پراکنده


دو سه نفرو یه شرکتی تو آلمان اخراج کرده. چرا؟ چون مشخص شده که به مدت فکر کنم دو سال (یا شایدم بیشتر)، اینا سر کار نمیومده ان!

یه اتاقی بوده آخر راهرو یا همچین جایی که همیشه پرده اش هم کشیده بوده. اینا سه تا بوده ان. با هم دست به یکی کرده ان که هر بار فقط یکیشون بره محل کارش و عکس هایی که لازمه رو بگیره و برای اون دوتای دیگه بفرسته و اونا گزارششونو از خونه بنویسن. کارشون یه جوری بوده که از نظر عملکردش میشده این طوری باشه. یه چیزی تو مایه های بازرس بوده ان که باید برای یه سری چیزا گزارش می نوشته ان.

اما خب این که فقط یکیشون بره و کارت هر سه نفرو بزنه، تقلب بوده.

حالا چی شده که فهمیده ان؟

یه اتفاق یهویی افتاده؛ از اینا که آلارم ها به صدا درمیان و همه باید برن بیرون. همه رفته ان بیرون. بعد دیده ان طبق لیست، دو نفر هنوز اون توئن! نفر سوم مجبور شده، گفته آقا اینا این تو نیستن. من کاراتشونو زده ام.

و حالا شرکت دادگاه داره که بتونه نه تنها اخراجشون کنه، بلکه پول این دو سال رو هم ازشون بگیره.

--

طرف تو ریاض کار کرده چند سال. میگه یه بار ماه رمضون بود، بهمون ایمیل زده بودن که الان ماه رمضونه، غذا خوردن در ملاء عام ممنوعه و فلان. "کافرها" می تونن برن فلان جا اگه می خوان غذا بخورن .

--

رفته بودیم دکتر. دستیارش می گفت چهار نفر تو این اتاق بودیم یکی دو ساعت پیش؛ در و پنجره ها همه بسته بود؛ هوا هم شرجی بود؛ خیلی گرم بود. میگم نمیشد پنجره رو باز کنین؟ گفت به دلیل حفظ پرایوسی مریض، اجازه نداریم در صورتی که کسی پشت اون پنجره باشه (پنجره رو به بالکن بود که ازش به عنوان اتاق انتظار استفاده میشد.)، پنجره رو باز کنیم.

خدا خیرشون بده واقعا که انقدر به فکر پرایوسی مریضن.

--

رفته بودیم ایران، خیلی ها ناهار دعوت می کردن یا مثلا می گفتن عصر قرار بذاریم. براشون مهم نبود که ماه رمضونه و شاید کسی که دعوت می کنن روزه داشته باشه.

اومدم اینجا، هنوز ماه رمضون بود. یه روز نیت کردم که حلوا درست کنم و به فرانتس اینا هم بدم. از صبح تو ذهنم بود. آخرش گفتم ولش کن اصلا. از قضا اون روز روز عید پاکم بود و ما از صبح منتظر بودیم که کلاودیا و فرانتس مثل هر سال بیان و برامون شکلات بیارن و ما خوشحال بشیم. ولی نیومدن. تعجب کردیم.

آخرش عصری با خودم گفتم بذار حالا درست کنم. درست کردم یه عالمه. ولی یه کمی آردش برشته تر از همیشه شد، منم برای اینکه خوش رنگ بشه باز بیشتر از همیشه زعفرون ریخته بودم؛ در نهایت، ترکیبش پر رنگ تر از اون چیزی شد که می خواستم و به نظرم خیلی خوش آب و رنگ نبود. بی خیال بردنش برای کلاودیا اینا شدم.

ولی گاهی وقتا نمی دونم باید بگی، قسمته؛ شانسه یا چی.

درست کردم و آوردم و خوردیم. همسر گفت چقدر زیاد درست کردی؟ گفتم راستش، اول می خواستم واسه فرانتس اینا هم ببرم، ولی خب اون جوری که می خواستم نشد. گفت نه، خیلی هم خوبه. وردار ببر براشون. گفتم خب الان که دیگه همه رو توی یه بشقاب ریخته ام و نمیشه جدا کرد راحت. دیگه شکل نمی گیره. گفت چرا، بیار از اون قالبای شیرینی بزن.

من فکر کردم منظورش اینه که با قالب روش طرح بندازم. بعد که آورد، دیدم منظورش اینه که کلا قالب بزنم و مثل چند تا دونه شیرینی، بذارم تو بشقاب و ببرم. دیدم فکر بدی هم نیست. قالب زدم و نه تا دونه شد که گذاشتم تو بشقاب و براشون بردم.

کلاودیا کلی تشکر کرد. بعد گفت شما روزه نمی گیرین؟ گفتم چرا ولی خب بالاخره یه چیزی هم می خوریم؛ گرسنه که نمی مونیم. گفت پس صبر کن.

سریع رفت یه بشقاب - مثل هر سال- پر کرد از شکلاتای مخصوص عید پاک و یه دستمال کاغذای طرح عید پاکی هم گذاشته بود تو بشقاب و فرانتس هم اومد - مثل هر سال- و دو تایی تبریک گفتن و شکلاتای امسالمونو هم دادن .

بندگان خدا رعایت ماه رمضونو کرده بودن که برامون چیزی نیاورده بودن.

--

رفته بودم ایران، رفتم همون خیریه ای که همیشه کمک می کردیم. گفت یکی از بچه هاتون بزرگ شده و داره فارغ التحصیل میشه و داره ازدواج هم می کنه (18 سالش شده). می خواین به جاش یه بچه ی دیگه بردارین؟ گفتم باشه. گفتم هر کس که به نظر خودتون محتاج تره الان بذار (چون می دونم خیلی از بچه ها چندین تا حامی دارن). گفت یکی هست خانمه تازه همسرش فوت شده و هنوز بارداره و بچه اش قراره چند ماه دیگه به دنیا بیاد. گفتم بذار همینو. یه مبلغی دادم و اومدم.

--

خواهر کوچیک تر همین جوری که داشتیم حرف می زدیم، گفت راستی، اون کارت تبریکت که مال سال ها پیشه هم هنوز پیش ما هستا. گفتم کدوم کارت؟ گفت همونی که برادر کوچیک تر واسه تولدت از آلمان فرستاده بود وقتی تو هنوز خودت آلمان نبودی. گفتم من اصلا چیزی یادم نمیاد. کی؟ چی؟ کجا؟ گفت همونی که یه عروسکم باهاش برات فرستاده بود. گفتم کسی به من چیزی نداده و چیزی نگفته. من روحمم خبر نداره که من همچین چیزی داشته ام. گفت ئه! مگه میشه؟ صبر کن الان از مامان می پرسم.

معلوم شد سال 2010 برادر کوچیک تر از آلمان برای تولد من یه عروسک فرستاده با یه کارت تبریک. اون زمان چون من بین شهر خودمون و تهران رفت و آمد داشتم، خواهر کوچیک تر که یه بار رفته شهرمون، عروسکو برده پیش مامانم. ولی کارت تبریکو گفته خب هر وقت دختر معمولی تو تهران اومد خونه مون، خودش برمیداره دیگه. ولی عروسک شاید براش جاگیر باشه که خودش بخواد ببره شهرستان، ما که یه بار با ماشین میریم، می بریم.

دیگه این وسط جور نشده که اون زمانی که اون اومده شهرستان من اونجا باشم و بعد از اون هم مامانم قایمش کرده که بهم بده و در نهایت، به فراموشی سپرده شده.

بعد از 13 سال، اون عروسکو به من دادن.

منم فرداش بردم دادم به همون موسسه ی خیریه، برای بچه ای که هنوز به دنیا نیومده ... . دنیا واقعا جای عجیبیه.

--

تو ایران، نزدیک ظهر یا گاهی بعد از نماز ظهر پسرمونو می بردم یا میومدن میبردنش خونه ی اون یکی مامان بزرگش. عصری یا بعد از نماز می رفتیم میاوردیمش یا برامون میاوردنش.

یه روز اذیت کرده بود، عمه اش بهش گفته بود اگه اذیت کنی، میگم بابا بزرگ فردا نیاد دنبالت بیاردت ها.

اونم گفته بود پس من اصلا امشب نمیرم، همین جا می خوابم .

و به این ترتیب، عمه اش یه جوری آچمز شده بود که مجبور شده بود بگه نه نه نه، می بریمت؛ فردا میایم میاریمت .


از روزمره ها


نمی دونم بازم می خوام مثل قبل بنویسم یا نه. شاید دیر به دیرتر بنویسم، شاید متنام کوتاه تر باشه، شاید کلا از چیزای دیگه ای بنویسم، شایدم دوباره مثل قبل بنویسم. نمیدونم.

ولی فعلا یه کمی می نویسم که بدونین بهتریم، خدا رو شکر.

--

در حال حاضر یه دونه پوزیشن کار دانشجویی داریم تو شرکت که براش 53 نفر اپلای کرده ان که فکر کنم حداقل 7 8 تاشون ایرانی بودن.

رفتم سرسری یه نگاه انداختم به رزومه هاشون. و اونجا واقعا فهمیدم چرا میگن رزومه رو باید یه طوری بنویسی که طرف توی سی ثانیه یا نهایتا یکی دو دقیقه ی اول بتونه چیزی که میخواد رو توی رزومه ات پیدا کنه.

خداییش آدم حوصله اش نمیشد بشینه 53 تا رزومه رو هر کدومو ده دقیقه وقت بذاره و با دقت بخونه. تو رو خدا منظم و تمیز بنویسین.

بعضی ها رو باز می کردی، انقدر شلوغ بود، یه ساعت باید می گشتی. باورتون میشه من توی یه رزومه داشتم به معنی واقعی کلمه می گشتم ببینم طرف چه رشته ای داره می خونه و از سال چند دانشجوئه؟! چیز به این سادگی که باید تو خط های اول رزومه باشه رو سمت چپ، به صورت ستون وار، زیر عکسش نوشته بود.

بین همه ی اسما یه اسم مشخص بود که آلمانیه (بقیه اگر هم بودن، اسماشون به آلمانی نمی خورد)، همونو باز کردم و به جرئت میگم تقریبا از تمام رزومه های دیگه ای که باز کردم شفاف تر و مرتب تر بود (فقط یه نفر دیگه هم بود که اونم خیلی خوب و شفاف نوشته بود.)

آقا محض رضای خدا فونت رزومه تونو مرتب کنین؛ فاصله های بین خط ها رو طوری بذارین که خیلی تو هم تو هم نباشن؛ جاهایی که باید بولد کنین رو بولد کنین؛ نکنین، خودتون ضرر می کنین، چون خوب دیده نمی شین، توانایی هاتون به چشم نمیاد.

--

اینجا غیر از آشغال های خشک و تر و اینا که جدا میشن، خیلی چیزای دیگه رو هم نباید انداخت توی سطل آشغال. مثلا تخت و کمد و چیزای فلزی و ... رو هم باید هماهنگ کنی که شهرداری یا حالا هر جای دیگه ای بیاد ببره.

یکی داشت تعریف می کرد، می گفت یکی از آشناهامون توی یکی از اداره های مربوط به همین چیزا کار می کنه. می گفت یه بار یه مدرسه ای آتیش گرفته بود، زنگ زده بودن که قراره آشغالاش جمع بشه. ما هم گفتیم باشه. خب این آشغالا توی یه روز که جمع نمیشه. می گفت طرف روز اول یه سری آشغال آورده بود به عنوان آشغالای اون مدرسه، روز دوم آورده بود و ... . بعد این بنده خدا گفته بود من دیدم این وزن آشغالا هماهنگی نداره با حجم سوختگی گزارش شده. فرداش پا شدم رفتم، ببینم اینا چیکار می کنن. دیدم ماشینشون اومد و آشغالای مدرسه رو برداشت. خب تا اینجاش همه چی اکی بود. بعد ماشینه راه افتاد، منم دنبالش راه افتادم. رسید به یه شهر دیگه، اونجا هم یه جایی سوخته بود، آشغالای اونجا رو هم جمع کرد.

بعد دیدم آشغالا رو توی هر دو تا شهر دارن به عنوان آشغال های آتش سوزی اون محل مربوطه ارائه میدن. یعنی هر دو تا رو بار می زنن؛ توی هر دو تا شهر می برن وزن می کنن و پول جا به جایی و امحای این حجم از آشغال رو از هر دو تا شهر دارن می گیرن. منم سریع گزارش تخلف زدم براش.

میخوام بگم دم همه ی اونایی که این جوری کار می کنن گرم، هر جا که هستن. چقدر خوبه که آدم انقدر پیگیر باشه که پا شه بره دنبال ماشین آشغالی، ببینه چیکار می کنه.

--

مامانم دندوناش مصنوعیه. وقتی می خواد مسواک بزنه، کامل از دهنش درمیاره، مسواک میزنه، دوباره میذاره سر جاش.

میگه داشتم مسواک می زدم، پسرت یهو اومد تو، منم سریع دندونامو گذاشتم تو دهنم. می گه ئه، چرا خوردیش؟!

--

فکر کنم همین نوشته نشون داد که بعیده بخوام - یا دقیق تر بگم، بتونم- کوتاه تر بنویسم .

--

از همه ی اونایی که حالمو پرسیدن و از همه ی اونایی که این قدر صبور بوده ان که هنوزم دارن اینجا رو می خونن هم تشکر می کنم.

ببخشید اگر این چند وقت نشد/نخواستم/نتونستم بنویسم. میخواستم بیشتر توضیح بدم ولی راستش الان می بینم حتی راجع به اینکه ننوشتم هم نمی خوام بنویسم. شما هم لطفا نپرسین. شاید یکی دو سال دیگه اومدم و یه فلاش بکی نوشتم، شایدم هیچ وقت ننوشتم. نمی دونم.


تولد/آشپزخونه/ مشهد


یه خانمی هست که دو تا بچه داره تو مهد پسرمون و دیده ام که قاطی حرف می زنه: فارسی و آلمانی. ولی دیده بودم که فارسی که حرف می زنه افغانستانیه.

چند روز پیش یه شماره روی یه کاغذ کوچیک نوشته بود و زده بود به قسمت مخصوص پسرمون توی مهد و روش نوشته بود لطفا زنگ بزنین.

منم اومدم و شبش یا فرداش پیام دادم که من مامان فلانیم.

پیام داده به فینگلیش، نوشته تولد دخترم چهارشنبه است و می خواستم دعوتتون کنم. این دلارا ما رو کشت انقدر هی پرسید فلانی میاد یا نه؟

منم گفتم باید بپرسم از گفتاردرمانی پسرمون چون باید اون جلسه رو کنسل کنم.

خلاصه، کنسل کردم و جمعه بهش گفتم که میایم.

میگم چی بخریم برای دخترتون؟ وویس گذاشته که دوست داره یه حیوون داشته از پسر شما یادگاری داشته باشه و به همه بتونه بگه اینو فلانی بهم داده. فکر کنم دلارا عاشق شده .

حالا پسر ما تو خونه اصلا هیچی از دلارا نمی گه. بهش میگم تو با دلارا هم بازی می کنی؟ میگه نه .

حالا خوب شد برای تولدش دعوت کرده به یه جایی که برن پونی سوار بشن. وگرنه اگه خونه شون بود که عمرا پسرمون حاضر میشد بره.

نمی دونم چرا، ولی پسرمون اصلا بازی کردن با  دخترا رو دوست نداره.

--

یکی دو روز پیش دیدم مامان دلارا (که البته خود مامانش هم تلفظش می کنه دلاغا چون بزرگ شده ی اینجاست و کلا فارسیشو هم قاطی حرف می زنه، نمی تونه فقط فارسی صحبت کنه) یه استاتوس واتس اپ گذاشته از یه Schultüte (شول توته که ترجمه ی تحت اللفظیش میشه کیسه ی مدرسه یه مخروط کاغذای یا پارچه ایه که روز اول مدرسه ها، بچه های کلاس اولی با خودشون می برن و توش پر از چیزای شیرینه) و نوشته ی شول توته ی بچه مدرسه ای 2023. فکر کنم کم کم ما هم باید به فکرش بیفتیم.

سرچ کردم کی باید اینو بخریم. اتفاقا یه نفر دیگه هم این سوالو قبلا پرسیده بود (البته؛ تو سال های قبل) توی ماه مارچ و بهش گفته بودن الانا وقتشه دیگه. البته؛ بعضی ها هم گفته بودن بچه های ما توی مهد کودکشون درست کردن با مربی ها و پدر و مادرها.

حالا باید خود شول توته رو سرچ کنم، ببینم چی بخریم. کاغذی داره که 10 12 یوروئه. ولی یادمه مامان نیک میگفت ما نمی دونم همسایه مون یه پارچه ای دوخته و منم می خوام برای دخترمون پارچه ای درست کنم که براش یادگاری بمونه و 50 60 یوروئه.

ولی من نمی دونم مهمه که 50 60 یورو بدیم برای همچین چیزی یا نه. واقعا دلم نمیاد. راستش، فکر هم نمی کنم پسر ما اهل این باشه که بخواد برای خودش یادگاری نگه داره. ولی بازم مطمئن نیستم آخرش چی می خریم.

--

رفتیم آشپزخونه مونو طراحی کنیم. ساعت سه قرار داشتیم با یه آقایی. از سه تا شیش اونجا بودیم. شیش تو بلندگو اعلام کردن می خوایم ببندیم، دیگه گفتیم بقیه اش باشه برای یه دفعه ی دیگه.

فکر می کنم حداقل دو ساعت دیگه هم کار داشته باشیم.

--

آقاهه ازمون پرسید بودجه تون چقدره؟ (باید توی سیستم وارد می کرد) گفتیم فعلا بزن بیست تا. بعد اگه تونستیم، تا سی تا هم اضافه اش می کنیم. گفت خیلی خوبه و وارد کرد و رفتیم سراغ طراحی.

بعد که اومدیم خونه، همسر میگه یه چیزی. من اولش یادم نبود، بعدا هم دیگه روم نشد به طرف بگم. این بیست تا رو با دستگاه های برقیش حساب کرد یا بدون اونا؟

حالا الان نمی دونیم این قیمت شامل فر و گاز و یخچال و ماشین ظرف شویی میشه یا نه. خدا کنه بشه وگرنه ما رومون نمیشه به طرف بگیم آقا ما منظورمون با چیزای برقیش بود؛ نمیخوایم صرفا واسه کمداش بیست هزار پول بی زبونو بدیم .

--

بعد از اینکه میتینگمون تموم شد، آقاهه کلی از پسرمون تعریف کرد که چقدر صبور بود و همکاری کرد. می گفت بعضیا میان اینجا، بچه هاشون خیلی کلافه میشن. برای من اکیه ولی خب پدر و مادراشون خیلی استرس می گیرن.

ما نمی دونستیم قراره سه ساعت اونجا باشیم وگرنه حداقل چهار تا اسباب بازی برای این بچه می بردیم.

از آقاهه فقط براش یه ورق گرفتیم که روش نقاشی بکشه. فکر می کردیم یه ساعت اینا بیشتر نیست.

بعدشم دیدیم دیگه خیلی حوصله اش سر میره، گذاشتیم یه کمی فیلم ببینه. یه مقداریشم خودمون نوبتی گذاشتیم رو زانومون و یه کمی باهاش بازی کردیم.

یکی از مشکلات زندگی کردن تو کشور غریب همینه دیگه. بچه هیشکیو اینجا نداره که بخوای در حد چند ساعت بذاریش اونجا. حالا باز توی روزای کاری شاید بشه بگی مثلا کس دیگه ای از مهد ورش داره. ولی شنبه هر کسی برنامه ی خودشو داره و به دوست و آشنا هم راحت نمیشه سپرد.

--

برای هفته ی بعد حسین اینا رو دعوت کردیم که نپذیرفتن. ولی ریحانه خانم اینا احتمالا برای 5 مارچ میان اینجا که درست قبل از رفتن ما باشه. یه چیزیو میخواد بده ببرم ایران براش.

--

این دفعه رفتم ایران، قراره - ان شاءالله- با مامانم برم مشهد. به ریحانه خانم میگم من چند روز مشهدم. راحت می تونم برسونم به مامانت اینا. میگه من شماره تو میدم به مامانم، دیگه خودت می دونی و مامانم .

میدونم که مامانش دعوت میکنه و از اونام هست که حرف می زنه، نباید بهش نه بگی. حالا نمی دونم چی میشه دیگه. من گفتم بریم مشهد که مامانمو ببرم حرم؛ از طرفی پسرمونم باید براش جای تفریحی پیدا کنم و ببرم؛ حالا مامان ریحانه خانمو هم باید احتمالا برم ببینم.

--

برای اینکه شب کجا بمونیم، با مامان صحبت کردم. گفت میشه خانه ی معلم بگیریم. رفتم تو سایت ببینم چطوری میشه گرفت و اینا، دیدم برای اسفند از الان نمیده. نوشته الان فقط تا پایان دی رو می تونین بگیرین (اون زمان دی ماه بود)!

بعد آلارم گذاشتم که یک اسفند، سر صبح برم که تموم نشده باشه هنوز. شماره پرسنلی مامان و اطلاعاتشو هم گرفتم.

چند هفته پیش، خواهر کوچیک تر زنگ زده، میگه الان فلان جا خالی داره و فلان جا. کدومو می خواین؟!!

میگم من خودم تو سایتشون دیدم که فقط برای همون ماه میداد. من هنوز آلارم گذاشته ام که یه ماه دیگه برم. میگه ولش کن اونا رو. الان میده. اینجا ایرانه، کاراشون معلوم نیست.

بعدم بقیه شو ادامه داد و یه جایی رزرو کرد و خب طبق معمول سایت های ایرانی، درست کار نمی کرد و نمیشد پرداخت انجام بدی. زنگ زده بود، گفته بود همون وقتی که اومدین پولشو بدین.

--

من واقعا نمی دونم همین نوشتن دو تا جمله که شما برای هر تاریخی چه مدت قبل ترش می تونین رزرو کنین چه سختی ای داره که توی سایتشون نمی زنن. خب وقتی آدم تو دی چک می کنه، میگه فقط تا آخر ماه میشه رزرو کرد، این طوری برداشت میشه که هر ماه برای همون ماه باید بگیری دیگه. اگه قانونتون چیز دیگه ایه، خب چرا نمی نویسین؟

همین ننوشتنا تبدیل به کلی کار اضافه میشه. مطمئنا کلی آدم هر روز دارن زنگ می زنن که آقا کی باز می کنین برای فلان تاریخ؟

خب بابا یه قانون بذارین که هم خودتون کارتون راحت بشه، هم مردم.

--

اگه اینجا کسی مشهدی هست و جاهایی که مناسب بچه ی 6 ساله باشه رو بتونه معرفی کنه، خوشحال میشم. ما مشهد زیاد رفته یم ولی خب با بچه ی این سنی نبوده هیچ وقت. این جور جاهاشو بلد نیستم.

البته؛ با این اوصاف، ما یکی دو جا فکر نکنم بیشتر بتونیم بریم ولی خب به هر حال، باید یه جوری باشه که پسرمونم راضی باشه، نگه منو همش بردین جاهایی که خودتون می خواستین.

--

راجع به بزرگ شدن حرف می زنیم. میگه دوست ندارم بزرگ بشم. میگم چرا؟ میگه خب اون وقت دیگه نمی تونم برم مهد کودک، بازی کنم. تازه باید به بچه مم پول بدم!

--

داریم صدای برتر نگاه می کنیم. هی ما میگیم کامیار فلان، بیژن فلان. یه جا می پرسه: کامیونم می تونه؟ (منظورش کامیاره!)


نصیحتی کنمت یادگیر و در عمل آر


چند وقتیه یه کاری رو میخوام انجام بدم و خودم بلد نیستم. برای آموزشش باید هزاران یورو پول بدی. یه جا پیدا کردم با کلی منت که ما کار رو برای مادرهای بچه دار آسون کرده یم و کلاس های ما آنلاینه و مناسب خانم هایی که بچه دارن و فلان، نوشته بود "فقط ماهی 699 یورو".

این در حالیه که همین کلاس ها و دوره ها برای دانشجوها نه تنها رایگانه، بلکه مشاوره ی تک به تک میدن به دانشجوها.

میخواستم نصیحتتون کنم اگر دانشجو هستین، از هررر امکاناتی که دانشگاهتون بهتون میده، استفاده کنین. برین تو سایت دانشگاه، ببینین چیا داره. هر چی کلاس و ورک شاپ مجانی میذاره، برین. نگین الان کار دارم، الان تز دکترام هست، حالا باشه اینو تموم کنم. بعد این امکاناتو جای دیگه پیدا نمی کنین.

اگه کلاس میذاره چطوری رزومه بنویسیم، برین. اگه کلاس میذاره، چطوری کاورلتر بنویسیم، برین. اگه کلاس میذاره چطوری بعدا کار پیدا کنیم، برین. اگه کلاس میذاره چطوری با آدمای شرکت های دیگه/دانشگاه های دیگه/موسسات دیگه ارتباط پیدا کنیم، برین.

همه ی همین چیزایی که به ظاهر محتوای علمی ندارن و بیشتر جنبه ی اجتماعی دارن، فردا هزار بار بهتر و بیشتر از یاد گرفتن مطالب علمی کمکتون نمی کنه.

--

برای همین کمک گرفتنا و اینا، به یه دانشگاهی ایمیل زدم که تا خونه مون یه ربع اینا راهه. چون با فرض اینکه کمکم بکنن و اجازه بدن من از امکاناتشون استفاده کنم، خب برای من با بچه ی کوچیک مقدور نیست که بخوام برم یه شهر دور که دانشگاهش بزرگتر باشه. منم یه فاخ هوخشوله پیدا کردم (تقریبا معادل دانشگاه علمی-کاربردی که خب از نظر سطحش توی آلمان، به طور کلی از جایی که عنوان یونیورسیتی داشته باشه، پایین تر حساب میشه) و ایمیل زدم، گفتم من همچین چیزی لازم دارم. دانشجوی شما نیستم؛ دکترامو هم توی فلان شهر گرفته ام و حتی فارغ التحصیل شما هم نیستم. آیا به من این خدمات رو میتونین بدین؟

همون روز خانمه ایمیلمو جواب داد و برای همون روز و یکی دو روز بعدش، بهم پیشنهاد داد که یه میتینگ بذاریم. منم میتینگ همون روز رو قبول کردم و توی میتینگ دیدم یه آقایی اومد و خود اون خانمه نیومده بود.

آقاهه کلی کمکم کرد و قرار شد بعدا من باز دوباره باهاش تماس بگیرم.

اون روز دوباره باهاش تماس گرفتم و گفتم اگه میشه دوباره میتینگ بذاریم. دوباره برای همون روز بهم میتینگ داد.

به همسر میگم، ببین؛ این بنده خدا الان منتظر نشسته؛ از خدا شه که یه نفر بیاد بهش مراجعه کنه. تو دانشگاه های خوبش هم بچه ها سراغ این جور چیزا نمیرن، این که توی یه دانشگاه در پیته که دیگه هیشکی بهش مراجعه نمیکنه (ولی خود آقاهه کارشو بلد بود و راهنمایی های خوبی کرد).

میتینگو باهاش رفتم و صحبت کردم. حرف از یه چیز دیگه شد. گفت اتفاقا ما اومدیم یه کلاس اختصاصی برای فلان چیز برای دانشجوهای دکترا گذاشتیم و برنامه ریزی کردیم. حدود چهل تا دانشجوی دکترا داریم. بهشون گفتیم که همچین چیزی داریم. ولی حتی یه دونه شون، حتی یه دونه شون، به ما فیدبک نداد که علاقه داشته باشه توی این کلاس ها شرکت کنه. نمی دونم میگن ما خیلی سرمون شلوغه یا چی. من خودم دکترا ندارم.

واقعا خیلی ناراحت شدم. هم آقاهه رو کاملا درک می کردم، هم اون دانشجوها رو. و برامم مثل روز روشن بود که اون دانشجوها الان دقیقا میگن ما سرمون شلوغه و حالا تزمونو بنویسیم، بعدا فلان کارو می کنیم، بعدا این، بعدا اون. ولی بعدا پشیمون میشن.

خلاصه که از من به شما نصیحت، اگر هنوز دانشجویین یا حتی توی شرکتی هستین که بهتون امکان استفاده از یه سری امکانات رو میده، حتما استفاده کنین. خیلی از چیزایی که توی دوران دانشجویی، مثلا بهتون ارائه میدن با صد یورو، پاتونو از دانشگاه بذارین بیرون، باید براش پنج هزار یورو پول بدین.

اگر چیزی رو با خودتون فکر می کنین که به دردتون نمی خوره ولی دانشگاه داره ارائه میده، حداقل، اول یه سرچ بکنین، ببینین اگه دانشجو نباشین، همون دوره رو بیرون با چه مبلغی می تونین برین. بعد تصمیم بگیرین که اون دوره رو شرکت بکنین یا نه.

یه چیز دیگه رو هم بهتون بگم، دانشگاه ها - حداقل توی آلمان- خییییلی امکانات دارن. ما اون موقع ها بلد نبودیم سرچ کنیم، بلد نبودیم توی سایت دانشگاه بچرخیم (فکر می کردیم مثل ایران، سایت هاشون آپدیت نیست و حالا مگه چی داره؟ چهار تا خبر که نمی دونم رئیس دانشگاه رفته به دیدار کی کی و از این چیزا دیگه). من الان که تو سایت دانشگاه ها می چرخم می بینم اوووه، چقدر امکانات دارن؛ چقدر کلاس های مختلف میذارن؛ چقدر پشتیبانی های مختلف علمی و اجتماعی و حقوقی و حتی مادی (مثل وام دادن) دارن.

خلاصه که ای که دستت می رسد، کاری بکن/ پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار.


از مدرسه


یه سری چیزا رو فکر کنم یادم رفته بنویسم.

یه روز قرار بود پسرمونو ببرم مدرسه اش که گفته بودن قراره بازی کنن و این حرفا.

وقتی ما رسیدیم، بعد از ما فقط یه نفر دیگه اومد ولی خب دیر هم نرفته بودیم.

برای هر بچه ای اسمشو نوشته بودن و باید اسمشو برمیداشت و میرفت جایی که برای بچه ها در نظر گرفته بودن (یه سری صندلی به صورت دایره ای) می نشست.

بچه ها رفتن نشستن و ما هم یه مقداری دورتر نشسته بودیم.

البته؛ من چون دیر رفته بودم و بقیه یکی در میون و هر جا خواسته بودن نشسته بودن و جالب نبود که من برم از لا به لاشون رد بشم تا برم جای خوبی بشینم، مجبور شدم برم یه ردیف دورتر و بغل پنجره بشینم و عملا نمی تونستم با هیچ کس صحبت کنم.

مدیر مدرسه، صندلیش مثل بچه ها بود (همه از این صندلی های کوتاهی که گرده و پشتی هم نداره؛ تقریبا چهار پایه) و جاش هم وسط بچه ها. معلم ها جاشون دو طرف بچه ها بود و روی میزها نشسته بودن. پدر و مادرها هم روی صندلی هایی که دور یه سری میز چیده شده بود نشسته بودن و برامونم یه کمی بیسکوئیت و آب و از این چیزا گذاشته بودن. قهوه هم روی یه میزی اون بغل بود.

اول مدیر نشست و به بچه ها سلام کرد و گفت که تو جلسه ای که جدا اومده بودین، با همدیگه یه کتابو ورق زدیم. کی یادشه چیا بود توی اون صفحه ها و چی خوندیم؟

دو سه تا از بچه ها دست بلند، دست بلند کردن و گفتن. برخلاف تصورم، پسرمونم دستشو بلند کرد و یه چیزی گفت. فکر می کردم کم رو تر باشه. خوشحال شدم براش واقعا .

بعد یه چیزیو که شبیه سنگ بود گرفت دستش و گفت من اسممو میگم و میگم چی دوست دارم. بعد سنگو داد به بچه ای که بغلش بود. گفت تو هم همین کارو بکن. هر کسی اینو بده به بغلیش و هر کس سنگ دستشه باید اسمشو بگه و بگه چی دوست داره.

همه گرفتن و اسماشونو گفتن و گفتن که دوست دارن بازی کنن . دو سه نفر البته نقاشی رو هم اسم بردن. بقیه - حالا نمی دونم نظر شخصیشون بود یا به تبع از نفر اولی که گفت دوست دارم بازی کنم- گفتن دوست دارن بازی کنن.

بعد هر معلمی بلند شد و دست یکی از بچه ها رو گرفت و رفتن به یه اتاق دیگه.

مدیره یه مقداری با ما حرف زد و گفت اگر سوالی دارین بگین و ... .

قرار بود توی این جلسه پدر و مادرها هم با هم صحبت کنن ولی مدیره انقدر صحبت کرد و آدما سوال پرسیدن که عملا شاید بگم در حد پنج یا ده دقیقه آدما با هم صحبت کردن که خب اونم من چون جام مناسب نبود، عملا دسترسی ای به هیچ کسی نداشتم. ولی اونایی هم که با هم صحبت می کردن، مشخص بود که از قبل همدیگه رو میشناختن. فقط یه بابای دیگه هم بود که اونم بغل پنجره نشسته بود (و احتمالا اونم مثل من دیده بود شرایط برای جای دیگه ای نشستن مناسب نیست)، اونم با هیشکی حرف نمی زد. ولی متاسفانه فاصله ی من و اون آقاهه هم انقدر زیاد بود که نمیشد با هم راحت صحبت کنیم. این شد که من تا آخر با کسی صحبت نکردم.

ولی خب پنج دقیقه، ده دقیقه بعدش، اولین بچه اومد و پسر ما هم بچه ی سوم بود که اومد و بعدش دیگه هر کسی خداحافظی کرد و رفت.

مدیره گفت که این جلسه بیشتر برای اینه که ما بچه ها رو بشناسیم و ببینیم هر بچه ای چه ویژگی هایی داره. آیا بچه تون به آموزش خاصی نیاز داره یا نیازهای خاصی داره (منظورش چیزایی مثل اوتیسم و مشکلات جسمی و ذهنی و اینا بود) یا نه. اگر داشت، زنگ می زنیم و بهتون خبر میدیم. اگر زنگ نزدیم، یعنی اکی بوده.

ولی اگر اصرار دارین که دقیق بدونین چی شده و ما چی کار کرده یم و نتیجه چطور بوده، از هفته ی بعد می تونین زنگ بزنین و با من صحبت کنین. ضمنا من ممکنه سرم شلوغ باشه، تو اتاق دیگه ای باشم، کاری داشته باشم، در این صورت شما حتما خودتون پیگیری کنین و اصرار کنین و از ما جواب بخواین (منظورش این بود که اگه به ما واگذار کنین، ممکنه یادمون بره؛ من ممکنه بعدا حواسم نباشه که حتما به شما زنگ بزنم؛ ما از اینکه شما از ما جواب بخواین و به ما فشار وارد کنین و هی پیگیری کنین، ناراحت نمیشیم؛ بپرسین حتما.).

بعدم گفت ما به هیچ کسی که مشکلی نداشته باشه زنگ نمی زنیم. ما هیچ وقت به شما زنگ نمی زنیم بگیم وای چقدر بچه ی شما خوب و عالیه. اگر می خواین از این جمله ها بشنوین، خودتون باید زنگ بزنین. ما فقط اگه بچه تون مشکل داشته باشه، زنگ می زنیم .

--

حالا من هنوز وقت نکرده ام زنگ بزنم، ببینم چطوری بوده.

--

جلوی مدرسه شون، فکر کنم هیچی نباشه، صد تا، دویست تا جای پارک داشته باشه.

اون روزی که برای ثبت نامش بردمش، حتی یه دونه جای خالی نبود. مجبور شدم، اومدیم بیرون، بغل خیابون یه جا پیدا کردم و پارک کردم.

روزی که برای بازیش رفتیم، اولین جای پارکی که توی همون محوطه ی جلوی مدرسه شون بود، پارک کردم. اونم وسط دو تا ماشین دیگه.

پیاده شدیم، دیدیم کلی جای پارکه .

وقت نبود که برگردم، ماشینو درآرم، ببریم جای دیگه پارک کنیم. فقط خدا خدا می کردم تا ما برمی گردیم، این دو تا نیان ماشینشونو بردارن. آخه مطمئنا با خودشون میگفتن این یارو جا قحطی بوده آورده ماشینشو درست وسط ما پارک کرده وقتی پنج تا پنج تا جای پارک خالی بغل هم هست؟

و خب - خدا رو شکر- هر دو تا ماشین هنوز بودن وقتی ما ماشینمونو ورداشتیم .