از همه چی


اون روز همسر توماسو دیده بود و ازش حالشونو پرسیده بود. گفته بود بچه ها خوبن ولی مدرسه شون خوب پیش نمیره. باز تیم می تونه ادامه بده و بد نیست ولی تم احتمالا باید همین کلاس رو تکرار کنه :(.

امیدوارم زودتر زندگیشون به روال عادی برگرده.

--

اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم، چون قبلش گفته بود به همسر که اگه بشه، می خواد با صاحبخونه مون صحبت کنه یا اینکه ما خودمون صحبت کنیم.

یه درخت هست توی حیاط خونه ی ما که قدش خیلی بلنده و آشغال زیاد میریزه روی خونه ی توماس اینا و خونه شونو سایه هم کرده.

توماس گفته اگه ما موافقیم، این درختو قطع کنیم.

ما هم گفتیم شماره ی صاحب خونه رو بهت میدیم و خودت باهاش صحبت کن.

اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم.  با توماس راجع به درخته صحبت می کردم. گفت احتمالا با صاحبخونه تون صحبت کنم بگه هزینه شو ما باید بدیم دیگه. میگم تقریبا چقدر میشه؟ میگه هفتصد تا اینا باید بشه!

--

بابای حسین میگه وقتی می خوایم تومور مغزی کسیو برداریم، برای اینکه بدونیم تا کجا توموره و اشتباهی زیادی برنداریم، اکثرا طرف بیداره. ما یه پرده میذاریم و اون پشت کارمونو می کنیم، یه روان شناس هم نشسته جلوی طرف و باهاش صحبت می کنه تا ما بر اساس جواباش بفهمیم که الان مثلا بخش مربوط به حرف زدنش یا محاسبه اش تحت تاثیر قرار گرفته یا نه. بعد هر وقت دیدیم یه کمی تحت تاثیر قرار گرفت، یعنی اون دو تا مولکول آخرو اشتباه برداشته ایم و دیگه برنمی داریم .

ولی می گفت جالب ترین موردش یه موزیسین بود که خیلی براش مهم بود که بتونه به نوازندگیش ادامه بده و در حین عمل داشت گیتار میزد.

--

انقدر پست ها رو توی ذهنم نوشته ام و بعد ننوشته ام که نمی دونم این تکراریه یا نه. ببخشید اگه قبلا نوشتمش.

یه بار همسر با علی تو ماشین حرف می زد و می گفت کاکو. بعد که قطع کرده، پسرمون میگه: بابا! تو چرا هی به علی می گی کاکرو؟!

--

به یه اداره ای زنگ زده بود یه چیزیو بپرسم که خیلی هم برام سخت بود چون کلمه هاش خیلی تخصصی که بود هیچی، منم اصلا از اون موضوع سر در نمیاوردم و هیچ ایده ای نداشتم که الان جواب سوالم از سمت طرف چی میتونه باشه و باز معنی اون حرفی که اون بزنه چیه!

خلاصه، ازم یه چیزی پرسید که من جوابشو دقیق نمی دونستم و اون نمی تونست بفهمه الان من فلانیم یا همسایه ی فلانی (ولی پرونده ها جلوش بود). میگه آها شما همونی هستین که خونه بغلیتون یه دکتره. گفتم نه نه، من خود اون دکتره ام!

خیلی خنده ام گرفته بود که از بیرون طرف داره ما رو چطوری می بینه. تو دلمم البته بهش گفتم دکتره همینه که الان داره پت پت پت پت، سعی می کنه که یه چیزی بهت بگه .

--

همسر با پسرمون حرف می زنه؛ یه چیزیو ازش می پرسه؛ جوابشو پسرمون میگه مادرجون. همسر میگه کدوم مادرجون؟ میگه اون مادرجون پیره .

--

فاطیما یه بار بهم گفت که ما می خوایم این هفته بریم باغ گل های هلند؛ گفتم ئه، اتفاقا ما همین آخر هفته ی قبل اونجا بودیم و یه کمی براش توضیح دادم که چطوریه.

گفت چقدر طول می کشه، گفتم ما هیچی عکس نگرفتیم تقریبا، سه ساعت توش بودیم. گفت ما میریم که فقط عکس بگیریم.

کلا فاطیما زیاد عکس می گیره و عکساشم خیلی اینستاگرامی و مدل واریه واقعا (من بر اساس همون عکسایی که توی واتس اپش می بینم میگم). تیپشم خوبه؛ خوبم لباس می پوشه؛ یعنی، قشنگ یه جوری می پوشه که لباساش به هم بیان؛ وقت میذاره روی لباس انتخاب کردنش.

یه بار همین جوری که داشت یه چیزیو توضیح میداد، من داشتم با خودم فکر می کردم واقعا چقدر خوش تیپ و خوش لباسه. بارک الله بهش.

یه ربع بعدش که داشت میرفت بیرون، گفت من صبح سه تا تخم مرغ خورده ام ولی بازم گرسنمه؛ میرم چیزی بخرم. گفتم سه تا تخم مرغ؟!! گفت آره، من هر روز سه تا تخم مرغ می خورم؛ آخه من بدن سازی کار می کنم.

اونجا فهمیدم خب همین جوری الکی خوش تیپ نیست بنده خدا، زحمت می کشه .

--

قرار شد یه برنامه بذاریم برای تیممون که با هم بریم جایی. دفعه ی پیش کایاک سواری بود که من نتونستم برم.

سر ناهار، یکی از بچه ها ادای یکی دیگه از بچه ها رو در میاورد که سر کایاک سواری خودشو هلاک کرده بود با پارو زدن. میگفت فلانی جلو نشسته بود هن هن هن پارو میزد، بعد فاطیما اون پشت (دستشو مثل سلفی گرفتن آورد بالا) چلیک چلیک عکس می گرفت .

--

سر میتینگ دپارتمان که تقریبا بیست سی نفری توش هستیم، دو تا از بچه ها همیشه بیشتر حرف می زنن.

داشتیم راجع به این سوال صحبت می کردیم که "آیا به نظرات و پیشنهادای من توجه میشه؟".

این دو تا خیلی صحبت کرده بودن و یواخیم گفت بذارین نظر همه رو بپرسیم و بعد تک تک از همه پرسید تا برگشت رسید به این دو نفر. باز یکیشون خیییلی داشت از بحث خارج میشد که یواخیم وسط حرفش گفت اکی، متوجه شدم، فلانی؛ تو نظرت چیه.

پسره هم ناراحت شد و صندلیشو نود درجه نسبت به یواخیم برگردوند و گفت موضوع اینه که آیا به نظرات و پیشنهادهای من توجه میشه یا نه و خب این جوریه دیگه.

نفر بعدی یه کمی یه جوری حرف زد که دل این بنده خدا رو هم به دست بیاره و یه چیزی گفت و بعدش گفت فلانی هم منظورش همین بود. و اونم تایید کرد.

یواخیم عذرخواهی کرد از طرف که حرفشو قطع کرده بود و بعد بقیه ی جلسه رو ادامه دادیم.

واقعا با خودم فکر کردم روابط سالم توی یه تیم این شکلیه .


از روزمره ها


نمی دونم بازم می خوام مثل قبل بنویسم یا نه. شاید دیر به دیرتر بنویسم، شاید متنام کوتاه تر باشه، شاید کلا از چیزای دیگه ای بنویسم، شایدم دوباره مثل قبل بنویسم. نمیدونم.

ولی فعلا یه کمی می نویسم که بدونین بهتریم، خدا رو شکر.

--

در حال حاضر یه دونه پوزیشن کار دانشجویی داریم تو شرکت که براش 53 نفر اپلای کرده ان که فکر کنم حداقل 7 8 تاشون ایرانی بودن.

رفتم سرسری یه نگاه انداختم به رزومه هاشون. و اونجا واقعا فهمیدم چرا میگن رزومه رو باید یه طوری بنویسی که طرف توی سی ثانیه یا نهایتا یکی دو دقیقه ی اول بتونه چیزی که میخواد رو توی رزومه ات پیدا کنه.

خداییش آدم حوصله اش نمیشد بشینه 53 تا رزومه رو هر کدومو ده دقیقه وقت بذاره و با دقت بخونه. تو رو خدا منظم و تمیز بنویسین.

بعضی ها رو باز می کردی، انقدر شلوغ بود، یه ساعت باید می گشتی. باورتون میشه من توی یه رزومه داشتم به معنی واقعی کلمه می گشتم ببینم طرف چه رشته ای داره می خونه و از سال چند دانشجوئه؟! چیز به این سادگی که باید تو خط های اول رزومه باشه رو سمت چپ، به صورت ستون وار، زیر عکسش نوشته بود.

بین همه ی اسما یه اسم مشخص بود که آلمانیه (بقیه اگر هم بودن، اسماشون به آلمانی نمی خورد)، همونو باز کردم و به جرئت میگم تقریبا از تمام رزومه های دیگه ای که باز کردم شفاف تر و مرتب تر بود (فقط یه نفر دیگه هم بود که اونم خیلی خوب و شفاف نوشته بود.)

آقا محض رضای خدا فونت رزومه تونو مرتب کنین؛ فاصله های بین خط ها رو طوری بذارین که خیلی تو هم تو هم نباشن؛ جاهایی که باید بولد کنین رو بولد کنین؛ نکنین، خودتون ضرر می کنین، چون خوب دیده نمی شین، توانایی هاتون به چشم نمیاد.

--

اینجا غیر از آشغال های خشک و تر و اینا که جدا میشن، خیلی چیزای دیگه رو هم نباید انداخت توی سطل آشغال. مثلا تخت و کمد و چیزای فلزی و ... رو هم باید هماهنگ کنی که شهرداری یا حالا هر جای دیگه ای بیاد ببره.

یکی داشت تعریف می کرد، می گفت یکی از آشناهامون توی یکی از اداره های مربوط به همین چیزا کار می کنه. می گفت یه بار یه مدرسه ای آتیش گرفته بود، زنگ زده بودن که قراره آشغالاش جمع بشه. ما هم گفتیم باشه. خب این آشغالا توی یه روز که جمع نمیشه. می گفت طرف روز اول یه سری آشغال آورده بود به عنوان آشغالای اون مدرسه، روز دوم آورده بود و ... . بعد این بنده خدا گفته بود من دیدم این وزن آشغالا هماهنگی نداره با حجم سوختگی گزارش شده. فرداش پا شدم رفتم، ببینم اینا چیکار می کنن. دیدم ماشینشون اومد و آشغالای مدرسه رو برداشت. خب تا اینجاش همه چی اکی بود. بعد ماشینه راه افتاد، منم دنبالش راه افتادم. رسید به یه شهر دیگه، اونجا هم یه جایی سوخته بود، آشغالای اونجا رو هم جمع کرد.

بعد دیدم آشغالا رو توی هر دو تا شهر دارن به عنوان آشغال های آتش سوزی اون محل مربوطه ارائه میدن. یعنی هر دو تا رو بار می زنن؛ توی هر دو تا شهر می برن وزن می کنن و پول جا به جایی و امحای این حجم از آشغال رو از هر دو تا شهر دارن می گیرن. منم سریع گزارش تخلف زدم براش.

میخوام بگم دم همه ی اونایی که این جوری کار می کنن گرم، هر جا که هستن. چقدر خوبه که آدم انقدر پیگیر باشه که پا شه بره دنبال ماشین آشغالی، ببینه چیکار می کنه.

--

مامانم دندوناش مصنوعیه. وقتی می خواد مسواک بزنه، کامل از دهنش درمیاره، مسواک میزنه، دوباره میذاره سر جاش.

میگه داشتم مسواک می زدم، پسرت یهو اومد تو، منم سریع دندونامو گذاشتم تو دهنم. می گه ئه، چرا خوردیش؟!

--

فکر کنم همین نوشته نشون داد که بعیده بخوام - یا دقیق تر بگم، بتونم- کوتاه تر بنویسم .

--

از همه ی اونایی که حالمو پرسیدن و از همه ی اونایی که این قدر صبور بوده ان که هنوزم دارن اینجا رو می خونن هم تشکر می کنم.

ببخشید اگر این چند وقت نشد/نخواستم/نتونستم بنویسم. میخواستم بیشتر توضیح بدم ولی راستش الان می بینم حتی راجع به اینکه ننوشتم هم نمی خوام بنویسم. شما هم لطفا نپرسین. شاید یکی دو سال دیگه اومدم و یه فلاش بکی نوشتم، شایدم هیچ وقت ننوشتم. نمی دونم.


تولد دلارا/کارناوال


پست قبلی همه اش شد بحث خونه و حاشیه های تولد دلارا. گفتم یه کمی از تولدشم بگم .

اول اینکه ماشین زیاد بنزین نداشت. خدا خدا می کردم برسه و مجبور نشم برم بزنین بزنم که خب خدا رو شکر بس شد.

محلی که قرار بود، توی شهر بغلی بود و حدود 20 کیلومتری از ما دور بود.

قرار بود پونی سوار بشن.

گفته بود 3.5 قراره. ما هم یه جوری رفتیم که فکر کنم 3:15 اینا رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم، یه کمی رفتیم، دیدم یه خانم دیگه هم از ماشین پیاده شده که کادوشو داشت میداد به بچه اش؛ معلوم بود اونا هم قراره بیان تولد.

ما یه کمی جلوتر رفتیم. داشتم نگاه می کردم که کجا باید بریم و کدوم وری بریم (آخه پرنده پر نمی زد، هیچ تابلویی هم نداشت که برای پونی سواری باید کجا رفت) که خانمه گفت ایرانی هستین؟ گفتم بله. گفت از اون ور باید برین.

دیگه بعدش با هم رفتیم و توی راه یه کمی صحبت کردیم. گفت ما قبلا اینجا دو بار اومده ایم. گفتم ئه، چه جالب. مال همین شهرین؟ گفت نه، ما مال فلان شهریم. همون شهر ما رو گفت! گفتم ئه، پس هم شهری ایم که. بعد راجع به بچه هامون صحبت کردیم. اتفاقا بچه ی اونام اکتبری بود. ولی دو سال از پسر ما کوچیک تر بود و یه مهد دیگه میرفت.

نمی دونم دقیقا دلارا اینا رو از کجا میشناخت. شاید همسایه ای، چیزی بودن.

وقتی رفتیم، دیدیم یه چهار پنج تا پونی هستن و چند تا اسب. یه کلبه های چوبی دنج و بامزه ای هم بود که اگر بارون میومد و اینا، میشد توش نشست. و برای تولد هم میز داشت و ... .

مامان دلارا خییییلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد که رفته یم و گفت که دلارا خیلی هی پرسیده که فلانی میاد یا نه و دوست داشته حتما بیاد .

اولش گفتن بچه ها بیان یه کمی پونی ها رو قشو کنن که اینا با پونی ها و پونی ها با اینا دوست بشن.

بعد کم کم پونی ها رو بیرون آماده کردن براشون و داخل کلبه هم مامان دلارا با کمک خواهرش و همون خانم ایرانی میزو چیدن (البته؛ بیشترش از قبل آماده بود.). بعد گفتن بریم پونی سواری.

بچه ها نوبتی سوار شدن. هر بار که یه نفر سوار بود، یه نفر دیگه اجازه داشت افسار پونی رو بگیره که پونی رو راهنمایی کنه. البته؛ خود مسئولاش هم می گرفتن و انگاری دو تا افسار داشت. یکیو مخصوص بچه ها پایین تر گذاشته بودن.

بچه ها چکمه و کلاه کاسکت پوشیدن و رفتن سوار شدن.

کلی هم ازشون عکس و فیلم گرفتیم خودمون.

خیلی خوب بود. مسیرشم خیلی قشنگ بود. فقط حیف که هوا هنوز یه کمی سرد بود. ولی مسیری که می رفت خیلی قشنگ بود و مشخص بود که تابستون بشه اینجا خیلی سرسبز و قشنگ تر میشه.

برگشتنی هم یه جایی توی جنگل برای بچه ها یه گنج قایم کرده بودن که بچه ها باید پیداش می کردن.

بعدم که برگشتیم، کیک تولد رو آماده کردن و فوت کردن.

هر خانواده ای به نظرم واقعا فرهنگ خودشو داره. مثلا دلارا اینا اصلا کادوها رو باز نکردن و حتی باهاشون عکس و اینا هم نگرفتن. فقط مامان دلارا به دلارا گفت کادوها رو بعدا تو خونه باز می کنیم.

ولی مثلا مامان لوئی، هر بار دونه دونه بچه ها رو میاره که با کادوشون و با کسی که تولدشه عکس بگیرن. کادوها رو باز می کنه و تشکر می کنه و ... .

بعد از کیک خوردن، بچه ها رفتن یه برنامه ی دیگه رو شرکت کنن. به هر کدومشون یه اسب تک شاخ کوچولو داده بودن که رنگ بزنن. اونم رنگ زدن و آوردن.

--

به من که خیلی خوش گذشت و دوست داشتم. واقعا از آروم ترین و ساده ترین تولدهایی بود که به عمرم دیده بودم. بچه ها بیرون بودن و تو فضای آزاد و سرو صداشون زیاد اذیت کننده نبود.

وقتی تو خونه اس، واقعا سر و صدای ده تا بچه خیلی زیاده. باعث میشه صدا به صدا نرسه. مضاف بر اینکه این وسط کلی خرابی هم به بار میارن معمولا .

--

موقع کیک خوردن، بچه ها همه کیک داشتن توی بشقاباشون ولی چنگال نداشتن. من به بابای دلارام گفتم بچه ها چنگال ندارن و رفتن براشون چنگال آوردن.

به ماها که رسید چنگالا یا تموم شده بود یا جایی گذاشته بودن که دم دست نبود. مامان دلارام میگه قاشق هست، قاشق بدم بهت؟ بعد رو به همسرش (که آلمانیه) میگه ما ایرانی ایم، همه چیو با قاشق می خوریم .

--

ولی خداییش به ذهنم رسید اصلا از این به بعد به بچه ها قاشق بدم برای کیک تولد خوردن. آخه چرا بچه ها باید با چنگال بخورن یه کیک خامه ایو که خی از این ور اون ور چنگال میفته؟ قاشق که خیلی بهتره .

--

هفته ی پیش کارناوال بود. کارناوال همیشه دوشنبه است.

مهد پسرمون گفته بود هفته ی قبل از کارناوال رو بچه ها اجازه دارن تو کل هفته، با لباس های کارناوالی بیان.

ما دوشنبه پسرمونو بردیم، من گفتم حالا که تا کارناوال خیلی مونده، لازم نیست حتما امروز با لباس بره. البته؛ این قصد خودم بود و قرار بود که از پسرمون بپرسم ولی فراموش کردم.

آقا ما رفتیم مهد، دیدم هممممه، لباس دارن.

برگشتم خونه، قرار بود با همسر بریم جایی. گفتم براش لباسشو ببریم، این جوری شاید حس خوبی نداشته باشه تو بچه ها. با اینکه یه کمی عجله ای میشد قرار خودمون، ولی براش یه لباسی بردیم.

در واقع، دو تا لباس بردیم. یکیش یه جغد بود، یکیش نینجا. یه ماسک ببر هم داشت. اونم بردم. گفتم اگه گرمش بشه و نخواد لباس بپوشه، حداقل فقط همین ماسکه رو بتونه بزنه. من به همسر گفتم لباس نینجایی رو بیشتر دوست داره ولی همسر گفت اون براش بلنده و زیر پاش گیر میکنه، امروز همون جغدیه رو بپوشه؛ برای فرداش، اون یکیو کوتاه کن، اونو بپوشه.

بعد که برده بود، میگم پوشید؟ تنش کردی؟ چیزی نگفت؟ میگه چرا، گفت چرا نینجاییه رو نیاوردی؟

دیگه همسر همونو تنش کرده بود و گفته بود نینجایی رو فردا بپوش.

فرداش (سه شنبه)، با لباس نینجایی رفت. بچه ها همه شون لزوما لباس نداشتن.

چهارشنبه ازش پرسیدم میخوای امروزم لباس بپوشی؟ گفت نه.

رفتیم، باز دیدیم همه لباس دارن . نگو اصلا یه بخش اصلی کارناوال چهارشنبه بوده. در حدی که اومدم خونه، دیدم آنیا هم امروز با لباس رفته شرکت و اصلا عصر تو شرکت جشنه .

توی مهد هم چهارشنبه ازشون عکس گرفته بودن و پسر ما لباس نداشته؛ فقط همون ماسک ببریشو داشته و جزو حیوونا طبقه بندی شده . موقع عکس گرفتن، اونایی که لباس حیوونی داشته ان رو گفته ان با هم عسک بگیرن، اونایی که لباس نینجایی داشته ان رو با هم.

پنج شنبه و جمعه رو دیگه فکر کنم پسرمون با لباس معمولی رفت.

--

دوشنبه که کارناوال اصلی بود و شرکت ما هم این روزو مرخصی اضافه میده بهمون، قرار بود پسرمون بره با گروه فوتبالشون که برن کارناوال. یعنی اینا از اونا باشن که وسطن و برای مردم شکلات پرت می کنن.

از قبل براشون لباس داده بودن و ما گفتیم فوتبال که قرار نیست بازی کنن، روی لباسای عادیش تنش کردیم. بعد رفتیم، دیدیم همه با لباس های ورزشی اومده ان . یعنی؛ قشنگ وصله ی ناجوریم اینجا ما .

من که رفتم، هنوز مسیر باز بود ولی مشخص بود که قراره ببندنش.

یه ساعتی اونجا واستادم تا اینا راه بیفتن. یه کوله ی کوچیک هم برای پسرمون آماده کرده بودیم که توش آب بود و یه بیسکوییت. گفتیم اگه تشنه یا گرسنه شد، بخوره.

من گفته بودم از قبل که پسرمون تنها میاد. می تونستیم انتخاب کنیم که ما هم به عنوان والدین می خوایم باهاشون بریم یا نه که من گفتم ما نمیایم.

بعد که رفتیم، فهمیدم فقط پنج تا بچه تنهان.

پشیمون شدم که گفته بودم تنها بیاد. ولی اجازه هم نداشتم باهاشون برم وسط. به اونایی که اجازه داشتن، یه مچ بند کاغذی دادن.

تو اون یه ساعتی که اونجا بودم، به پسرمون گفتم برو با بچه های گروهتون بازی کن (بچه های دیگه و بزرگتر هم از گروه های دیگه بودن.). رفت بازی کنه. یه پسره اومد بزندش. اول یه لحظه واستادم ببینم چیکار می کنه. بعد یهو دیدم، اون پسره و یه پسره ی دیگه دو تایی شروع کردن پسرمونو هل دادن. یکیشون کلاهشو در آورد. سریع رفتم گفتم چیکار می کنین؟ بده من کلاه بچه رو؟ هر دو تا شونو از دورش دور کردم. اومدم کنار. چون کل اتفاق شاید پنج ثانیه هم نشده بود، فکر نکردم که پسرمون شاید الان خیلی حالش بد باشه. یهو برگشتم، دیدم سرشو انداخته پایین، انگاری بغض کرده و چشاشم یه کمی اشکیه ولی نمی خواد گریه کنه.

دیگه رفتم سریع بغلش کردم و کلی باهاش صحبت کردم و بازی کردم و نازشم کردم تا یه کمی آروم بشه. تقریبا نیم ساعتی طول کشید تا یه کمی حالش بهتر شد.

دیگه کم کم راه افتادن و منم مجبور شدم برم. البته؛ مربیشون این پنج تا بچه ای که خانواده شون همراهشون نبودنو گفت که برن پیش خودش که خودش حواسش بهشون باشه.

برگشتنی، یه آقاهه رو دیدم که گفت می خوای بری پارکینگ؟ گفتم آره. گفت من الان درو قفل کردم. بیا باز کنم. دوباره برگشت و باز کرد. اگه باز نمی کرد باید یه دور قمری می زدم از خیابونای پشتی تا به ماشین برسم.

سوار ماشین شدم و برگشتم. ولی دلم آروم نشد به خاطر حال پسرمون. اومدم به همسر گفتم این جوری شده. هم تنها بود، هم بچه ها هلش دادن. براش نگرانم.

گفت پا شو بریم دوباره خودمون پیداش کنیم.

شروع حرکت ساعت 14:11 بود. نمی دونم چرا. من که برگشتم خونه، هنوز تقریبا 14 بود.

همسر هم تقریبا کارش تموم شده بود و روز کارناوال هم کلا خیلی ها زودتر تعطیل می کنن.

دوباره ماشینو سوار شدیم و رفتیم. مسیرو بسته بودن و مجبور شدیم یه جای خییییلی دوری پارک کنیم.

شاید بیست دقیقه ای پیاده روی کردیم تا رسیدیم به کارناوالی که تازه راه افتاده بود. دیگه انقدر رفتیم و هی دونه دونه تیم های توی خیابون رو نگاه کردیم که مال کدوم شرکت و موسسه ان تا بالاخره پیدا کردیم گروه پسرمونو. اتفاقا دقیقا همون پسری که پسرمونو هل داده بود روی شونه ی باباش بود و تا دیدمش شناختمش. به همسر گفتم همینان.

از همون بغل با کارناوال رفتیم. یه کمی طول کشید تا پسرمون ما رو دید.

تو چهره اش قشنگ میشد ترس و تنهایی و "من دلم نمی خواد اینجا باشم"و دید. ولی یه یه ربعی که ما کم کم کنارش راه رفتیم و هی ما رو میدید، کم کم اعتماد به نفس پیدا کرد و چهره اش باز شد و آخراش دیگه خوشحال شد.

--

هر بار که نگاهش می کردیم، برامون یه شکلات مینداخت. به همسر میگم این طفلک فکر می کنه باید حتما برای ما شکلات بندازه. همسر میگه فکر کردی برای ما میندازه؟ اون داره برای خودش میندازه .

دفعه ی بعد که پسرمون خواست بندازه، رفتم جلو، بهش میگم لازم نیست پسرم هی برای ما بندازی. میگه خب از اونا ندارم من . فهمیدم حرف همسر دقیقا درسته. داره واسه خودش جمع می کنه .

--

باهاش تا آخر مسیر رفتیم. بعد باز کللللی پیاده روی کردیم تا دوباره رسیدیم به ماشین و رفتیم خونه.

ولی خب تجربه شد که سال بعد باید باهاش برم وسط. ولی مشکلش اینه که اونایی که وسطن همه صورتاشونو نقاشی کرده ان و از این شکلای عجیب غریبن، من اصلا علاقه ای ندارم به همچین کاری. نمی دونم باید چیکار کنم. شایدم اصلا کلا با پسرمون فقط رفتیم خوردنی جمع کردیم، اصلا نرفتیم وسط .

--

از اونجایی که ما این دفعه عملا اصلا کارناوالو نگاه نکردیم و فقط پسرمونو نگاه کردیم، زیاد خوردنی گیرمون نیومد و اصلا جای بزرگی هم نرفتیم آخه. شهر بغلی که بزرگه، خیلی بهتره کارناوالش. ولی خب همین جا هم ماشین جلوییشون، وسط یه عالمه چرت و پرتی که مینداخت، یه مدل کیک هم مینداخت هر از گاهی که به نظر خیلی خوشمزه میومد (ما هم که هیچ کدوم غذا نخورده بودیم.). به همسر گفتم ببینم می تونم از این کیکا بگیرم.

بالاخره موفق شدم دو تا از اون کیکا ازشون بگیرم و یه دونه هم بیسکوییت. بیسکوییته رو که همون اول خودم خوردم چون گرسنه ام بود . کیکه رو یکیشو پسرمون خورد آخرش، یکیشو من و همسر با هم. ولی کلا بازم خوب بود، بازم کیسه مونو پر کردیم و نیاز شکلات و شیرینی جاتمون برای پسرمون تا مدتی رفع شد .


تولد/آشپزخونه/ مشهد


یه خانمی هست که دو تا بچه داره تو مهد پسرمون و دیده ام که قاطی حرف می زنه: فارسی و آلمانی. ولی دیده بودم که فارسی که حرف می زنه افغانستانیه.

چند روز پیش یه شماره روی یه کاغذ کوچیک نوشته بود و زده بود به قسمت مخصوص پسرمون توی مهد و روش نوشته بود لطفا زنگ بزنین.

منم اومدم و شبش یا فرداش پیام دادم که من مامان فلانیم.

پیام داده به فینگلیش، نوشته تولد دخترم چهارشنبه است و می خواستم دعوتتون کنم. این دلارا ما رو کشت انقدر هی پرسید فلانی میاد یا نه؟

منم گفتم باید بپرسم از گفتاردرمانی پسرمون چون باید اون جلسه رو کنسل کنم.

خلاصه، کنسل کردم و جمعه بهش گفتم که میایم.

میگم چی بخریم برای دخترتون؟ وویس گذاشته که دوست داره یه حیوون داشته از پسر شما یادگاری داشته باشه و به همه بتونه بگه اینو فلانی بهم داده. فکر کنم دلارا عاشق شده .

حالا پسر ما تو خونه اصلا هیچی از دلارا نمی گه. بهش میگم تو با دلارا هم بازی می کنی؟ میگه نه .

حالا خوب شد برای تولدش دعوت کرده به یه جایی که برن پونی سوار بشن. وگرنه اگه خونه شون بود که عمرا پسرمون حاضر میشد بره.

نمی دونم چرا، ولی پسرمون اصلا بازی کردن با  دخترا رو دوست نداره.

--

یکی دو روز پیش دیدم مامان دلارا (که البته خود مامانش هم تلفظش می کنه دلاغا چون بزرگ شده ی اینجاست و کلا فارسیشو هم قاطی حرف می زنه، نمی تونه فقط فارسی صحبت کنه) یه استاتوس واتس اپ گذاشته از یه Schultüte (شول توته که ترجمه ی تحت اللفظیش میشه کیسه ی مدرسه یه مخروط کاغذای یا پارچه ایه که روز اول مدرسه ها، بچه های کلاس اولی با خودشون می برن و توش پر از چیزای شیرینه) و نوشته ی شول توته ی بچه مدرسه ای 2023. فکر کنم کم کم ما هم باید به فکرش بیفتیم.

سرچ کردم کی باید اینو بخریم. اتفاقا یه نفر دیگه هم این سوالو قبلا پرسیده بود (البته؛ تو سال های قبل) توی ماه مارچ و بهش گفته بودن الانا وقتشه دیگه. البته؛ بعضی ها هم گفته بودن بچه های ما توی مهد کودکشون درست کردن با مربی ها و پدر و مادرها.

حالا باید خود شول توته رو سرچ کنم، ببینم چی بخریم. کاغذی داره که 10 12 یوروئه. ولی یادمه مامان نیک میگفت ما نمی دونم همسایه مون یه پارچه ای دوخته و منم می خوام برای دخترمون پارچه ای درست کنم که براش یادگاری بمونه و 50 60 یوروئه.

ولی من نمی دونم مهمه که 50 60 یورو بدیم برای همچین چیزی یا نه. واقعا دلم نمیاد. راستش، فکر هم نمی کنم پسر ما اهل این باشه که بخواد برای خودش یادگاری نگه داره. ولی بازم مطمئن نیستم آخرش چی می خریم.

--

رفتیم آشپزخونه مونو طراحی کنیم. ساعت سه قرار داشتیم با یه آقایی. از سه تا شیش اونجا بودیم. شیش تو بلندگو اعلام کردن می خوایم ببندیم، دیگه گفتیم بقیه اش باشه برای یه دفعه ی دیگه.

فکر می کنم حداقل دو ساعت دیگه هم کار داشته باشیم.

--

آقاهه ازمون پرسید بودجه تون چقدره؟ (باید توی سیستم وارد می کرد) گفتیم فعلا بزن بیست تا. بعد اگه تونستیم، تا سی تا هم اضافه اش می کنیم. گفت خیلی خوبه و وارد کرد و رفتیم سراغ طراحی.

بعد که اومدیم خونه، همسر میگه یه چیزی. من اولش یادم نبود، بعدا هم دیگه روم نشد به طرف بگم. این بیست تا رو با دستگاه های برقیش حساب کرد یا بدون اونا؟

حالا الان نمی دونیم این قیمت شامل فر و گاز و یخچال و ماشین ظرف شویی میشه یا نه. خدا کنه بشه وگرنه ما رومون نمیشه به طرف بگیم آقا ما منظورمون با چیزای برقیش بود؛ نمیخوایم صرفا واسه کمداش بیست هزار پول بی زبونو بدیم .

--

بعد از اینکه میتینگمون تموم شد، آقاهه کلی از پسرمون تعریف کرد که چقدر صبور بود و همکاری کرد. می گفت بعضیا میان اینجا، بچه هاشون خیلی کلافه میشن. برای من اکیه ولی خب پدر و مادراشون خیلی استرس می گیرن.

ما نمی دونستیم قراره سه ساعت اونجا باشیم وگرنه حداقل چهار تا اسباب بازی برای این بچه می بردیم.

از آقاهه فقط براش یه ورق گرفتیم که روش نقاشی بکشه. فکر می کردیم یه ساعت اینا بیشتر نیست.

بعدشم دیدیم دیگه خیلی حوصله اش سر میره، گذاشتیم یه کمی فیلم ببینه. یه مقداریشم خودمون نوبتی گذاشتیم رو زانومون و یه کمی باهاش بازی کردیم.

یکی از مشکلات زندگی کردن تو کشور غریب همینه دیگه. بچه هیشکیو اینجا نداره که بخوای در حد چند ساعت بذاریش اونجا. حالا باز توی روزای کاری شاید بشه بگی مثلا کس دیگه ای از مهد ورش داره. ولی شنبه هر کسی برنامه ی خودشو داره و به دوست و آشنا هم راحت نمیشه سپرد.

--

برای هفته ی بعد حسین اینا رو دعوت کردیم که نپذیرفتن. ولی ریحانه خانم اینا احتمالا برای 5 مارچ میان اینجا که درست قبل از رفتن ما باشه. یه چیزیو میخواد بده ببرم ایران براش.

--

این دفعه رفتم ایران، قراره - ان شاءالله- با مامانم برم مشهد. به ریحانه خانم میگم من چند روز مشهدم. راحت می تونم برسونم به مامانت اینا. میگه من شماره تو میدم به مامانم، دیگه خودت می دونی و مامانم .

میدونم که مامانش دعوت میکنه و از اونام هست که حرف می زنه، نباید بهش نه بگی. حالا نمی دونم چی میشه دیگه. من گفتم بریم مشهد که مامانمو ببرم حرم؛ از طرفی پسرمونم باید براش جای تفریحی پیدا کنم و ببرم؛ حالا مامان ریحانه خانمو هم باید احتمالا برم ببینم.

--

برای اینکه شب کجا بمونیم، با مامان صحبت کردم. گفت میشه خانه ی معلم بگیریم. رفتم تو سایت ببینم چطوری میشه گرفت و اینا، دیدم برای اسفند از الان نمیده. نوشته الان فقط تا پایان دی رو می تونین بگیرین (اون زمان دی ماه بود)!

بعد آلارم گذاشتم که یک اسفند، سر صبح برم که تموم نشده باشه هنوز. شماره پرسنلی مامان و اطلاعاتشو هم گرفتم.

چند هفته پیش، خواهر کوچیک تر زنگ زده، میگه الان فلان جا خالی داره و فلان جا. کدومو می خواین؟!!

میگم من خودم تو سایتشون دیدم که فقط برای همون ماه میداد. من هنوز آلارم گذاشته ام که یه ماه دیگه برم. میگه ولش کن اونا رو. الان میده. اینجا ایرانه، کاراشون معلوم نیست.

بعدم بقیه شو ادامه داد و یه جایی رزرو کرد و خب طبق معمول سایت های ایرانی، درست کار نمی کرد و نمیشد پرداخت انجام بدی. زنگ زده بود، گفته بود همون وقتی که اومدین پولشو بدین.

--

من واقعا نمی دونم همین نوشتن دو تا جمله که شما برای هر تاریخی چه مدت قبل ترش می تونین رزرو کنین چه سختی ای داره که توی سایتشون نمی زنن. خب وقتی آدم تو دی چک می کنه، میگه فقط تا آخر ماه میشه رزرو کرد، این طوری برداشت میشه که هر ماه برای همون ماه باید بگیری دیگه. اگه قانونتون چیز دیگه ایه، خب چرا نمی نویسین؟

همین ننوشتنا تبدیل به کلی کار اضافه میشه. مطمئنا کلی آدم هر روز دارن زنگ می زنن که آقا کی باز می کنین برای فلان تاریخ؟

خب بابا یه قانون بذارین که هم خودتون کارتون راحت بشه، هم مردم.

--

اگه اینجا کسی مشهدی هست و جاهایی که مناسب بچه ی 6 ساله باشه رو بتونه معرفی کنه، خوشحال میشم. ما مشهد زیاد رفته یم ولی خب با بچه ی این سنی نبوده هیچ وقت. این جور جاهاشو بلد نیستم.

البته؛ با این اوصاف، ما یکی دو جا فکر نکنم بیشتر بتونیم بریم ولی خب به هر حال، باید یه جوری باشه که پسرمونم راضی باشه، نگه منو همش بردین جاهایی که خودتون می خواستین.

--

راجع به بزرگ شدن حرف می زنیم. میگه دوست ندارم بزرگ بشم. میگم چرا؟ میگه خب اون وقت دیگه نمی تونم برم مهد کودک، بازی کنم. تازه باید به بچه مم پول بدم!

--

داریم صدای برتر نگاه می کنیم. هی ما میگیم کامیار فلان، بیژن فلان. یه جا می پرسه: کامیونم می تونه؟ (منظورش کامیاره!)


اینم بخشی از زندگیه :)


چند روز پیش یه کمی سرما خورده بودم. نصف شب انقدر سرفه کردم که خودم بیدار شدم، همسر هم بیدار شد.

ساعتو نگاه کردم، ساعت 3 صبح بود. همسر میگه فردا صبح می خوای کار کنی؟ میگم حالا ببینم چی میشه. احتمالا آره.

پسرمونم وسطمون خواب بود.

همون موقع یاد این افتادم که چند روز پیش توی تلگرام می خوندم، یکی نوشته بود دوست دارم بدونم مامان و بابام بعد از چهل سال چی دارن به هم بگن که سر صبح هم با هم حرف می زنن و نمی ذارن ما بخوابیم.

و بعد دقیقا به این فکر کردم که الان پسرمون بیدار میشه بنده خدا و با خودش میگه آخه نصف شب وقت حرف زدنه؟!

--

چهارشنبه صبح که بیدار شدم، از نظر سرماخوردگی حالم بد نبود ولی چون شب نتونسته بودم بخوابم، سرم خیلی درد می کرد. تصمیم گرفتم کار نکنم.

فردا و پس فرداش رو هم ایمیل زدم و گفتم نمیام.

پنج شنبه زنگ زدم به دکترم، گفتم فقط یه گواهی می خوام. گفت نمیشه. باید بیای معاینه بشی.

فرداش رفتم. گفته بود تا 9.5 باید اینجا باشی. حدود 9:15 اینا رسیدم. حدود 10:30 بالاخره دکتر اومد سراغ من.

بهش می گم تا دوشنبه خوب میشم دیگه؟ میگه اگه خوب نشی، دوشنبه دوباره بیا.

تو دلم گفتم دیوونه باشم که با این حال نزار بخوام دوباره بیام اینجا یه ساعت واستم که تو بیای معاینه ام کنی!

تازه معاینه ام هم نکرد واقعا. همین جوری یه معاینه ی سرسری کرد. حتی نگفت چه دارویی تجویز کرده، حتی نگفت چطوری مصرف کنم دارو رو. یه برگه دست من داد که برم.

کلا دکتره زیاد واسه آدم وقت نمیذاره. دفعه های قبل هم که رفته ام، همین جوری بوده. باید دکترمو عوض کنم.

--

از هفته ی پیش هم که مهد مرتب داره پیام میده که امروز فقط هفت تا کارمند داریم، امروز دو تای دیگه کروناشون مثبت شد، امروز بچه هاتونو خودتون نگه دارین و ... .

حالا امروز که دوباره پیام دادن، همسر میگه می خوای ما هم تست بدیم؟ آخه خودش هم حالش زیاد خوب نبود.

گفتم بدیم. من که جمعه دادم و منفی بود.

همسر از خودش تست گرفت، من میتینگ داشتم. یه چیزی گفت، من متوجه نشدم. میتینگم که تموم شد، گفتم چیزی گفتی؟ گفت مال من به شکلی واضح مثبته. بیا تو هم بده.

یه تست هم برای من گذاشت روی میز.

منم دو دقیقه تا میتینگ بعدی داشتم. سریع یه تست گرفتم. هنوز میتینگ شروع نشده بود، نگاه کردم، دیدم این مایعش هنوز از خط تست رد شد، به کنترل رسیده و نرسیده، خط تستش کاملا صورتیه، از خود خط کنترل پررنگ تر.

و به این ترتیب ما اولین کرونای عمرمونو گرفتیم.

ولی خب برای ما همون سرماخوردگی ساده است؛ حتی ساده تر از چیزی که من به طور معمول گرفتارش میشم وقتی سرما می خورم.

--

از پسرمونم تست گرفتیم؛ منفی بود.

البته؛ حدس می زنم اون گرفته و خوب شده. چون اول اون گرفت، بعد من، بعد همسر.

--

آنیا برام نوشته دخترمعمولی، خوشحالم که می بینم امروز دوباره داری کار می کنی. من سه شنبه متوجه شدم که حالت زیاد خوب نیست. ولی خوشحالم که الان برگشتی.

براش نوشتم الان تازه کرونا مثبتم ولی خب حالم خوبه .

--

خواهر کوچیک تر داره به مامان یاد میده که چطوری سرچ کنه. میگه اون "روباه خسبیده" رو روش بزن .