که تا کارناوال خیلی مونده، لازم نیست حتما امروز با لباس بره. البته؛ این قصد خودم بود و قرار بود که از پسرمون بپرسم ولی فراموش کردم.

آقا ما رفتیم مهد، دیدم هممممه، لباس دارن.

برگشتم خونه، قرار بود با همسر بریم جایی. گفتم براش لباسشو ببریم، این جوری شاید حس خوبی نداشته باشه تو بچه ها. با اینکه یه کمی عجله ای میشد قرار خودمون، ولی براش یه لباسی بردیم.

در واقع، دو تا لباس بردیم. یکیش یه جغد بود، یکیش نینجا. یه ماسک ببر هم داشت. اونم بردم. گفتم اگه گرمش بشه و نخواد لباس بپوشه، حداقل فقط همین ماسکه رو بتونه بزنه. من به همسر گفتم لباس نینجایی رو بیشتر دوست داره ولی همسر گفت اون براش بلنده و زیر پاش گیر میکنه، امروز همون جغدیه رو بپوشه؛ برای فرداش، اون یکیو کوتاه کن، اونو بپوشه.

بعد که برده بود، میگم پوشید؟ تنش کردی؟ چیزی نگفت؟ میگه چرا، گفت چرا نینجاییه رو نیاوردی؟

دیگه همسر همونو تنش کرده بود و گفته بود نینجایی رو فردا بپوش.

فرداش (سه شنبه)، با لباس نینجایی رفت. بچه ها همه شون لزوما لباس نداشتن.

چهارشنبه ازش پرسیدم میخوای امروزم لباس بپوشی؟ گفت نه.

رفتیم، باز دیدیم همه لباس دارن . نگو اصلا یه بخش اصلی کارناوال چهارشنبه بوده. در حدی که اومدم خونه، دیدم آنیا هم امروز با لباس رفته شرکت و اصلا عصر تو شرکت جشنه .

توی مهد هم چهارشنبه ازشون عکس گرفته بودن و پسر ما لباس نداشته؛ فقط همون ماسک ببریشو داشته و جزو حیوونا طبقه بندی شده . موقع عکس گرفتن، اونایی که لباس حیوونی داشته ان رو گفته ان با هم عسک بگیرن، اونایی که لباس نینجایی داشته ان رو با هم.

پنج شنبه و جمعه رو دیگه فکر کنم پسرمون با لباس معمولی رفت.

--

دوشنبه که کارناوال اصلی بود و شرکت ما هم این روزو مرخصی اضافه میده بهمون، قرار بود پسرمون بره با گروه فوتبالشون که برن کارناوال. یعنی اینا از اونا باشن که وسطن و برای مردم شکلات پرت می کنن.

از قبل براشون لباس داده بودن و ما گفتیم فوتبال که قرار نیست بازی کنن، روی لباسای عادیش تنش کردیم. بعد رفتیم، دیدیم همه با لباس های ورزشی اومده ان . یعنی؛ قشنگ وصله ی ناجوریم اینجا ما .

من که رفتم، هنوز مسیر باز بود ولی مشخص بود که قراره ببندنش.

یه ساعتی اونجا واستادم تا اینا راه بیفتن. یه کوله ی کوچیک هم برای پسرمون آماده کرده بودیم که توش آب بود و یه بیسکوییت. گفتیم اگه تشنه یا گرسنه شد، بخوره.

من گفته بودم از قبل که پسرمون تنها میاد. می تونستیم انتخاب کنیم که ما هم به عنوان والدین می خوایم باهاشون بریم یا نه که من گفتم ما نمیایم.

بعد که رفتیم، فهمیدم فقط پنج تا بچه تنهان.

پشیمون شدم که گفته بودم تنها بیاد. ولی اجازه هم نداشتم باهاشون برم وسط. به اونایی که اجازه داشتن، یه مچ بند کاغذی دادن.

تو اون یه ساعتی که اونجا بودم، به پسرمون گفتم برو با بچه های گروهتون بازی کن (بچه های دیگه و بزرگتر هم از گروه های دیگه بودن.). رفت بازی کنه. یه پسره اومد بزندش. اول یه لحظه واستادم ببینم چیکار می کنه. بعد یهو دیدم، اون پسره و یه پسره ی دیگه دو تایی شروع کردن پسرمونو هل دادن. یکیشون کلاهشو در آورد. سریع رفتم گفتم چیکار می کنین؟ بده من کلاه بچه رو؟ هر دو تا شونو از دورش دور کردم. اومدم کنار. چون کل اتفاق شاید پنج ثانیه هم نشده بود، فکر نکردم که پسرمون شاید الان خیلی حالش بد باشه. یهو برگشتم، دیدم سرشو انداخته پایین، انگاری بغض کرده و چشاشم یه کمی اشکیه ولی نمی خواد گریه کنه.

دیگه رفتم سریع بغلش کردم و کلی باهاش صحبت کردم و بازی کردم و نازشم کردم تا یه کمی آروم بشه. تقریبا نیم ساعتی طول کشید تا یه کمی حالش بهتر شد.

دیگه کم کم راه افتادن و منم مجبور شدم برم. البته؛ مربیشون این پنج تا بچه ای که خانواده شون همراهشون نبودنو گفت که برن پیش خودش که خودش حواسش بهشون باشه.

برگشتنی، یه آقاهه رو دیدم که گفت می خوای بری پارکینگ؟ گفتم آره. گفت من الان درو قفل کردم. بیا باز کنم. دوباره برگشت و باز کرد. اگه باز نمی کرد باید یه دور قمری می زدم از خیابونای پشتی تا به ماشین برسم.

سوار ماشین شدم و برگشتم. ولی دلم آروم نشد به خاطر حال پسرمون. اومدم به همسر گفتم این جوری شده. هم تنها بود، هم بچه ها هلش دادن. براش نگرانم.

گفت پا شو بریم دوباره خودمون پیداش کنیم.

شروع حرکت ساعت 14:11 بود. نمی دونم چرا. من که برگشتم خونه، هنوز تقریبا 14 بود.

همسر هم تقریبا کارش تموم شده بود و روز کارناوال هم کلا خیلی ها زودتر تعطیل می کنن.

دوباره ماشینو سوار شدیم و رفتیم. مسیرو بسته بودن و مجبور شدیم یه جای خییییلی دوری پارک کنیم.

شاید بیست دقیقه ای پیاده روی کردیم تا رسیدیم به کارناوالی که تازه راه افتاده بود. دیگه انقدر رفتیم و هی دونه دونه تیم های توی خیابون رو نگاه کردیم که مال کدوم شرکت و موسسه ان تا بالاخره پیدا کردیم گروه پسرمونو. اتفاقا دقیقا همون پسری که پسرمونو هل داده بود روی شونه ی باباش بود و تا دیدمش شناختمش. به همسر گفتم همینان.

از همون بغل با کارناوال رفتیم. یه کمی طول کشید تا پسرمون ما رو دید.

تو چهره اش قشنگ میشد ترس و تنهایی و "من دلم نمی خواد اینجا باشم"و دید. ولی یه یه ربعی که ما کم کم کنارش راه رفتیم و هی ما رو میدید، کم کم اعتماد به نفس پیدا کرد و چهره اش باز شد و آخراش دیگه خوشحال شد.

--

هر بار که نگاهش می کردیم، برامون یه شکلات مینداخت. به همسر میگم این طفلک فکر می کنه باید حتما برای ما شکلات بندازه. همسر میگه فکر کردی برای ما میندازه؟ اون داره برای خودش میندازه .

دفعه ی بعد که پسرمون خواست بندازه، رفتم جلو، بهش میگم لازم نیست پسرم هی برای ما بندازی. میگه خب از اونا ندارم من . فهمیدم حرف همسر دقیقا درسته. داره واسه خودش جمع می کنه .

--

باهاش تا آخر مسیر رفتیم. بعد باز کللللی پیاده روی کردیم تا دوباره رسیدیم به ماشین و رفتیم خونه.

ولی خب تجربه شد که سال بعد باید باهاش برم وسط. ولی مشکلش اینه که اونایی که وسطن همه صورتاشونو نقاشی کرده ان و از این شکلای عجیب غریبن، من اصلا علاقه ای ندارم به همچین کاری. نمی دونم باید چیکار کنم. شایدم اصلا کلا با پسرمون فقط رفتیم خوردنی جمع کردیم، اصلا نرفتیم وسط .

--

از اونجایی که ما این دفعه عملا اصلا کارناوالو نگاه نکردیم و فقط پسرمونو نگاه کردیم، زیاد خوردنی گیرمون نیومد و اصلا جای بزرگی هم نرفتیم آخه. شهر بغلی که بزرگه، خیلی بهتره کارناوالش. ولی خب همین جا هم ماشین جلوییشون، وسط یه عالمه چرت و پرتی که مینداخت، یه مدل کیک هم مینداخت هر از گاهی که به نظر خیلی خوشمزه میومد (ما هم که هیچ کدوم غذا نخورده بودیم.). به همسر گفتم ببینم می تونم از این کیکا بگیرم.

بالاخره موفق شدم دو تا از اون کیکا ازشون بگیرم و یه دونه هم بیسکوییت. بیسکوییته رو که همون اول خودم خوردم چون گرسنه ام بود . کیکه رو یکیشو پسرمون خورد آخرش، یکیشو من و همسر با هم. ولی کلا بازم خوب بود، بازم کیسه مونو پر کردیم و نیاز شکلات و شیرینی جاتمون برای پسرمون تا مدتی رفع شد .


نظرات 5 + ارسال نظر
پگاه یکشنبه 6 فروردین 1402 ساعت 01:03

سلام علیکم
میگم با مادرای دوستای پسرتون گروهی در فضای مجازی ندارین که برخی ازین سوال ها و تصمیم گیری ها درمورد لباس و تنها رفتن و نرفتن و ... رو باهاشون چک کنین؟

سلام عزیزم،
نه، گروه نداریم. با دوستای ایرانیمون داریم که اونم فعال نیست، فقط سالی دو سه بار اگر کسی چیزی بگه. راجع به همچین چیزایی هیچ وقت هیچ کسی هیچی نپرسیده.

نیوشا چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت 13:05

گل پسر باید میومد توی کافه روم ما. میز کافه روم از هفته پیش پر یه عالللللمه خوراکیه...این همه هم خوردیم هنوز تا دو هفته دیگه خوراکی داریم. من خودم هی میرم بسته های پفیلا رو برمیدارم نیخورم شیرین هستن خوشم میاد.
کاش از این کارناوال ها زیاد بود

مرسی عزیزم از محبتت :).
ئه، شما پفیلای شیرین می خورین؟
ما سال اول کلی پفیلا جمع کردیم، بعد دیدیم شیرینن. بعد از کلی نگه داشتن، آخرش راهی سطل آشغال شدن متاسفانه. هیچ کدوممون دوست نداشتیم.
ولی الان یاد گرفتیم چیا رو جمع کنیم ؛-) :D.

لیلی چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت 08:51 http://Leiligermany.blogsky.com

در زمینه ی حس مادرانه تو این پست کاملا باهات همدردی می کنم. حس این که بچه ات از طرف بچه های دیگه مورد آزار قرار می گیره و آدم مردد که کمک کنم یا بذارم خودش واکنش نشون بده و بعد تنها موندن با جمعی که خیلی باهاشون ارتباط نداره. به نظر من زوده که فعلا بخواد تنها در این سطح وارد بشه و سال دیگه دوتایی به همون امر جمع آوری شکلات مشغول باشید بهتره.
حس می کنم خیلی زود داره استقلال رو تمرین می کنه. شایدم تو اون محیط فرهنگی و اجتماعی لازم باشه

سلام عزیزم،
مرسی از راهنماییت و تجربه ات.
همیشه نظرات برام مهم و ارزشمنده :) چون هم قبلا آلمان زندگی کرده ای، هم دورادور همو میشناسیم، هم بچه هاتون یه کوچولو از بچه ی ما بزرگترن. آخه وقتی آدم تجربه ی کسیو میشنوه که مثلا بچه اش ۲۰ سال پیش این سنی بوده، خب میگه شرایط الان فرق کرده. ولی وقتی تجربه ی طرف مال یه سال پیشه، خیلی کمک کننده است.
بازم مرسی :).

ربولی حسن کور دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت 13:41 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
من نفهمیدم اگه مادرش ایرانیه چرا افغانستانی حرف میزد؟!
ضمنا تا اواسط پست دلارا بود بعدش شد دلارام!

سلام،
نمیدونم والا،خودش گفت ایرانیم ولی چهره اش پروتوتایپ افغانستانیه. شاید دو رگه اس. من نپرسیدم. ولی اینم بگم که این دفعه که با هم حرف میزدیم، من هیچ کلمه ای نشنیدم که بگم ایرانی نیست. شایدم من اون دفعه اصلا اشتباه شنیده ام. نمیدونم.
:))))، همون دلارا درسته یا به قول خودشون -که با تلفظ آلمانی میگن- دلاغا.

رها دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت 10:35

سلام عزیزم. چقدر خوب که تولد دلارا به همگیتون خوش گذشته. برام جالب بود که مادرش اینقدر به احساس یه بچه توجه کرده و پیگیر بوده که حتما پسرتون تولدش بیاد.
الهی بگردم، از قسمتی که اون دوتا بچه پسرتون رو اذیت کردند و حسی که تجربه کرده چقدر احساس بدی پیدا کردم، کاملا می‌تونستم حس کنم پسرتون چه حسی داشته اونموقع. چقدر تجربه این حسها بده ولی نمیشه بچه هارو توی خلا بزرگ کرد، باید برن توی جامعه و این اتفاقات هم جزیی از زندگیه.
از طرف من کلی بوسش کن پسر جذابمون رو که از الان کلی هوادار داره برای خودش خوشتیپ.

سلام عزیزم،
مرسی :).
واقعا تولدشونو خیلی دوست داشتم. سادگی خاصی توش بود. یادم رفت بگم غذاشونم سالاد اولویه بود :).
مامانش همه اش قهقهه میزد، میگفت دخترم عاشق شده. بعدم مثلا میخواستن گروه بندی کنن، سریع گفت فلانی و دلارام، بعد به من چشمک زد. مامانش عالی بود واقعا :)).
واسه پسرمون واقعا ناراحت شدم. آدم نمیدونه واقعا چیکار کنه تو این شرایط. بذاری خودش از خودش دفاع کنه، بری جلو، نری. زود بری، دیر بری. نمیدونم والا.
قربونت عزیزم که انقدر محبت داری :-* :-*.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد