شرکت/مهد


یه چیزیو که توی شرکتمون دوست دارم، سریع بودنشون توی واکنش نشون دادن به هر اتفاقیه، از سیل و جنگ گرفته تا تکنولوژی های جدید.

مطمئنا همه تون راجع به چت جی پی تی شنیده ین این روزا. اگه نشنیدین، ChatGPT یه چت بته که خیلی کارا می تونه بکنه، از جمله اینکه می تونه برات کد بنویسه.

اون روز توی میتینگ شرکت گفتن که خیلی ها سوال کرده ان که آیا ما اجازه داریم ازش استفاده کنیم یا به دلایل مسائل پرایوسی و اینا اجازه نداریم؟

که خب جواب این بود که اجازه دارین و حتی اجازه دارین با ایمیل شرکت عضو سایتش بشین و ازش استفاده کنین، منوط به اینکه فقط سوال های مرتبط با کارتون رو بپرسین. ولی اجازه دارین با اکانت شخصی هم وارد بشین و سوال های شخصی بپرسین. فقط مهم اینه که این دو تا رو با هم قاطی نکنین که اگر یه زمانی، مشکلی پیش اومد، بشه راحت بررسیش کرد.

یکی دو هفته ی دیگه هم یه میتینگی دارن باز در همین زمینه که هر کس بخواد می تونه شرکت کنه. هنوز نمی دونم دقیقا می خوان چی بگن توش.

--

اون روز هم یکی از همکارامون که وکیله، گفت من امتحان کردم چتش رو. برای مسائل حقوقی، با دقت خوبی همون جوابی رو میده که ما توی اولین پاسخگویی تلفنیمون به آدما می دیم.

بعد از اینکه این همکارمون اینو گفت، من رفتم یه مسئله ی حقوقی رو کامل، در حد دو سه پاراگراف پنج شیش خطی، توضیح دادم و آخرش پرسیدم باید چیکار کنم و جوابش تا حد زیادی نزدیک به جوابی بود که از یه وکیل واقعی گرفته بودم.

خلاصه که اگر آلمان زندگی می کنین، می تونین برای مسائل حقوقیتون بهش مراجعه کنین و تا حدی کمکتون میکنه (هرچند سایت هایی هم هستن که مشاوره ی کوتاه تلفنی رایگان ارائه میدن اگر واقعا یه وقتی لازمتون شد).

--

اون روز با آنیا و زِبی و اشتفان توی یه میتینگ بودیم. یه مشکلی پیش اومد، گفتم نمی دونم چرا کار نمی کنه. اشتفان گفت به خاطر فلان چیز نیست؟ درست گفته بود. سریع گفتم چرا، چرا، همینه. اشتفانِ باهوش.

اشتفان میگه بچه ها حواستون باشه، امروز، تو تاریخ فلان، ساعت 10.50 دقیقه دخترمعمولی از من تعریف کرد . آنیا میگه دکتر دخترمعمولی. همه مون می خندیم.

بعد آنیا ادامه میده یعنی تعریفای من و زِبی ارزش نداره؟ اشتفان میگه چرا، ولی این فرق داره .

واقعا جو شرکتمونو دوست دارم. با آنیا و اشتفان و زِبی خیلی خوش میگذره واقعا. وقتی همه مون با هم تو میتینگیم خیلی خوبه.

--

اون روز رفته بودم پسرمونو از مهد بردارم. دیدم یه کاغذ جلوشه و تازه شروع کرده به موشک درست کردن. لوکی هم بغلش نشسته بود (پشتش به من بود). جلوی اتاق صبر کردم هواپیماش درست بشه، بیاد.

وقتی اومد، یه چیزی زیر لبش گفت تو مایه های ئه، وقت نشد درست کنم. گفتم چی شده؟ گفت می خواستم یکی دیگه هم درست کنم. گفتم برای لوکی؟ گفت آره. گفتم برو براش درست کن پس، بعد بیا.

دوباره برگشت تو اتاق. تو این فاصله لوکیو دیدم که همون جور که نشسته بود، کله اش افتاده بود و انگاری ناراحت بود. تا دید پسرمون برگشت که براش درست کنه، گل از گلش شکفت، سرشو آورد بالا. برگشت منو نگاه کرد. اخماش باز شد، لبخند اومد رو لبش، بهش لبخند زدم، گوشه های لبش قشنگ رفت بالا، طوری که دندونای سفیدش دیده شد، لپش چال افتاد. سرشو برگردوند؛ به موشکش نگاه کرد که پسرمون داشت درست می کرد؛ دوباره سرشو برگردوند منو نگاه کرد. دوباره بیشتر از قبل خندید. چند ثانیه ای چشم تو چشم هم موندیم. گفت تو مامانشی؟ گفتم آره، من مامانشم. دوباره خندید. انقدر خنده هاش قشنگ بود و پر از ذوق و خوشحالی و تشکر که با خودم گفتم کاش می شد واقعا این صحنه ای که از چهره اش مونده توی ذهنمو تبدیل به عکسش می کردم، می کشیدمش بیرون، میدادم به مامامانش. حتما خیلی خوشحال میشد اگه بچه شو انقدررر خوشحال می دید.

انقدری که لوکی با نگاهش از من تشکر کرد، از پسرمون که براش موشکو درست کرده بود نکرد. انگاری دنیا رو بهش داده بودن.

--

چند روز پیش، همسر بهم یه پاکتی داد، گفتم این چیه؟ گفت بازش کن.

نگاه کردم، یه پاکت آبی بود که پشتش اسم کوچیک من و همسر بود. بازش کردم. یه کارت پستال بود که یه طرفش عکس کاتارینا بود، یه طرفش نوشته بود به یاد کاتارینا - سال فلان تا فلان. بعدم نوشته بود بابت همدردی هاتون، کارت پستالاتون، گل هاتون و ... تشکر می کنیم ازتون (همه اش چاپی بود).

متولد سوم اکتبر 1979 بوده کاتارینا. هنوزم باورم نمیشه این قدر زود رفت. هنوزم باورم نمیشه انسان چقدر می تونه موجود ضعیفی باشه. یه روز می فهمه مریضه و شیش هفت ماه دیگه کلا برای همیشه نیست.

توی عکسش هم -که یه عکس بود تقریبا از یقه ی لباسش به بالا- به دوربین نگاه می کرد و می خندید. قشنگ احساس می کردم دارم سر کوچه می بینمش مثل همیشه، همون نگاه، همون چهره، همون حالت همیشگیش. همسر می گفت حتی کاپشنی که تنشه توی این عکسو می دونم کدوم بود.

خدا کنه حال بچه هاش خوب باشه.


از همه چی


داشتم با آنیا حرف می زدم. گفت یه مصاحبه داشته با یه نفر که استخدامش کنن برای بخش پاسخگویی به مشتری. گفتم چطور بود؟ گفت متاسفانه زیاد خوب نبود. پسره از نظر رشته اش خیلی مناسب بود، نمره هاش 4 و 5 و اینا بود که خیلی پایین بود. ولی ما با اونش هم مشکل نداشتیم. مشکل این بود که خوب لبخند نمی زد، از نظر رفتاری، مناسب این پوزیشن نبود. وقتی کسی رو میذاری توی این سمت، باید با آدما خیلی مهربون و خوش برخورد باشه. وقتی طرف به اندازه ی کافی نخنده، آدما به این توجه نمی کنن که طرف "چی" گفت، حواسشون به این پرت میشه که طرف "چطوری" گفت حرفشو.

خیلی واقعا خوشحالم که اینجا واقعا این چیزا براشون مهمه. الان نمیدونم ایران چقدر تغییر کرده ولی قدیما که یادمه خیلی کم پیش میومد تو ایران کسی واقعا خوش اخلاق و خوش برخورد باشه. امیدوارم الان بهتر شده باشه.

--

دوباره باید بشینم پروژه ی امسالو شرکت کنم و درخواست بودجه بدم.

برای سال پیش، حدودا اندازه ی 20 روز کاری (20 تا 8 ساعت)، کم درخواست بودجه کرده بودم . امیدوارم امسال بهتر بودجه بندی کنم .

--

اون روز فهمیدیم برای OGS (همون جایی که بچه ها رو بعد از اتمام مدرسه تا ساعت 4 اینا نگه میدارن) باید تا 31 دسامبر یه جایی ثبت نام می کرده یم که ما نکرده بودیم. منم اتفاقی برگه اش رو دیدم لای پرونده ها. دنبال یه چیز دیگه میگشتم که دیدم این نوشته باید تا آخر امسال ثبت نام می کردیم.

دقیق یادم نیست چندم بود، شاید سوم یا پنجم. دیگه سریع رفتیم ثبت نام کردیم و بعدشم توی اولین فرصت، زنگ زدم به همون شماره هایی که اونجا بود و گفتم این جوری شده. ما یادمون رفته بود. گفت پر کنین حالا. ببینیم میتونیم بهتون جا بدیم یا نه. وگرنه باید تو لیست انتظار بمونیم.

کلا این سیستم آلمانی همین جوریه. سیصد جا باید خودتو ثبت نام کنی! ما اون روزی که رفتیم مدرسه، خب پر کردیم و نوشتیم که ما میخوایم که بچه مونو بعد از ساعت مدرسه نگه دارین و امضا کردیم. من نمی دونم چرا این سیستما به هم وصل نیستن و باز باید جداگونه هم بری ثبت نام کنی.

--

یه چیز دیگه رو هم پر کرده بودیم که گفته بود معمولا توی هفت هفته جواب میدیم. تقریبا بعد از همون دو ماهش جواب دادن. حالا جواب چی بود؟ جواب این بود که فلان مدرکتون کامل نیست. باید کل صفحه هاش رو آپلود می کرده ین، شما همه اش رو آپلود نکرده ین.

رفتیم نگاه کردیم. واقعا هیچ اطلاعاتی توی اون صفحه های بعدی نبود که جدید باشه! همه اش یا توضیحات بود یا چیزی که توی فایل های دیگه هم قابل پیدا کردن بود. نمی دونم دلیلش چی بود که طرف گفته بود اونا رو هم باید آپلود کنین.

حالا آپلود کرده یم و منتظریم که دوباره بررسی کنن.

--

اون روز رفتیم دنبال نوح و با پسرمون بردیمشون یه خانه ی بازی که بازی کنن. خوب بود و بهشون خوش گذشت.

رفتنی، نوح لباساشو گذاشته بود توی یه کیسه ای و آورده بود. وقتی رفتیم توی سالن، یه جا دیدیم انگاری کلا برعکس گرفته کیسه شو و لباساش یکیشون جلوی پامون افتاده و یکیشم آویزونه. بهش گفتیم و دوباره همه رو ریختیم توی کیسه اش.

خییییلی هم شلوغ بود. یعنی؛ همون اول که وارد شدیم، آقاهه گفت تضمین نمی کنیم که جا برای نشستن داشته باشیم. ما هم گفتیم باشه دیگه. اشکال نداره. ولی فکر نمی کردیم که واقعا جا نباشه برامون. رفتیم تو و واقعا جا نبود. در حین همین گشتن برای جا بود که وسایل نوح ریخت.

بعدش دیگه بچه ها رو فرستادیم برن بازی کنن. من یه گوشه ای بساط پهن کردم و نشستم تا همسر بره دور بزنه و ببینه کی جا پیدا می کنه. بعد از یه ده دقیقه ای شاید همسر یه جا پیدا کرد و رفتیم نشستیم.

برگشتین که اومدیم لباس بپوشیم، نوح گفت کلاهم کو؟ دیدیم کلاهش نیست. گفتیم بریم توی همون مسیری که اومده بودیم، احتمالا تو راه افتاده.

از همون مسیر برگشتیم. یهو نوح گفت ایناها، اینجاس. بعد خم شد، از توی یه سبدی که زیر یکی از میزا بود یه کلاه برداشت و سرش کرد. درست می گفت و کلاه خودش بود. همون جایی هم بود که وسایلش از توی کیسه اش ریخته بود بیرون. فقط من نمی دونم چرا یکی ورداشته بود گذاشته بود تو وسایل خودش!! نمی دونم بچه شون این کارو کرده بود یا چی. واقعا تعجب کردیم.

--

تو مدتی که توی خانه ی بازی بودیم، کتاب سالار مگس ها رو شروع و تموم کردم. اونم باید در موردش بعدا یه توضیح کوتاهی بنویسم. الان کتاب ارواح سرگردان رومن گاری رو شروع کرده ام. ببینم می تونم گاز بدم و کتاب هامو تا ایران رفتنمون تموم کنم .

--

داریم با همسر حرف می زنیم، هی میگه chatterbox, chatterbox !

پراکنده


به دلیل تورمی که الانا به وجود اومده، دولت این اختیار رو به شرکت ها داده که تا سه هزار یورو به کارمنداشون بدن، سه هزار یورویی که مالیاتی ازش کم نمیشه. اما خب شرکت ها مجبور به این کار نیستن. حالا اینکه دولت در قبالش چه خدماتی به شرکت ها میده که ترغیبشون کنه به این کار، من نمی دونم. اما لب کلام اینکه شرکت ما فعلا دو هزار یوروش رو قطعی میده. یه پونصد یورو هم از قبل قرار بود بدن (ربطی به تورم نداشت و از یه سال پیش اعلام کرده بودن) که اونم الان همین جا جاش زدن و گفتن اینم میدیم. برای پونصد یوروی آخرش گفتن داریم گفت و گو می کنیم؛ شاید اونو به صورتی که مالیات ازش کم بشه، بهتون پرداخت کنیم. که البته این پول رو بخشیش رو توی 2023 میدن و بخشیش رو توی 2024.

شرکت همسر اینا هم گفته 1500 تا امسال میدن و 1500 تا سال بعد.

اینکه این مدل پشتیبانی ها رو دارن خوبه ولی به نظرم مشکلش اینه که شرکت های کوچیک همچین پولی نمیدن. یعنی به جای اینکه به اونایی که بیشتر نیاز دارن کمک بشه، به پولدارا کمک میشه. شرکتی که پولداره، خود به خود به کارمنداش هم بیشتر حقوق میده. باز این سه هزار تا رو هم اون شرکت پولدار میده، ولی شرکت نوپا و کوچیک نمیده.

البته؛ شایدم دولت برای اونا حمایت های دیگه ای داره که من نمی دونم.

--

آخر هفته رفتیم خونه ی علی و خوب بود. با هم رفتیم رستوران ایرانی، رفتیم بولینگ. خوش گذشت.

--

علی (به همسر) میگه رفته ام دو دست کارت خریده ام، ببین چه چیزای خوبی خریده ام. همسر گرفت و کارتا رو باز کرد و یه نگاهی انداخت.

علی میگه اگه معمولی خانم حکم بلده، می تونیم بازی کنیم. گفتم من بلد نیستم. همزمان همسر هم جواب داد که نه؛ بلد نیست. و بعدش قضیه تموم شد.

فرداش، صبحی پسرمون حوصله اش سر رفته بود، یه سری کارت Uno داشت. گفتیم بیار؛ بازی کنیم. من و علی و پسرمون نشستیم که بازی کنیم. من و علی رو به روی هم، پسرمونم سمت راست من. تقریبا با علی شاید شصت هفتاد سانت فاصله داشتم. همسر هم داشت این وسط جمع و جور میکرد وسایلمونو که چمدونامون جمع باشه؛ همون دور و بر بود.

دارم برای علی توضیح میدم که ببین بازیش اصلش اینه که یا رنگش باید شبیه کارت قبلی باشه، یا عددش. میگه خب پس شبیه هفت خبیثه دیگه. میگم آره، آفرین. منطقش همونه. حالا یه کمی کارتاش فرق داره.

یکی دو ثانیه ای خیره شده تو چشمای من؛ میگه مگه شما هفت خبیث بلدی؟ میگه آره خب.

بلند میگه خب چرا نمی گین دیشب؟! میگم خب نپرسیدی که. به همسر میگه. همسر هم میگه خب تو پرسیدی حکم بلده یا نه.

والا! خب نپرسیده بود .

علی هی اتفاقی که افتاده رو تکرار می کنه، هی می خنده! میگه میگه نپرسیدی. خب بگو حکم بلد نیستم ولی هفت خبیث بلدم. چرا فقط میگی نه؟

بعد به دوست دخترش میگه من همه چیو برای اینا تعریف می کنم. بعد اینا هر وقت بهشون چیزی میگی، میگن هیچی، هیچ خبر نیست. باید اینا رو دونه دونه ازشون بپرسی .

--

رفتیم بولینگ. بولینگش یه رمپ داشت مخصوص بچه ها. تا حالا ندیده بودم همچین چیزی (چون هیچ وقت با بچه ها نرفته بودم بولینگ) و برام جالب بود.

وقتی لیست اسما رو میدادی، می تونستی مشخص کنی که این بازیکن بچه است و نوبت اون که میشد، از دو طرف، یه لبه ای میومد بالا که مانع از این میشد که توپ بیفته بیرون. در واقع، وقتی بچه توپ رو میزد، حتما چند تا از پین ها میفتاد، اصلا خطا نمی رفت .

علاوه بر اون، اون رمپو هم داشت. چون بچه ها ممکنه زورشون نرسه که توپو با دست بزنن. توپو میذاشتی بالای رمپ و بچه هلش میداد. رمپو هم دقیق می تونستی  جایی که می خواستی تنظیم کنی. پایه های رمپ، فاصله اش دقیقا به اندازه ی فاصله ی بین علامت های روی زمین بود که جلوی باند بودن. یعنی قشنگ می تونستی تنظیم کنی که الان توپ رو تو سمت چپ می خوای بزنی یا راست یا وسط.

--

دیروز مامان طلحه هماهنگ کرد و پسرمون رفت پیششون. بعدم بهم زنگ زد، گفت ما داریم میریم فلان خانه ی بازی. اکیه؟ گفتم آره. حله.

قراره پنج شنبه هم بچه های اونا بیان پیش ما.

 قبل از اینکه پسرمون بره، صبحش به همسر گفتم بیا از فرصت استفاده کنیم و یه سری کارا رو انجام بدیم.

یه نقاشی بود، تو ذهنم بود که اونو خودمون بکشیم. ولی همسر گفت ولش کن، یه روز نیست؛ بذار استراحت کنیم.

صبح که هنوز پسرمون نرفته بود، پسرمون داشت کادوی کریسمسشو درست می کرد با همسر. منم داشتم تو اینترنت سرچ می کردم نقاشی ها رو. چون واقعا حسشو داشتم که یه نقاشی بکشم. دیگه نزدیکای ظهر شد و مامان طلحه خبر نداد (نگفته بود از قبل که اصلا قراره بچه ها صبح همدیگه رو ببینن یا عصر)، به پسرمون گفتم من می خوام یه نقاشی بکشم. گفت منم می خوام، منم می خوام. گفتم خب پس برو وسایلشو بیار.

وسایلشو آورد و گذاشتم خودش رنگ کنه. هنوز یک سومشو رنگ کرده بود، مامان طلحه پیام داد که پسرتون کی میاد؟ گفتم کی براتون اکیه؟ گفت از یک به بعد. اون موقع 12:20 اینا بود. گفتم باشه. برای ما اکیه.

تا پسرمون نقاشیشو تموم کرد، تقریبا یک شد. یه چیزی خورد و بعد بردمش.

بعدش به همسر میگم ناهار بریم بیرون، گفت نه، می خوام ماکارونی درست کنم (غذای محبوب خودش). گفتم پس بریم کافه بعد از ناهار. گفت باشه.

بعد از ناهار رفتیم کافه به رسم قدیما که بچه نداشتیم. ولی فرقش این بود که به جای اینکه بشینیم حرفای عشقولانه بزنیم و از زندگیمون لذت ببریم، نشستیم یه سااااعت کامل، حقوقمون و قسط و قرضامونو حساب و کتاب کردیم و وقتی حساب و کتابمون تموم شد، گفتیم خب بریم دیگه .

بعدشم من میتینگ خانوادگی داشتم و این وسط پسرمونم برگشت و زندگی به روال عادی برگشت!

--

این بالایی ها رو دوشنبه نوشته بودم.

--

چند روز پیش داشتم یه سری چیزی می خوندم که راجع به زبان و واژه شناسی و اینا بود. لینک تو لینک رفتم یه گروهی که مخصوص دانشجوهای دکتری زبانشناسی بود. من معمولا توی هیچ گروهی وارد نمیشم. نهایتا کانال های عمومی رو می خونم. گفتم حالا این یکی رو برمف شاید توش چیزای جالبی نوشته بود و چیزای خوبی یاد گرفتم.

به نیم ساعت نکشید اومدم بیرون، در حالی که دود از کله ام داشت بلند میشد.

من نمی دونم اونایی که توی اون گروه بودن واقعا تحصیلاتشون چی بود، ولی یکی نوشته بود "حائظ اهمیت"، یکی نوشته بود "در معرز"، یکی گفته بود کلمه ی "سونی" تک هجاییه. انقدر از این چیزا خوندم توی همون نیم ساعت که دیدم اینا اگه چیزی از سواد من کم نکنن و باعث نشن که منم فردا املای این کلمه ها رو غلط بنویسم، عمرا چیزی به من اضافه کنن!

--

بچه ها، بلاگ اسکای برای شما هم همین قدر کنده؟! چرا واسه من یه ماهیه که اصلا درست و حسابی حتی بالا نمیاد؟ گاهی انقدر طول می کشه که پشیمون میشم و می بندمش. بعدا دوباره میام سراغش. آیا بلاگ اسکای هم نفسای آخرشه یا فقط واسه من این جوریه؟


یه کم آلمانی



Tellerrock (تِلا رُک).

اینو خودم تازه یاد گرفته ام! تِلا یعنی بشقاب. رُک یعنی دامن. تِلا رُک یعنی دامن کلوش .

پراکنده/مهمونی فوتبالی


روی در مهدکودک پسرمون، همیشه هر بیماری ای که در حال حاضر توی مهد هست رو می نویسن که آدما خودشون بدونن که الان وضعیت چطوریه و خودشون تصمیم بگیرن که بچه شون رو بفرستن مهد یا نه. مثلا می نویسن سرفه، آبریزش بینی، دل درد و ... . الان یه گزینه ی دیگه هم اضافه شده: کرونا! خیلی هم عادی باهاش برخورد میشه دیگه. عین بقیه ی بیماری ها فقط رو در می زنن که این بیماری رو فعلا داریم.

--

اون روز که می خواستیم مهمونی شرکتو بریم، قبلش یه میتینگ داشتیم که مهم بود و بابتش چایی و قهوه و اینا تدارک دیده بودن. وقتی من و فاطیما رفتیم تو اتاق، هنوز کسی نبود و یه کمی صحبت کردیم راجع به همون پذیرایی و اینا.

به فاطیما داشتم می گفتم من اوایل که اومده بودم آلمان، هی یادم می رفت که وقتی مثلا بانکی جایی میرم و ازم می پرسن چیزی می خورم یا نه، نباید بگم چایی، چون اینا چایی رو تلخ میارن.

میگفت وای آره. یه پسر ایرانیه هست تو دوستام، یه بار دیدم داشت چایی می خورد، یه تیکه شکر کوچولو رو گذاشت تو دهنش (دستشم دقیقا مثل وقتی که آدم یه حبه قندو می خواد بذاره تو دهنش برد به سمت دهنش). گفتم اتفاقا من دقیقا الان از همونا تو کیفم دارم .

می گفت اصلا از نظر سلامتی خوب نیست خب این چیزی که شما می خورین. گفتم ببین ما اونو نمی جویم، سخته توضیحش ولی وقتی حرفه ای بشی، بلدی اونو گوشه ی لپت نگه داری تا چاییت با یه دونه قند تموم بشه . انقدر خندید که نگو. اصلا درک نمی کرد چایی با قند چطوری میشه.

--

امروز آخرین روز فوتبال بازی کردن پسرمون تو این سال بود. قرار بود بچه ها بازی کنن توی زمین چمن مصنوعی (همون جایی که همیشه بازی می کنن) ولی چند روز پیش مربیشون پیام داد که متاسفانه چون می خوان روی زمین چمن کار کنن و آماده اش کنن برای سال بعد، این جلسه بازی کردنش تعطیله. ولی برای اینکه بچه ها حوصله شون سر نره، همون داخل که جشن می گیریم، دو تا بازی هم با بچه ها می کنیم.

وقتی ما رسیدیم، دقیق نمی دونستیم کجا باید بریم. دیدم یه آقای دیگه ای رفت همون ساختمون بغل زمین چمن مصنوعی، گفتم دنبالش بریم، لابد همین جاست. گفتم ببخشید همین جا جشنه؟ گفت برای کدوم کلاس؟ گفتم با فلانی. گفت ما با یه نفر دیگه ایم ولی شاید با هم قراره جشن بگیریم امروز، نمی دونم. ولی بچه های ما همیشه داخل بازی می کرده ان. تشکر کردم و گفتم پس فکر کنم ما جای دیگه ای باید بریم. آخه بچه های ما معمولا بیرون بازی می کنن.

اومدیم بیرون دوباره. دیدم دو تا دیگه از بچه ها با ماماناشون اومدن. گفتم شما می دونین کجا باید بریم؟ گفتن از این وره. با اونا رفتیم.

این جوری بود که دری که تو سطح همکف بود بسته بود. یه کم اون ورتر، یه جا پله داشت به سمت پایین که به سمت دستشویی بود. باید میرفتی پایین، از جلوی سرویسا رد می شدی، دوباره یه سری پله بود، می رفتی بالا!

یعنی؛ اگه اونا نبودن، ما عمرا می تونستیم بریم تو!

رفتیم و اولین آدما بودیم و -خدا رو شکر- صندلی بهمون رسید. ما هم که سیستممون ایرانیه، نمی تونیم ایستاده جشن بگیریم، باید حتما بشینیم و بخوریم . ولی اونایی که دیر اومدن، خیلی هاشون واستاده بودن، شاید حداقل ده پونزده نفر.

چهار تا میز بود. روی هر میز یه دیس مانند بزرگ خالی بود. هر کس از خوردنی هایی که آورده بود، یه کمی توی هر کدوم از دیسا ریخت تا برای همه خوردنی باشه.

منم آب جوش برده بودم و چند مدل چایی که فلاسکو گذاشتم روی میز. بقیه هم فلاسکاشونو گذاشتن روی میزا هر کدومشون که آورده بودن.

خوردنی ها تقریبا تموم شد تا آخرش. بچه ها هی دور زدن و هی خوردنی خوردن. ولی چایی ها و قهوه ها موند.

مربیشون امروز دو تا بازی باهاشون کرد. یکیش این بود که یکی از بچه ها باید یه طرف وای میستاد و بقیه ی بچه ها به فاصله ی دو سه متر ازش، به صف وامیستادن. همه هم روشون به یه سمت بود. اون بچه باید از لای پاهاش توپ رو به سمت عقب پرت می کرد. یکی از بچه های اون پشت توپ رو برمیداشت و پشتش قایم می کرد. ما تا مثلا ده میشمردیم، بعد اون یه دونه بچه حق داشت برگرده. حالا باید از روی چهره ی بچه ها حدس می زد که توپ دست کیه. سه بار می تونست حدس بزنه. اگه درست می گفت اون برده بود، اگه غلط می گفت کل تیم برده بود.

یعنی؛ هدف این بود که بچه ها به عنوان یه تیم باید طوری هماهنگ می شدن که اون بچه نتونه حدس بزنه توپ دست کیه. اگه می تونست حدس بزنه، کل تیم باخته بود.

چقدرم که بازی بچه ها جالب بود واقعا. مثلا طرف برمی گشت به بچه ها نگاه می کرد. خب اونی که توپ دستش بود که طبیعتا دستاش پشتش بود. بعد بچه های دیگه، یکی داشت به بغل دستیش دست می زد، یکی داشت کله شو می خاروند! کلا اگه اون بچه باهوش بود، مثلا باید از بین سه چهار نفر حدس می زد توپ دست کیه، نه از بین ده پونزده نفر . ولی خب بچه ها این جوری فکر نمی کنن و همه چی خیلی بامزه و ساده پیش میره.

مربیشون واقعا خیلی خیلی باحوصله و مهربونه.

به بچه ها گفته بود یکیتون اینجا وامیسته؛ بقیه به فاصله ی دو سه متر، توی یه ردیف.

نتیجه چی بود؟ یه دونه بچه اون جلو، بقیه به صورت یه چیزی شبیه چهار پنجم یه دایره، نیم متر پشت سر پسره .

سری اول بازی، اونی که توپ رو گرفت چهره اش کاملا خارجی بود - شاید ترک یا عرب. حالا نمی دونم خوب گوش نداده بود یا -مثل پسر ما- هنوز مشکل زبان داشت، توپو که گرفت، با توپ فرار کرد. شاید فکر کرده بود خودش باید قایم بشه؛ نمی دونم. یهو همه خندیدن. نه اینکه به اون بچه خندیده باشن ها، به اون موقعیتی که پیش اومد؛ مثل هر اتفاق خنده دار دیگه ای. بچه هه انگاری خجالت کشید که اشتباه کرده. مربیشون سریع جمعش کرد؛ گفت اصلا اشکالی نداره؛ شاید من بد توضیح داده ام؛ الان دوباره توضیح میدم. سریع دوباره بلند توضیح داد که جو عوض بشه و نگاه ها از سمت اون بچه برداشته بشه.

بازی دومشون کلاغ پر بود که حالا با سیستم خودشون بازی می کردن و باید هر دو تا دستشونو می بردن بالا اگر اسم پرنده میومد. تنها تفاوتش این بود که برای اینکه غلط انداز باشه، اونی که خودش می گفت اسم حیوونا رو، در هر صورت دستاشو می برد بالا - چه پرنده بود، چه نبود.

یه کمی نگران بودم که پسرمون ببازه تو این بازی. ولی بعد دیدم بابا اونی که آلمانیش خوب نیست منم! من اصلا اسم اون چیزایی که می گفتنو نشنیده بودم به عمرم چه برسه به اینکه بدونم پرنده ان یا نه ولی پسرمون درست دستاشو می برد بالا .

هر کس هم می باخت، تو دور بعدی، اون باید اسم حیوونا رو می گفت.

اینم یه چند دوری بازی کردن و یه کم هم مربیشون براشون قصه گفت و از این جور چیزا. آخرشم به هر کدومشون یه دونه توپ و یه دونه شکلات بابا نوئلی کادو دادن و یکی از بچه ها هم کادوی مربیشونو داد و خودش به صورت خودجوش گفت "از طرف تیم" که باعث شده همه تشویقش کنن و خوششون بیاد از چیزی که گفت.

کادوی مربیشون یه دونه گوتشاین از یه کتابفروشی بود و کادوی مشترکش با پسری که همیشه بهش کمک میکنه هم یه گوتشاین رستوران بود.

بعد از دادن کادوها دیگه جمع کردیم و میزامونو تا حدی تمیز کردیم و آشغالامونو انداختیم تو سطل و برگشتیم خونه.

--

این سیستم که آلمانی ها میگن هر کسی یه چیزی از خونه اش بیاره با خودش و اونم فقط به اندازه ی خودش، واقعا به نظرم خیلی خیلی سیستم خوبیه. کاش می شد آدم بین دوستای خودشم راه بندازه.

مشکل ما تو سیستم ایرانی اینه که اگه بگی هر کسی یه چیزی بیاره، هر کسی از هر چیزی به اندازه ی کل اون جمعیت درست می کنه و میاره. واقعا این جوری نیست که هر کسی اندازه ی خودش - یعنی یکی دو نفر- درست کنه و بیاره. یکی اندازه ی ده نفر جوجه میاره؛ یکی اندازه ی ده نفر، کباب میاره؛ یکی اندازه ی ده نفر سوپ میاره؛ یکی اندازه ی ده نفر آش میاره و ... .

اینجا واقعا آخر کار، تقریبا تمام دیس ها خالی شده بود چون در حد همون آدمای اونجا چیزی آورده بودن.

--

توی مایکروسافت تیمز این قابلیت وجود داره که تقویمتونو برای بقیه شفاف کنین. در حالت عادی، بقیه فقط می تونن ببینن چه روزهایی توی تقویمتون آزاد/مشغول هستین. ولی نمی تونن ببینن دقیقا به چه دلیل مشغولین و چه میتینگی دارین و کجا

یکی از همکارای همسر تقویمش شفافه برای همه، طوری که حتی می تونین ببینین چه ساعتی پرواز داره به کجا و چه روزی نوبت دکتر داره و ... . همسر می گفت یه میتینگ داشت، قرار بود برن لندن. توی تقویمش نوشته مسجد فلان!

میتینگ شرکت توی یه سالنی بوده که متعلق به یه مسجدی بوده .

--

بچه که بودم، برادر کوچیک ترکلا اذیت کن بود ؛ این جوری بود که مثلا اگه دراز کشیده بودی و از بغلت رد میشد، همین جوری که رد می شد، یه لگدی بهت می زد، یه سر خودکاری چیزی که توی خونه افتاده بودو پرت می کرد به سمتت، یه سیخونکی می زد، کلا یه بلایی سرت میاورد و رد میشد .

چند وقت پیش همسر بغل کرسی دراز کشیده بود. پسرمون اومد رد بشه، همین طور که رد میشد، عمدا پاشو یه جوری تکون داد که بخوره به سر همسر. همسر متوجه نشد عمدی بوده، ولی من که اون ور نشسته بودم، قشنگ برام مشهود بود که این بچه می خواست یه کرمی بریزه.

فکر کنم از عوارض نداشتن خواهر و برادر باشه .