کی تو کدوم تیمه؟!

پیش نوشت: این پست طولانیه و خوراک تخمه شکستن و خوندن .

--

قبلا خیلی یواخیمو توصیف کرده ام؛ گفته ام که خیلی مهربونه و در عین حال مودب و مدیرگونه است. کلا خیلی چیزا راجع بهش گفته ام. ولی اون روز یهو به ذهنم خطور کرد که "متین و موقر" شاید بهترین توصیف براش باشه. یعنی؛ توی تمام توصیفای قبلیم، من سعی کرده ام همین ویژگی متین و موقر بودنشو توصیف کنم ولی نتونسته ام.

اون روز یه میتینگ داشتیم، از اینا که توش میان میگن چه کارایی رو داریم خوب انجام میدیم به نظرتون، چیو باید عوض کنیم، چیو کلا حذف کنیم و ... .

همیشه دو تا تیم یواخیم جدا جدا این میتینگو دارن.

این میتینگو زده بودن برای هر دو تیم با همه و به صراحت هم یواخیم نوشته بود نه هیبرید، نه آنلاین؛ فقط حضوری.

ما هم گفتیم خب اکی.

رفتیم. همون اول مونی (مونی اسم برگزارکننده ی این میتینگ هاست؛ در واقع کل میتینگ رو اون مدیریت می کنه و اصلا هم تو کار فنی نیست. یعنی؛ اصلا هدف از اینکه یه آدم غیر فنی مدیریت می کنه این میتینگو اینه که نتونیم زیادی وارد جزئیات بشیم و بحث به کارای فنی بکشه و یکی بگه به خاطر فلان باگ سیستم سه روز قطع بود؛ یکی بگه اگه فلان کارو کرده بودیم درست میشد و ... . فقط خیلی کلی بحث کنیم و از منظر مدیریتی.) گفت که خب، این میتینگ یه کمی فرق داره. یه عده مشکلاتی داشته ان و به مدیرعامل (همون آقایی که من یه بار افتخار داشتم باهاش ناهار بخورم و یه بارم ازش خواستم نظرسنجی کنه برای صبحانه) گفته ان که می خوان یه میتینگ بذارن که اونم توش باشه و مشکلاتشونو عنوان کنن. ما گفته ایم، اول بذارین ببینیم خودمون نمی تونیم حلش کنیم.

و خب اینو که گفت من و فاطیما که از همه جا بی خبر بودیم کرک و پرمون ریخت!

مونی همون اول گفت که میتینگ سه ساعته. اگر بحث بالا گرفت، لطفا نرین برای خودتون قهوه بریزین. معمولا این میتینگا این جوریه که تا بحث بالا میگیره، همه پا میشن به بهانه ی قهوه خوردن جلسه رو ترک می کنن. لطفا اگر به نظرتون زیادی بحث بالا گرفت و لازمه زنگ تفریح داشته باشیم، بگین تا به همه اعلام کنیم و مثلا بگیم ده دقیقه زنگ تفریح.

خلاصه، تو میتینگ فهمیدیم که در واقع، دو تا از بچه ها و بیشتر از همه، یکی از بچه ها با یواخیم مشکل داره/دارن. حالا مشکل چی بود؟ به نظر من واقعا خنده دار بود که از اول خواسته بودن با مدیرعامل مطرح کنن همچین چیزایی رو! مشکل این بود که پسره می گفت من اسکرام مستر (Scrum Master) ام (اسکرام مستر رو نمی دونم به فارسی چی ترجمه کرده ان ولی یه کار ساده ایه که همه ی کامپیوتری هایی که چند سال کار کرده باشن، بلدنش، ولی خب بالاخره باید یه نفر مسئولیتشو به عده بگیره. قضیه هم از این قراره که مثلا تعداد کارهایی که باید بیاد رو نگاه می کنن، ارزیابی می کنن که برای هر کار چقدر زمان لازمه و مشخص می کنن که چه کاری در دو هفته ی آتی انجام بشه و چه کاری اولویتش کمتره. کلا؛ توی هر تیم کامپیوتری ای، قطعا یه نفر اسکرام مستره؛ چه رسما به کسی عنوان داده بشه، چه نشه. اصلا بدون اون کار پیش نمیره، نمیشه. ببخشید که توی پرانتز خیلی طولانی شد؛ برگردیم به اصل داستان.) فلان زمان، فلان کار رو که باید اسکرام مستر انجام میداده، یواخیم انجام داده!

قرار این بود که آدما رو به هم صحبت نکنن اگه مشکلی هست. همه باید رو به مونی و با مونی صحبت کنن تا جنگ تن به تن رخ نده . (فکر می کنم الان بهتر می تونین تصور کنین آلمانی هایی که برای یه میتینگ سه ساعته نشسته ان یه عالمه فکر کردن و قوانین به کی نگاه کن و کی کافه بخور و این چیزا آماده کرده، چقدر توی زندگی واقعیشون قانون و کاغذبازی دارن ).

انقدر هم این پسره گفت من اسکرام مسترم، من اسکرام مسترم، با خودم گفتم خوب بود این جای یواخیم نبود که هم مدیر پروژه است، هم مدیر بخشه، هم مدیر یه مجموعه ی دیگه است توی شرکت. یواخیم با این همه کار، انقدر من چنینم، من چنانم نمی کنه بنده خدا. حتی ندیده ام اسمشو جایی بگه دکتر فلانی موقع معرفیش. حتی ندیده ام بگه من "مدیر" فلان جا ام. همیشه خودشو "مسئول" فلان چیز معرفی می کنه. فقط تو جاهایی که سمتش رسما مهمه، مثلا میگه من به عنوان مدیر بخش، فلان داده رو لازم دارم. ولی وقتی بحث معرفی یه سیستمه، میگه من "مسئول" طراحی و پیاده سازی این سیستمم.

خداییش من واقعا همیشه از افتادگی یواخیم لذت می برم.

خلاصه، کلی این پسره هی گفت من اسکرام مسترم و چرا یواخیم فلان کارو انجام داده.

مونی هم سعی می کرد این شکایت ها رو به صورت نکته های کوتاه روی کاغذ با ماژیک بنویسه و روی تخته بچسبونه. و هر از گاهی راه حلی هم اگر به ذهنش می رسید، پیشنهاد می داد. مثلا می گفت خب همین باید گفته بشه. باید اگر کسی شکایتی داره، عنوان کنه نسبت به مدیرش.

از اون ور، حالا نه دقیقا در جواب به آقای اسکرام مستر، بلکه توی حین گفت و گویی که داشت انجام میشد، گفت خب من دیدم اگر من انجام ندم، کسی انجام نمیده، گفتم خب پس من انجامش میدم.

که مونی هم گفت خب همینم باید عنوان بشه. مثلا مدیر باید بگه که وظیفه ی من نیست که این کارو انجام بدم. کی قراره توی تیمتون انجامش بده.

خلاصه، سه ساعت گذشت و من و فاطیما و یه نفر دیگه فقط شنونده بودیم و بقیه هم تقلا می کردن که صداشونو به سمع و نظر بقیه برسونن!

چیزای عجیبی واقعا توی اون جمع شنیدم و راستش حالم بد شد.

فردی اون روز مریض بود و نبود. فردی، مدیر محصول (Product owner که بهش پ او (PO) هم میگیم) یه چیزیه توی شرکتمون.

فکر کنین، مثلا یکی می گفت به نظر من، پ او نباید کسی باشه که با تو میاد ناهار میخوره و جوک تعریف می کنه!! باید یه شخصی باشه که مثلا تو داری برنامه/اپ رو برای اون می نویسی. ولی این اصلا برای شرکت ما درست درنمیاد. چون ما هر چی طراحی می کنیم، مال خودمونه. ما مشتری خارجی که نداریم. هر چی نوشته میشه، برای استفاده توی شرکت خودمونه. اگه شما یه شرکت برنامه نویسی داشته باشی که برای شرکت های مختلفی داره اپلیکیشن طراحی می کنه، خب می تونی بگی که پ او باید ارباب رجوع/مشتری باشه. که همونم باز درست نیست. پ او، همیشه توی شرکت خودته. پ اوی یه شرکت که قرار نیست کسی باشه که در استخدام یه شرکت دیگه است!!

خلاصه، من نمی دونم منظور طرف چی بود، ولی برای من خیلی حرفش مسخره و عجیب بود که به نظرش پ او باید کسی باشه که دست نیافتنی و دور از دسترس باشه.

یه مورد دیگه اینکه گفتن ما نیرو کم داریم. یواخیم هم گفت ما الان دو تا دوئال اشتودنت (Dual Student: یه مدل درس خوندنه تو آلمان که طرف هم باید برای یه شرکت کار کنه، هم دانشگاه بره. یعنی؛ این طوریه که توی یه شرکت همزمان هم کار یاد می گیره و همزمان تئوریش رو هم توی دانشگاه می خونه.) داریم توی شرکت. به شما گفتم بیان توی تیم شما؛ گفتین ما وقت نداریم براشون بذاریم و بهشون کار یاد بدیم. الان وارد تیم دخترمعمولی و فاطیما شده ان و دارن کار می کنن.

باز کل کل کردن که نه ما نیروی 18 19 ساله نمی خوایم که ما کار یادش بدیم، ما یه کاربلد لازم داریم!

دیگه سعی کردن جواب در جواب نشه هی. ولی از کل گفته هاشون، من واقعا حق رو بهشو نمی دادم. چون حتی برای یه نیروی کاربلد هم شما قطعا باید حداقل سه چهار ماه وقت بذاری تا واقعا وارد کارت بشه. ولی اینا همه اش میگن ما سرمون شلوغه، ما نمی رسیم.

یه جای دیگه هم یه چیزی گفتن که شاخ درآوردم از تعجب. تو برنامه ریزی همه ی رشته ها - و بالاخص کامپیوتری ها- یه چیزی هست به اسم اسپرینت (Sprint) که معمولا یه بازه ی دو هفته ایه. بعد دو هفته به دو هفته، آدمای تیم، یه میتینگ دارن که تعیین می کنن که چه کارهای توی این دو هفته انجام بشه. کارها اولویت بندی میشه. و شما به مشتری - احتمالی- از اول میگین که ما فلان کارها رو توی دو هفته ی آینده تحویل میدیم.

بعد آقای اسکرام مستر و دوستش می گفتن ما هر چقدر که بتوینم تسک میذاریم توی اسپرینت، میگیم هر چیشو تونستیم انجام میدیم .

در حالی که اصلا هدف از اسپرینت اینه که ببینی چقدر کار رو تونسته ای توی دو هفته انجام بدی. بعد مثلا میان تحلیل می کنن به صورت نموداری که ما توی یه سال گذشته، توی هر اسپرینت چقدر کار تونسته ایم انجام بدیم و ... . اگه تو یه عالمه کار ریخته باشی توی یه اسپرینت ولی انجامشون نداده باشی که اصلا تعریف کردن اسپرینت یه چیز بیخودی میشه. نه میشه حاصلش رو تحلیل کرد، نه میشه فهمید بالاخره ظرفیت تیم چقدره؛ نه هیچی. به نظر من، از اساس، مفهوم اسپرینت رو نفهمیده کسی که با این دید اسپرینت تعریف کنه (ببخشید اگر خیلی تخصصی شد؛ نتونستم نگمش).

خلاصه، تقریبا توی هیچ کدوم از حرفایی که می زدن من حق رو بهشون نمی دادم به عنوان یه ناظر بیرونی. ولی خب چیزی هم نمی گفتم.

یواخیم هم کلا توی میتینگ اصلا دفاع نکرد از خودش (به جز همون یکی دو مورد) و کلا ساکت بود. خیلی کم حرف زد و گذاشت بقیه حرف بزنن.

دیگه خیلی پیچیده اش نکنم. سه ساعت کل کل کردن و در نهایت، مونی گفت هیچ کسم نرفت برای خودش قهوه بریزه. فلیکس می گه خب گفتی ممنوعه دیگه .

در کل، حدود 3.5 ساعت توی میتینگ بودیم و نتیجه گیری تموم نشد و قرار شد که یه میتینگ دیگه داشته باشیم.

--

این بالاییا مال هفته ی پیش بود. امروز میتینگ دوم رو داشتیم.

مونی اون روز به من زنگ زد که با توجه به اینکه خیلی به تیم ما ربط نداشته، آیا بازم می خوام توی میتینگ باشم یا نه. از فاطیما هم پرسیده بود و فاطیما گفته بود نمی خواد توی میتینگ باشه. ولی من گفتم می خوام ببینم چه نتیجه ای می گیریم و بالاخره ازش یاد بگیرم برای آینده که جلوگیری کنم از به وجود اومدن این مدل مشکلا. گفت باشه و برای منم دعوتشو فرستاد.

آقا ما رفتیم و ظاهرا ملت رفته بودن یه هفته فکر کرده بودن که چطوری با توپ پرتر بیان. منم که کل هفت شبو راحت خوابیده بودم تا صبح (البته؛ راحت که نخوابیده بودم، به مشکلات دیگه ای توی زندگیم فکر کرده بودم .) و کلا هیچ نظری نداشتم.

همون اول مونی پرسید که کسی نسبت به هفته ی پیش نکته ای داره که بخواد اضافه کنیم؟ آقای اسکرام مستر گفت که من به نظرم خوبه که یه نظرسنجی از بچه های تیم داشته باشیم (یعنی؛ نظر کارمندا راجع به رئیسشون که یواخیم باشه). قرار شد برای این یه میتینگ جدا بذاریم. این قضیه تموم شد.

میتینگ کلا یه ساعت بیشتر نبود چون یواخیم بعدش میتینگ داشت.

آقا اینا از همون اول با توپ پر شروع کردن که ما وقت نداریم و کارامون مونده. در عین حال ما نیاز داریم که یه سری کنفرانس و دوره رو بگذرونیم و یواخیم باهاشون مخالفت می کنه!

یواخیمم به آقای اسکرام مستر گفت تو میخواستی یه کنفرانس بری توی لندن و منم گفتم نمی تونم برای همچین چیزی موافقت کنم. آقای اسکرام مستر گفت آره، اونو درک می کنم ولی فلان جا هم تو مخالفت کردی. دوست اسکرام مستر هم گفت که ظاهرا اونم یه بار می خواسته بره یه کنفرانسی/دوره ای/ چیزی و یواخیم مخالفت کرده. ما احساس می کنیم یواخیم برای ما ارزش قائل نیست.

حالا من دقیقا اون لحظه جواب ندادم که حالت دفاع کردن از این و اون و یارکشی نشه. ولی یه کم بعدترش که از این موضوع یه مقداری هم رد شده بود، گفتم من راجع به فلان موضوع بگم که اتفاقا منم یه بار می خواستم یه کنفرانسی رو برم. یواخیم گفت به نظر من فایده نداره و به دردت نمی خوره ولی من موافق نیستم. منم اونو نرفتم ولی اصلا به خودم نگرفتم و این طوری فکر نکردم که مشکلی توی ارزش گذاری من هست یا کسی منو تحویل نگرفته. با خودم فکر کردم خب یه کنفرانس دیگه پیدا می کنم.

بعدتر ادامه دادند دوستان که به نظرشون یواخیم تیم ایکس (که من و فاطیما توش هستیم) رو بیشتر تحویل می گیره تا تیم اونا رو.

راس یه ساعت، یواخیم گفت باید بره و یه کمی داشتن جمع بندی می کردن. آقای اسکرام مستر هم در حالی که یواخیم دم در بود، گفت که جرقه ی اینکه باید یه نظرسنجی در مورد یواخیم بشه و این جلسه توی اون جلسه ای خورده براش که یواخیم حرفشو قطع کرده.

نمی دونم یادتونه یا نه. ولی یه بار نوشتم که دو نفر توی میتینگ خیلی حرف میزدن و یواخیم یه بار به حرف طرف توجهی نکرد و گفت نفر بعدی (و در نهایت هم توی همون جلسه ازش عذرخواهی کرد).

الانم که این حرفو دوباره پسره زد، یواخیم بلند گفت معذرت می خوام و بعد دیگه رفت. چون واقعا هم باید میرفت و میتینگ داشت.

بعد از اون هم کلی راجع به یواخیم حرف زدن که من بازم حالم بد شد.

مثلا اسکرام مستر می گفت چرا یواخیم وقتی نشسته بود دست به سینه نشسته بود و توی صندلیش فرو رفته بود.

این در حالی بود که من کاملا از زبان بدن یواخیم درک می کردم که حالت تدافعی داره. و البته؛ خدا رو شکر، مونی هم بی تفاوت نبود و گفت که خب احتمالا حس کرده همه علیهشن و حس خوبی نداشته. (منظورش این بود که از روی غرور و این چیزا نبوده که دست به سینه نشسته بوده توی صندلیش).

بعدشم گفتن که شیش ماه بعد باید دوباره همین میتینگو داشته باشیم تا ببینیم چی تغییر کرده. بالاخره باید یه چیزایی تغییر کنه و یواخیمم حواسش باشه که یه نظرسنجی کارمندایی هست براش و اینا. انگاری که این نظرسنجی رو تهدیدی برای یواخیم میدیدن که باید خودشو جمع کنه.

دیگه 50 دقیقه بعد از اینکه یواخیم رفت تقریبا ما هم جلسه مون تموم شد و رفتیم.

یه چیزیو هم یادم رفت؛ الان میگم. آقا من وسط این یکی جلسه تازه فهمیدم این آقای اسکرام مستر هنوز حتی دوره ی اسکرام مستری رو هم نگذرونده و میگه کار زیاد دارم و وقتشو ندارم .

--

اومدم خونه و اینا رو برای همسر تعریف کردم. خیلی غمگینانه است و امیدوارم واقعیت نداشته باشه ولی در جدیدی رو به روی من باز کرد.

همسر میگه حواست باشه، شایدم یه کمی جنبه ی نژادپرستانه داشته باشه. شاید چشم اینو ندارن که ببینن یواخیم تو رو بیشتر تحویل بگیره.

بهش که فکر می کنم، می بینم بیراه هم نمیگم. حالا نمیگم حتما بحث نژاد و این چیزاست ها. ولی الان فلیکس کارش طوری شده که بیشتر رفته توی تیم اونا. فردی هم رفته توی یه تیم دیگه تقریبا. اون تیم ایکسی که اونا راجع بهش صحبت می کردن و می گفتن یواخیم بیشتر بهش میرسه، عملا میشه من، فاطیما و نینا. نینا هم خیلی خیلی دختر ساکتیه و اصلا نظر نمیده و اگر نظر ازش بپرسن هم همیشه توی یکی دو جمله خیلی خنثی نظرشو میگه. ولی با این وجود، نینا هم الان مدیرپروژه است؛ منم هستم.

یه چیز دیگه هم اینکه اتفاقا یواخیم چند وقت پیش داشت تیممونو به یه جایی معرفی می کرد - که یادم نیست کجا بود- و در توصیف تیم تحت نظر خودش (یعنی؛ هر دو تیم با هم دیگه؛ کل تیمی که تحت نظر یواخیمه) گفت تنها تیمی توی شرکت که تعداد خانم ها و آقایونش برابرن.

حالا نمی دونم. شایدم آقایون الان نمی خوان ببینن که سه تا خانم یه تیم خوب دارن.

نمی دونم واقعا مشکل چیه. مشکل ماییم؟ مشکل اینه که کلا هستیم؟ مشکل اینه که خانمیم؟ یا چی دقیقا؟ من الان باید چیکار کنم که یواخیم با اونا خوب بشه؟!

خلاصه که زندگی تو اینجا هم هر روز چالش های جدیدی رو برای ما رو می کنه.

من که از چالش نمی ترسم و اتفاقا استقبال هم می کنم ازش. ولی امیدوارم مشکل اون یکی تیم با "حضور" ما نباشه! من دیگه نمیدونم، آدم باید غیب بشه که یه عده راضی بشن یا چی. واقعا من نمیدونم به خدا؛ ما به کار کسی کاری نداریم؛ چرا یه عده به کار ما کار دارن.

الان این بالایی رو نوشتم، یاد این افتادم که بابام - خدا بیامرز- یه اخلاقی داشت که کلا این جوری بود که هر جوری که دوست داشت زندگی می کرد و نظر هیچ کس هم براش مهم نبود. مثلا مامانم موقع عروسی ها و اینا میگفت خب بپرس برادرت چی میده واسه عروسی خواهرزاده ات که ما هم همون جوری بدیم، مثلا ما خیلی زیادتر ندیم اونا شرمنده بشن. بابام می گفت "ما به کسی چیکار داریم؟"

باز وقت دیگه ای، مامانم می گفت فلان کارو بکن که فردا نگن فلان کارو نکردن. بابام می گفت "کسی به ما چیکار داره؟"

کلا تو جواب هر چیزی که به دیگران مربوط می شد، بابای من یا می گفت "ما به کسی چیکار داریم؟" یا می گفت " کسی به ما چیکار داره؟"

حالا من نمی دونم بابا! کسی به ما چیکار داره؟! خب زندگیتونو بکنین!


کار و زندگی


چند وقت پیش یه صبحانه ی کاری توی شرکتمون ارائه شد که حدود صد نفر توش بودیم. در حد 1.5 ساعت رفتیم توی یکی از میتینگ روم ها و غذاها رو آماده کرده بودن به صورت ساندویچ های مختلف (یعنی بوفه نبود) و بالاترین مدیر شرکت هم اومد صحبت کرد و راجع به سود شرکت و اینا توضیح داد و یه سری هم هندونه زیربغلمون گذاشت که موفقیتمونو مدیون شماییم و دوست داریم ازتون تشکر کنیم و ... . حالا همون موقعی که می گفت دوست داریم تشکر کنیم و نمی دونیم چطوری تشکر کنیم، فاطیما بغل من بود، میگه خیلی ساده اس، پول بده بهمون .

سخن رانی طرف خیییلی طولانی بود. با اینکه جو رسمی نبود و میشد هم بخوری و هم گوش بدی ولی خب اکثریت دوست داشتن نهایتا مثلا یه نوشیدنی بخورن وقتی طرف رو به روشونه. ولی ما که - خدا رو شکر- پشت آقاهه بودیم و از قضا نزدیک هم بودیم به غذاها، یه چیزایی هم می خوردیم .

ولی کلا کاستی زیاد داشت مراسم. مثلا کلا چایی نداشتن، آب میوه ها آخرش تموم شده بود و فقط آب مونده بود، میز غذا فقط یه طرف سالن بود و عملا خیلی ها راحت بهش دسترسی نداشتن و ... .

آخر این میتینگ که باز خودمون با همکارا صحبت می کردیم، دیدم فاطیما و نینا هم خیلی شکایت دارن و من تنها کسی نیستم که به نظرم سازمان دهی مراسم خیلی بد بوده.

چند روز بعدش نگاه کردم، ببینم کی ایمیل دعوت به این میتینگو فرستاده، دیدم همون آقاهه فرستاده که یه بار من و حمید نشسته بودیم سر میز ناهار، یهو اومد نشست و از من پرسید اگه می تونستی یه چیزی رو تو شرکت عوض کنی، چیو عوض می کردی.

با اینکه این آقاهه هم عضو هیئت مدیره است  و جزو بالاترین ها حساب میشه، با توجه به اینکه کس دیگه ای رو پیدا نکردم به عنوان فرد مسئول، به همون ایمیل زدم و گفتم تشکر می کنم بابت مراسم و اینا ولی می خواستم بگم اگه بشه یه نظرسنجی ای به صورت گمنام طراحی کنین که هر کسی راحت حرفشو بزنه و نظرشو بگه، به نظرم خیلی خوب میشه.

سریع جواب داد و گفت ایده ی خیلی خوبیه، برای طراحیش با فلانی و فلانی و فلانی تماس بگیر. اون آدما رو چک کردم، یکیشون تا فرداش مرخصی بود.

فرداش که اومد، خودش زنگ زد و گفت که راجع به اون نظرسنجی ای که گفته بودی می خواستم یه کمی بیشتر باهات صحبت کنم. متاسفانه من خودم نبوده ام اون میتینگو و تا حدی فقط خبرشو دارم و می دونم که مثلا غذا کلا کم بوده.
ما اون زمان گفته بودیم احتمالا حدود 40 نفر بیان، ولی خب بعدا حدود صد نفر میتینگو قبول کردن و خب برنامه ریزیا یه مقداری به هم ریخت.

دیگه منم یه کمی نظرامو گفتم که راجع به چیا بهتره که نظرسنجی کنه و گفتم که یه قسمتِ باز هم خوبه باشه که هر کس هر چی دلش خواست، بتونه بگه. یعنی؛ بدون سوال مشخص و چهار جوابی و اینا.

دیگه تشکر کرد و تموم شد.

چند روز پیش دیدم لینک نظرسنجیو گذاشته ان و گفته ان تا آخر جولای جواب بدین.

برای فاطیما نوشتم این حاصل تلاش منه ها، درست و حسابی براش وقت بذار . میگه من قصه ی حسین کرد شبستری می نویسم براشون .

خودمم چند تا موردو قشنگ با شماره گذاری براشون نوشتم.

حالا امیدوارم دفعه ی بعدی بهتر باشه.

--

برادر کوچیک تر اون دفعه تو میتینگ خانوادگی یه خاطره ای تعریف می کرد. می گفت یه بار رفته بودم خوابگاه، وسایلمو درآوردم، دیدم مامان یه ظرف بزرگ حلوا برام گذاشت. گذاشتم تو یخچال و به دوستام گفتم بچه ها من حلوا دارم، بیاین اتاق ما فردا صبح تا با هم حلوا بخوریم.

فردا صبح اومدن و اومدیم سر سفره نشستیم. در ظرف حلوا رو باز کردم، دیدم توش ماسته . دوستامم گرسنه بودن، می خواستن منو بخورن!

--

خلاصه، دوستان لطفا توی یه ظرف دیگه، یه چیز دیگه نریزین تو رو خدا. الان ما تو خونه یه ظرف بیسکوییت داشتیم که بیسکوییتاش تموم شد، ما گذاشته بودیم که بندازیم، پسرمون گفت من اینو می خوام. الان ورداشته توش کارت پوکمون گذاشته.

از اون روز من سه بار ناگهان امیدوار شده ام که ئه آخ جون از این بیسکوییتا، برم بخورم. بعد یادم اومده که نه، این توش کارت پوکمون داره!

--

بچه ها، تو رو خدا اپلای می کنین برای کار، برای جایی، خوب رزومه بنویسین، خوب کاورلتر بنویسین.

ایرانیه اپلای کرده، یه لیسانس خوب از یه دانشگاه دولتی نسبتا خوب داره، اومده آلمان دوباره یه لیسانس دیگه بخونه. طبق رزومه اش حتی یه روز هم سابقه ی کاری نداره و هیچ پروژه ای هم اسم نبرده که انجام داده باشه، نه تو لیسانس ایرانش و نه تو لیسانس آلمانش. ولی من مطمئنم اگه رزومه اش رو بهتر نوشته بود و حداقل کارهای درسی و کلاسی ای که کرده بود، زبون های برنامه نویسی ای که -هر چند کوچیک- باهاشون برنامه نوشته بود رو درست و خوب معرفی کرده بود، حداقل از نظر استعدادی در حدی بود که حداقل تو راند اول مد نظر قرارش بدیم.

دوست داشتم می تونستم جدای از کار، خودم باهاش تماس بگیرم و بگم خودت یه کاورلتر بنویس و بفرست حداقل، ولی دیدم اولا ما به منظور حفظ حریم شخصی فرد، حق نداریم از اطلاعاتی که بهمون میده، استفاده ی شخصی بکنیم. دوما، دیدم اگر این کارو بکنم، عادلانه نیست. من به غیرایرانی هایی که اپلای می کنن و رزومه هاشونو بد نوشته ان که ایمیل نمی زنم بگم آقا کارولتر بده، حالا به این اگه بزنم، یعنی رفتارم نسبت به متقاضی ها عادلانه نبوده. این شد که دیگه اونم گذاشتم جزو ریجکتی ها.

--

همسر داره راجع به کسی حرف می زنه. میگم طرف پیر بود یا جوون. میگه جوون بود.

من بعد از چند لحظه که برام شفاف نشده بالاخره دقیقا تعریف جوون بودن چیه: الان میگی جوون بود، یعنی هم سن و سال ما بود یا واقعا جوون بود؟!

والا! تو یه سنی ایم که معلوم نیست جوونیم، میانسالیم، پیریم، چی ایم؟!

--

ایران که رفته بودم، رفتم یکی از دوستامو دیدم که از قضا همسرش هم هم کلاسی برادر کوچیک تر بوده.

برگشتنی، همسر دوستم منو رسوند. بسیاااار هم آقای خوش برخورد و گرم و اجتماعی ای هست. وقتی منو رسونده با شوخی و خنده میگه فلانی (برادر کوچیک تر) چند باری ما باهاش کار داشتیم، تا دم درتون اومدیم. ولی یه تعارف نزد بیایم بالا. بهش میگم خب حالا من بهتون میگم، بفرمایید و اینا. البته که نیومد و ساعت ده و نیم شب اینا بود. ولی خب من تعارفش کردم دیگه.

حالا همین دوستم بهم گفته برام دعوتنامه بفرست تا بیایم (من قبلا چند بار بهش گفته بودم خودم).

چند وقت پیش همسر با برادر کوچیک تر صحبت کرده بود. میگفت بهش گفتم این فلانی چطوریه و میشناسیش و اینا؟ آخه کسی که توی شرایط الان بخواد بیاد آلمان برای تفریح باید وضع مادیش خیلی خوب باشه. میگه گفت آره بابا، اونا وضعشون خوب بود خودشون از قدیم. همون زمانا (یعنی زمانی که دبیرستانی اینا بوده ان یا یه کمی بعدش) بنز سوار میمشد همین پسره.

بعد که همسر اینو تعریف کرده، میگم اگه می دونستم وضعشون اینه که منم تعارفش نمی کردم بیاد خونه مون .

--

پسرمون یه جاییش زخمی شده. میگم  تو هر جات درد بگیره، من قلبم درد می گیره.

میگه مگه تو میزوگی ای؟

--

یه جاییش زخمی شده. میگه فلان جام زخمی شد. رفتم که ببینم. میگه الان باز میخوای بوس کنی (اصلا از بوس شدن خوشش نمیاد.)!


پراکنده


اون روز فاطیما ازم راجع به این پرسید که آیا ما تو عید قربان قربانی می کنیم و جشن میگیریم و اینا. بهش گفتم همه قربانی نمی کنن، بعضی ها فقط. جشن هم به اون معنی دور همی و اینا زیاد نمی گیریم. ولی عید غدیر که دو هفته دیگه است رو تعداد بیشتری جشن می گیرن و اگه سید باشن مهمون دارن و اینا.

کلا نمی دونست غدیر چی هست. میگه عاشورا رو می گی؟ گفتم نه، غدیر یه چیز دیگه است.

میگه یه بار با یکی رفته یه مسجد ترکی که خوشش نیومده. می گفت خیلی تند نماز می خوندن و اصلا عجیب بود. گفتم مال کدوم فرقه بود؟ ما که رفته یم مسجدهای ترکی، چیز عجیبی ندیده ایم؛ گفت مال صوفی ها بود.

ازش پرسیدم شما مال چه فرقه ای هستین. میگه فکر کنم شافعی ایم!

--

تو اتاق هایی که جلسه برگزار میشه چندین میز رو به هم چسبونده ان و چندین آدم با فاصله از هم می تونن بشینن. فکر کنم از زمان کرونا فاصله ی صندلی ها رو بیشتر کردن و همون طوری مونده دیگه. خلاصه که واسه ی یه جلسه ی مثلا ده بیست نفره، فکر کنم ما ده بیست متر از هم فاصله داریم .

یه مونیتور هم همیشه هست که اون آدمایی که از خونه دارن کار می کنن، بتونن ما رو ببینن و با مایکروسافت تیمز اونا رو هم توی جلسه داشته باشیم.

حالا دو تا دوربین آورده ان که در حالت عادی کل میز رو نشون میده. ولی خب این جوری اونایی که دورن تقریبا دیده نمیشن. ولی وقتی کسی حرف می زنه، دوربینا برمیگردن رو به اون شخص و زوم می کنن دقیقا روی اون شخص.

با اینکه خیلی تکنولوژی خوبیه و داره بهمون کمک می کنه ولی آدم قشنگ ترس ورش میداره وقتی یهو می بینه دو تا دوربین روش زوم می کنن. قشنگ این حسو داری که یکی داره کنترلت می کنه. حتی وقتی مثلا همه ساکتن و دو نفر دارن پچ پچ می کنن، باز روی همون دو تا زوم میشه.

--

اون روز با آنیا صحبت می کردم. راجع به یه چیزی پرسید. منم راجع به یه پیرمرد آلمانی ای صحبت کردم که خیلی فضوله و سرک می کشه تو جاهایی که بهش ربطی نداره.

یه نگاه به دور و برش کرده، سرشو آورده جلوتر، میگه دخترمعمولی، این تیپیکلا آلمانیه. پیرای آلمانی همین شکلین.

بعد ادامه میده ما خودمون اینجا همسایه ی لهستانی داریم، عالین؛ همسایه ی پرتغالی داریم، حرف ندارن؛ قبلا همسایه ی مراکشی داشتیم، خیلی خوب بودن و گرم و مهربون. ولی این آلمانی ها .... (جمله شو ادامه نمیده) .

برام جالبه که خودشونم از سرد بودن و جدی بودن خودشون خسته ان ها، ولی نمی خوان یا شایدم نمی تونن تغییر کنن. یعنی؛ مثلا خود آنیا شاید آدم مهربون و خوش رویی باشه و دوست داشته باشه با همسایه هاش در ارتباط باشه، ولی وقتی بقیه نیستن، نمی تونه واقعا.

--

اون روز آنیا میگه دختر معمولی من خواهرشوهرم فلان جا میشینه و اونجا دور و برشون خیلی جوونن و مهمونی دارن و سر و صدا هست، می خوان خونه شونو عوض کنن. من فکر کردم شما هر وقت خواستین برین، خونه ی شما خیلی براشون مناسب باشه. گفتم باشه، هر وقت ما خواستیم بریم، بهت خبر میدم. ولی یه سال دیگه میشه تقریبا. گفت اشکالی نداره، اونام عجله ندارن.

بعد یه کمی راجع به اجاره ی خونه و محلش و اینا صحبت کردیم و فهمیدم آنیا اینا خیلی پول بیشتری دارن میدن برای یه آپارتمان خیلی کوچیک تر (ولی نوساز البته).

اون بحث تموم شد و بعدش دیگه راجع به کارمون صحبت کردیم.

فردا پس فرداش آنیا بهم زنگ زده، میگه دختر معمولی من فکر کردم که خونه ی شما برای خود ما هم مناسبه. چرا ما نریم توی یه شهر کوچیک تر و یه خونه ی ویلایی بگیریم؟ هر وقت خواستی خالی کنی، به من خبر بده . گفتم باشه. بهت خبر میدم.

--

هنوزم بعد از این همه سال زندگی تو اینجا، از یه سری چیزای آلمانی ها خیلی لذت می برم. مثلا یکیش اینکه توی خیلی از چیزا خیلی سیستماتیک عمل می کنن.

مثلا یه جا رفته بودیم، طرف اندازه گیری زیاد لازم داشت که بکنه. رو تمام دیوارها، درشت (خیلی درشت ها، یه چیزی تو مایه های تابلوهای راهنمایی و رانندگی!) اندازه ها رو علامت زده بودن که تا کجا میشه یه متر و تا کجا میشه دو متر (اندازه های ریز هم داشت؛ نه اینکه فقط یه متر و دو متر باشه). بعد؛ همین متر رو هم پایین دیوار طراحی کرده بودن، هم بالا، نزدیک به سقف. باز به همینم بسنده نکرده بودن، از سقف هم یه متر دیگه آویزون شده بود اون وسطا که طرف مثلا اگه تو فاصله ی یکی دو متری از دیوار هم می خواست چیزیو اندازه گیری کنه، باز بتونه و لازم نباشه حتما بره وسیله شو بچسبونه به دیوار.

همین کار، چیز سختی هم نیست ها، هزینه ای هم نداره، امکانات خیلی خاصی هم نمی خواد ولی نمی دونم چرا تو کشور ما از این کارا نمی کنن.

یا مثلا یه چیز دیگه ای که دوست داشتم این بود که چند وقت پیش ما یه چیزیو اندازه گیری کردیم، شد حدود 124 125، با خودمون یه 5 سانتی هم اضافه تر در نظر گرفتیم و به یه بنده خدایی گفتیم فلان چیز رو 130 سانت می خوایم. طرف گفت باید حساب کنم. چند روز بعد زنگ زد، گفت من حساب کرده ام، متاسفانه 130 سانت نمی تونم بهتون ارائه بدم، 129 سانت میتونم. که خب ما گفتیم اکیه.

ولی همینو این جوری نبود که بگه باشه، حله و بعدا بیاد بگه ئه، ببخشید خب حالا یه سانت این ور اون ور که چیزی نیست؛ پس بذاریمش یه سانت اون ور تر. از همون اول حساب و کتاب کرد و گفت آقا نمیشه اون چیزی که شما می خواین.

--

خانمه حرف می زد، واقعا لذت می بردم از "حرف زدن"ش. از سال 2002 ایران نبوده و تو آمریکا و آلمان زندگی کرده. ولی تو کل حرفاش، فکر نمی کنم بیشتر از ده تا کلمه ی انگلیسی یا آلمانی بود.

به نظر من، این که آدم بتونه به یه زبون، قشنگ و مسلط صحبت کنه و دو سه تا زبونی که بلده رو از هم جدا کنه، یه مهارته و قاطی کردن کلمه های یه زبون توی یه زبون دیگه به بهانه ی اینکه ما عادت کرده ایم یا فارسیش اون مفهومو نمی رسونه، مزیتی حساب نمیشه برای اون آدم و اتفاقا برعکس، نشونه ی ضعف طرف و عدم مهارتش توی برقراری ارتباط کلامیه.

--

یادتونه پارسال و امسال که رفتم ایران، رفتیم/رفتم پیش یه بنده خدایی که می خواست بچه شو بفرسته آلمان؟

ما کلا این بندگان خدا رو نمیشناختیم و میشه گفت صرفا همشهری بودیم.

دخترشون اومد اینجا و همسر رفت دنبالش و ده روزی پیش ما بود و شنبه همسر بردش که بره شهر خودش که قرارداد خونه شو امضا کنه.

--

اون روز همسر میگه پسرمون بهش گفته تو چقد کُمیش (komisch : مسخره/ضایع/ خنده دار/عجیب) آلمانی حرف می زنی .

بهش میگم منم کمیش حرف می زنم؟ میگه آره، ولی نه خیلی .

خدا کنه تا چند سال دیگه آلمانیمون بهتر بشه، نگه شما یه وقتی جلوی دوستام حرف نزنین که آبروم بره .

--

میگه میوه می خوام. همسر قبلا بهش میوه داده. میگه دیگه میوه ی دیگه ای نداریم. می تونم بهت خیار بدم. میگه نهههه، خیار vegetable ه!


از همه چی


اون روز همسر توماسو دیده بود و ازش حالشونو پرسیده بود. گفته بود بچه ها خوبن ولی مدرسه شون خوب پیش نمیره. باز تیم می تونه ادامه بده و بد نیست ولی تم احتمالا باید همین کلاس رو تکرار کنه :(.

امیدوارم زودتر زندگیشون به روال عادی برگرده.

--

اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم، چون قبلش گفته بود به همسر که اگه بشه، می خواد با صاحبخونه مون صحبت کنه یا اینکه ما خودمون صحبت کنیم.

یه درخت هست توی حیاط خونه ی ما که قدش خیلی بلنده و آشغال زیاد میریزه روی خونه ی توماس اینا و خونه شونو سایه هم کرده.

توماس گفته اگه ما موافقیم، این درختو قطع کنیم.

ما هم گفتیم شماره ی صاحب خونه رو بهت میدیم و خودت باهاش صحبت کن.

اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم.  با توماس راجع به درخته صحبت می کردم. گفت احتمالا با صاحبخونه تون صحبت کنم بگه هزینه شو ما باید بدیم دیگه. میگم تقریبا چقدر میشه؟ میگه هفتصد تا اینا باید بشه!

--

بابای حسین میگه وقتی می خوایم تومور مغزی کسیو برداریم، برای اینکه بدونیم تا کجا توموره و اشتباهی زیادی برنداریم، اکثرا طرف بیداره. ما یه پرده میذاریم و اون پشت کارمونو می کنیم، یه روان شناس هم نشسته جلوی طرف و باهاش صحبت می کنه تا ما بر اساس جواباش بفهمیم که الان مثلا بخش مربوط به حرف زدنش یا محاسبه اش تحت تاثیر قرار گرفته یا نه. بعد هر وقت دیدیم یه کمی تحت تاثیر قرار گرفت، یعنی اون دو تا مولکول آخرو اشتباه برداشته ایم و دیگه برنمی داریم .

ولی می گفت جالب ترین موردش یه موزیسین بود که خیلی براش مهم بود که بتونه به نوازندگیش ادامه بده و در حین عمل داشت گیتار میزد.

--

انقدر پست ها رو توی ذهنم نوشته ام و بعد ننوشته ام که نمی دونم این تکراریه یا نه. ببخشید اگه قبلا نوشتمش.

یه بار همسر با علی تو ماشین حرف می زد و می گفت کاکو. بعد که قطع کرده، پسرمون میگه: بابا! تو چرا هی به علی می گی کاکرو؟!

--

به یه اداره ای زنگ زده بود یه چیزیو بپرسم که خیلی هم برام سخت بود چون کلمه هاش خیلی تخصصی که بود هیچی، منم اصلا از اون موضوع سر در نمیاوردم و هیچ ایده ای نداشتم که الان جواب سوالم از سمت طرف چی میتونه باشه و باز معنی اون حرفی که اون بزنه چیه!

خلاصه، ازم یه چیزی پرسید که من جوابشو دقیق نمی دونستم و اون نمی تونست بفهمه الان من فلانیم یا همسایه ی فلانی (ولی پرونده ها جلوش بود). میگه آها شما همونی هستین که خونه بغلیتون یه دکتره. گفتم نه نه، من خود اون دکتره ام!

خیلی خنده ام گرفته بود که از بیرون طرف داره ما رو چطوری می بینه. تو دلمم البته بهش گفتم دکتره همینه که الان داره پت پت پت پت، سعی می کنه که یه چیزی بهت بگه .

--

همسر با پسرمون حرف می زنه؛ یه چیزیو ازش می پرسه؛ جوابشو پسرمون میگه مادرجون. همسر میگه کدوم مادرجون؟ میگه اون مادرجون پیره .

--

فاطیما یه بار بهم گفت که ما می خوایم این هفته بریم باغ گل های هلند؛ گفتم ئه، اتفاقا ما همین آخر هفته ی قبل اونجا بودیم و یه کمی براش توضیح دادم که چطوریه.

گفت چقدر طول می کشه، گفتم ما هیچی عکس نگرفتیم تقریبا، سه ساعت توش بودیم. گفت ما میریم که فقط عکس بگیریم.

کلا فاطیما زیاد عکس می گیره و عکساشم خیلی اینستاگرامی و مدل واریه واقعا (من بر اساس همون عکسایی که توی واتس اپش می بینم میگم). تیپشم خوبه؛ خوبم لباس می پوشه؛ یعنی، قشنگ یه جوری می پوشه که لباساش به هم بیان؛ وقت میذاره روی لباس انتخاب کردنش.

یه بار همین جوری که داشت یه چیزیو توضیح میداد، من داشتم با خودم فکر می کردم واقعا چقدر خوش تیپ و خوش لباسه. بارک الله بهش.

یه ربع بعدش که داشت میرفت بیرون، گفت من صبح سه تا تخم مرغ خورده ام ولی بازم گرسنمه؛ میرم چیزی بخرم. گفتم سه تا تخم مرغ؟!! گفت آره، من هر روز سه تا تخم مرغ می خورم؛ آخه من بدن سازی کار می کنم.

اونجا فهمیدم خب همین جوری الکی خوش تیپ نیست بنده خدا، زحمت می کشه .

--

قرار شد یه برنامه بذاریم برای تیممون که با هم بریم جایی. دفعه ی پیش کایاک سواری بود که من نتونستم برم.

سر ناهار، یکی از بچه ها ادای یکی دیگه از بچه ها رو در میاورد که سر کایاک سواری خودشو هلاک کرده بود با پارو زدن. میگفت فلانی جلو نشسته بود هن هن هن پارو میزد، بعد فاطیما اون پشت (دستشو مثل سلفی گرفتن آورد بالا) چلیک چلیک عکس می گرفت .

--

سر میتینگ دپارتمان که تقریبا بیست سی نفری توش هستیم، دو تا از بچه ها همیشه بیشتر حرف می زنن.

داشتیم راجع به این سوال صحبت می کردیم که "آیا به نظرات و پیشنهادای من توجه میشه؟".

این دو تا خیلی صحبت کرده بودن و یواخیم گفت بذارین نظر همه رو بپرسیم و بعد تک تک از همه پرسید تا برگشت رسید به این دو نفر. باز یکیشون خیییلی داشت از بحث خارج میشد که یواخیم وسط حرفش گفت اکی، متوجه شدم، فلانی؛ تو نظرت چیه.

پسره هم ناراحت شد و صندلیشو نود درجه نسبت به یواخیم برگردوند و گفت موضوع اینه که آیا به نظرات و پیشنهادهای من توجه میشه یا نه و خب این جوریه دیگه.

نفر بعدی یه کمی یه جوری حرف زد که دل این بنده خدا رو هم به دست بیاره و یه چیزی گفت و بعدش گفت فلانی هم منظورش همین بود. و اونم تایید کرد.

یواخیم عذرخواهی کرد از طرف که حرفشو قطع کرده بود و بعد بقیه ی جلسه رو ادامه دادیم.

واقعا با خودم فکر کردم روابط سالم توی یه تیم این شکلیه .


پراکنده


اومدیم سوار ماشین بشیم. هنوز تازه نشسته بودیم توی ماشین که یه خانم نسبتا مسنی با لباس های رنگ روشن و دل شاد کننده اومد سمتمون و همین طوری که ما توی ماشین نشسته بودیم گفت من اون همسایه ی اون وری هستم (اون ور خیابون، با حدود سی چهل متر فاصله). امروز دیدم یه شرکتی اومده بود فلان کارو بکنه (من الان یادم نمیاد که گفت چیکار کنه و من یادم نیست یا اصلا نگفت!)، یه ماشین بزرگ داشت، اینجا پارک کرد.

من اسمشو براتون برداشتم چون اینجا پارکینگ شخصیه؛ ماشینش بزرگ بود؛ ماشین سنگین بود؛ حق نداشت اینجا پارک کنه؛ ممکنه زمین شما به اندازه ی کافی زیرش سفت نباشه برای وزن اون ماشین؛ ممکنه خراب بشه زمینتون. اومدم بهتون بگم من شماره اش رو برداشتم با اسمشو. اگر احیانا اتفاقی افتاد، بیاین از من بگیرین اطلاعاتشو.

--

گرچه آدما از این همسایه های به گوش و هوشیار خوششون نمیاد و بهشون میگن فضول ولی من از احساس مسئولیتش خوشم اومد. چقدرم آدم عاقلی بود که به این فکر کرده بود که ممکنه این زمین مناسب همچون ماشینی نباشه و مشکلی پیش بیاد.

--

داشتم با پسرمون یه کاری رو انجام می دادم؛ یادم نیست؛ شاید بهش غذا میدادم یا باهاش بازی می کردم.

خواهر کوچیک تر، همین طوری که لباساشو پوشیده بود که بره عیددیدنی، به پسرمون گفت تو هم میای؟ اونجا یه عالمه بچه هست. بهش گفتم میری؟ اگه دوست داری، برو. بچه زیاده اونجا. گفت میرم. وقتی داشتم لباساشو تنش می کردم، بهش میگم فکر می کنی چند تا بچه باشن اونجا؟ خیلی زیادن. میگه صد تا. میگم نه دیگه؛ صد تا نیستن ولی اندازه ی گروه شما تو مهد هستن؛ بیست تا اینا هستن احتمالا.

رفت با خواهر کوچیک تر مهمونی. وقتی برگشته میگم خب چند تا بچه اونجا بودن؟ میگه هزار تاااااا!

تا حالا این حجم از بچه هایی که با هم فامیل باشنو یه جا ندیده بود!

--

یه جا دیگه هم عمه اش اینا برده بودنش. میگه صاحبخونه ازش پرسید آلمان بهتره یا ایران؟ گفت آلمان. پرسید چرا؟ میگه اونجا همه با هم حرف نمی زنن (منظورش اینه همه، کسایی که کنارشون نشسته ان رو نمیشناسن که بخوان باهاشون خوش و بش کنن و حرف بزنن).