روزمره


اون روز ژاکلین تو تیمز برام نوشت میشه هر وقت تونستی به من زنگ بزنی؟ براش نوشتم که امروز تا ساعت فلان تو میتینگم، بعدش بهت زنگ می زنم.

ولی ژاکلین کلا تو کار فنی نیست. میدونستم کارش ربطی به موارد فنی نداره اصلا.

بعد از میتینگم زنگ زدم. گفت فلان روز قراره یه سری بچه مدرسه ای بیان شرکت ما و با شرکت آشنا بشن. می خوایم یه خانم از آی تی باشه که بگیم که رشته های فنی فقط مال مردا نیست و زنا هم می تونن و اینا. می تونی تو اون روز تو میتینگ ها باشی. گفتم باشه و واقعا هم خوشحال شدم که بهم همچین پیشنهادی داد. ولی واقعا برام سواله که کی از من به کی چی گفته که اینا این قدر رو من حساب می کنن؟!! این همه خانم تو این شرکت هست، این همه آلمانی هست، حتی این همه خارجی هست؛ چرا دقیقا منو انتخاب می کنن؟! میگم کیا هستن تو این میتینگا؟ میگه من (خودش یعنی؛ که شغلش کلا همین کارهای این مدلی و هماهنگی هاست)، فلانی از بخش منابع انسانی و تو!!

میتینگ ها البته کل روزه. یعنی قراره بچه ها یه روز کامل رو توی این شرکت بگذرونن و با راجع بهش سوال کنن و یاد بگیرن که توی شرکت چه کارایی انجام میشه. و لازم نیست البته که ما تمام روزو پیش بچه ها باشیم. میریم و میایم. بعضی وقتا ارائه هست، بعضی وقت ها پرسش و پاسخه، بعضی وقتاش فقط دور هم می شینیم و حرف می زنیم و بچه ها اگه سوالی داشته باشن می پرسن.

به نظرم تجربه ی جالبی باشه. اما خب فکر می کنم به اینم بستگی داره که بچه ها توی چه فازی باشن.

من بچه که بودم تو مدرسه، یادمه یه وقتایی کسی از بچه های سالای قبل میومد برامون صحبت می کرد راجع به اینکه رتبه ی کنکورش چند شده و چطوری درس خونده و چطوری المپیاد برنده شده و ... . بعد ماها واقعا سوالامون همه اش راجع به درس بود که چند ساعت درس می خوندی، چه روش هایی بیشتر بهت کمک کرد و ... .

یادمه یه بار که خودم آلمان بودم، رفته بودم ایران، هنوز همون اوایلش بود و منم دانشجوی دکترا بودم. میخواستم برم معلم زبانمو ببینم، گفت من فلان مدرسه ام. بیا مدرسه که برای بچه ها هم یه کمی صحبت کنی، بلکه اینا درسخون بشن. رفتم سر کلاس و یه کمی معلمم بهم گفت راجع به فلان چیز بگو و اینا. و گفتم. این وسط گوشیم زنگ خورد، در آوردم که قطعش کنم. یکی از بچه ها پرسید خانم مدل گوشیتون چیه؟!! بقیه شونم هر هر خندیدن. برام خیلی عجیب بود رفتارشون که چرا حواسشون جاییه که هیچ سودی براشون نداره!

حالا امیدوارم بتونم به این بچه ها کمک کنم و بچه ها واقعا علاقه مند باشن به کار فنی.

--

از جمله ی کسایی که جزو این بچه مدرسه ایاس، بچه ی مدیرعامل شرکته :).

--

برای ایران بلیت خریدیم. بلیتو اگر پنج شنبه می خریدیم (مدرسه تا جمعه اس)، خیلی ارزون تر بود. به مدرسه ی پسرمون زنگ زدم، به منشی گفتم میشه ما یه روز پسرمونو زودتر برداریم. گفت مشکلی نیست ولی کتبا بنویسین برای مدیر مدرسه. منم نوشتم ایمیلشو. ولی بلیتو خریدیم.

فرداش مدیر جواب داد و گفت نمیشه. منم زنگ زدم و به منشی گفتم خب چرا دیروز گفتی میشه که ما بلیتو بخریم؟ گفت خب من که گفتم کتبا بنویسین. شما باید صبر می کردین برای جواب مدیر. گفتم می خوام با مدیر صحبت کنم. برام وصل کرد و باهاش صحبت کردم ولی گفت نمیشه. باید حتما تا روز آخر بیاد. مجبور شدیم تقریبا 200 یوروی دیگه بدیم و بلیتو یه روز بندازیم عقب.

تو آلمان بدون رضایت مدرسه، نمی تونین بچه رو از کشور خارج کنین. اگه یه روز زودتر بخواین برین، باید تو فرودگاه نامه نشون بدین که مدرسه گفته اکیه.

البته؛ خیلی از مدرسه ها همکاری می کنن ها. من از خیلی ها شنیده ام که حتی بیشتر از یه روز زودتر میبرن بچه هاشونو. ولی خب مدیر مدرسه ی پسرمون گفت من این کارو نمی کنم.

--

امروز میتینگ سالانه ام بود با معلم پسرمون. خیلی ازش راضی بود و گفت همه چیش اکیه. ولی فقط یکی از معلماش بود. معلم اصلیشون که معلم آلمانیشونه، از بعد از کریسمس تقریبا دیگه نیومده و تا آخر سال هم دیگه نمیاد. میگم خب از سال بعد میاد؟! میگه برنامه اینه که بیاد. میگم و اگه نیومد؟ میگه باید هنوز براش برنامه ریزی کنیم.

نمی دونم چه بیماری ای داره بنده خدا، ولی خیلی وقته نیست دیگه. فعلا که معلم جایگزین دارن.

--

اون روز یکی از مادرا توی گروه والدین نوشت که الان که خیلی وقته معلم نیست، به نظر من یه میتینگ بذاریم با مدرسه و در مورد این موضوع برای همه مون توضیح بدن که ما تک تک، هر کدوم توی 15 دقیقه خودمون یه بار نپرسیم که خانم فلانی تا کی نیست و کی میاد و برنامه چیه. بقیه هم اومدن گفتن ما موافقیم.

اون خانمی که عضو انجمن اولیا و مربیانه، گفت من اینو میگم بهشون.

یکی دو روز بعد اومد گفت من گفته ام، گفتن ما تو سال فقط یه بار میتینگ داریم با والدین و میتینگ دومی نمیذاریم براتون، چون برای بقیه ی کلاس ها هم نداریم!!

--

یه بار تو خونه ی مامان شایان اینا بودیم. گفت این آلمانی ها فقط براشون قانون مهمه. اصلا وجدان و اینا براشون تعریف نشده. هر چیزی که قانون بهشون اجازه بده رو انجام میدن، چه اون کار اخلاقی باشه، چه نباشه. من اون موقع گفتم نه، بالاخره همه جا همه جور آدم هست. اما راستش، کم کم به مرور زمان، فهمیدم درست میگه متاسفانه. الانم نمیگم اکثریت این طورین ها، ولی واقعا تعداد قابل توجهیشون این جورین.

مثلا سر همین قضیه ی اینکه طرف میگه ما طبق قانونمون یه بار تو سال میتینگ داریم برای خانواده ها و اینو دو بارش نمی کنیم، طرف به این فکر نمی کنه که خب شرایط همه ی کلاسا هم این جوری نیست که معلمشون چند ماه نیومده باشه.

یا مثلا اگه مدیر میذاشت ما بچه رو یه روز زودتر ببریم و همکاری می کرد، چه اتفاقی میفتاد؟ درسته که قانونه که تا فلان روز بچه ها مدرسه باشن، ولی خب وقتی بچه درساشو می خونه و از نظر اخلاقی هم معلمش همه جوره ازش راضیه و یکی از بهترین بچه های کلاسشونه، آیا واقعا یک روز در سال همکاری کردن باهاش خیلی سخت بود؟

ولی خب این جورین دیگه. و چون قانونه، آدم نمی تونه ازشون متوقع باشه.

اما همین مسئولا، موقع انجمن اولیا و مربیان که میشه هزار جور التماس و خواهش میکنن که لطفا به مدرسه کمک کنین و پول بدین و پول که میدین برای بچه های خودتون میدین و ممنون که درک می کنین و از این حرفا. ما هم اگه بخوایم مثل خودشون رفتار کنیم، باید بگیم قانونا ما وظیفه ای نداریم که پول بدیم و به ما چه. ولی خب برای من واقعا سخته این مدلی بودن.

--

من و همسر داشتیم آینه ی سرویس پایینو وصل می کردیم، سرویس درست رو به روی اتاق لباسشوییه. پسرمون رفت سرویس بالا و اومد پایین. من می دونستم که ده دقیقه پیشم رفته بود دستشویی. با خودم گفتم ازش بپرسم، ببینم همه چی اکیه یا نه. سرمو آوردم بیرون از سرویس، دیدم از قضا دقیقا جلوی سرویسه و داره سرک می کشه که بره توی اتاق لباسشویی، بهش میگم همه چی اکیه مامان؟

تو کسری از ثانیه، انگاری که اجی مجی لاترجی کرده باشه، از لای کمر شلوارش یه شورت درآورده، گرفته جلوی صورتم، میگه اممم اممم من رفتم دستشویی، شورتم خیس شد، می خواستم بندازم تو لباس کثیفا، فقط خیس شده ها، آب ریخته . در حالی که سعی می کردم نترکم از خنده گفتم خب باشه! برو بنداز.

قشنگ از اون صحنه ها بود که کاش دوربین مدار بسته داشتیم، برا یه عمر سیو شده بود .


فروشگاه های آلمان


ازم خواسته بودین راجع به فروشگاه ها بنویسم. خیلی وقت بود پست این مدلی نذاشته بودم! الان دیگه همه چی تو تلگرام و اینستا و اینا هست راجع به زندگی تو آلمان.

اون روز یکی از دوستامون ازمون پرسید عابدو میشناسین؟ سمیرا (همسرش) هی میگه عابد اینو گفته، اونو گفته.

من اسمشو شنیده بودم، همسر گاهی ویدیوهاشو هم می بینه. همسر گفت آره، میشناسم.

چند وقت بعدش، همین دوستمون دوباره حرف می زد، به همسر میگه این عابدِ تو و سمیرا  .

--

حالا الان دیگه عابد و دوستاش همه چیو میگن ولی خب منم اینجا یه سری چیزا رو براتون می نویسم راجع به خرید کردن و فروشگاه ها تو آلمان.

اول از همه اینو بگم که الان همه چی تو آلمان خیلی گرون تر شده و راستش وضع هر روز داره بدتر از دیروز میشه. اون اوایل که ما اومده بودیم، مثلا اگه یه ظرف نیم کیلویی ماستو می خریدیم 49 سنت، یکی دو سال بعدش، شد مثلا 51 سنت، باز رو همین قیمت بوووود تا چندین سال. ولی الان این جوری نیست. الان توی یه سال قشنگ چندین بار قیمت ها تغییر میکنه. و وقتی همه رو جمع می زنی، می بینی واقعا خیلی گرون تر شده همه چی. تک تک که نگاه کنی، شاید مثلا این یکی 20 سنت گرون شده باشه، اون یکی ده سنت، اون یکی 40 سنت، ولی در نهایت که خرید می کنی، می بینی مثلا چیزایی که سه چهار ماه پیش با 70 یورو می خریدیو الان داری با 100 یورو می خری.

اینو گفتم که بدونین متاسفانه اینجا هم - علی رغم اینکه همچنان خیلی در مقایسه با ایران بهتره- در مقایسه با آلمان چند سال قبل، رو به افوله.

--

اما برای خود خرید کردن، تو آلمان به یه سری فروشگاه ها میگن discounter. اینا فروشگاه های ارزونن و در واقع ارزون ترین فروشگاه ها. یه سطح بعد از اینا میشه supermarket. خیلی وقتا صاحب یه سوپرمارکت و یه دیسکونتر یکیه، مثلا صاحب Rewe (سوپرمارکت) و Penny (دیسکونتر) یه نفره ولی یه سری چیزاشو ارزون تر می زنه و با یه مارک میده، یه سری جنس های دیگه شو برای سوپرمارکتش می زنه. صاحب سوپرمارکت کاوفلند (Kaufland) و دیسکونتر لیدل (Lidl) یکیه؛ صاحب سوپرمارکت ادکا (Edeka) و دیسکونتر نتو (Netto) هم یکیه.

یه فرق دیگه ای که سوپرمارکت ها و دیسکونترها دارن اینه که توی دیسکونتر، کالاها توی جعبه هاشون گذاشته میشن روی طبقه ها. یعنی؛ مثلا یه جعبه هست، توش ده تا بسته ی نیم کیلویی برنجه. شما یه دونه برمیداری، نفر بعدی یه دونه. هر وقت این خالی شد، مسئولاش - که مدام در حال دور زدن و مرتب کردن قفسه ها هستن- میان و جعبه های خالی رو برمیدارن و جعبه های جدیدی رو جایگزین می کنن (این عکسو برای نمونه ببینین).

ولی تو سوپرمارکت ها، همه ی این بسته ها از جعبه شون خارج میشن و توی قفسه چیده میشن (این عکسو برای نمونه ببینین). برای همین زحمت بیشتری براشون کشیده میشه. و در واقع، یه مقدار از هزینه ی بیشتری که می کنین، بابت این مدل خدماته؛ این جوری نیست که بگین صرفا دارین قیمت کالای باکیفیت تر رو میدین.

تنوع هم توی سوپرمارکت ها بیشتره و خب بسته به بزرگی سوپرمارکت ممکنه خیلی هم بیشتر باشه.

دیسکونترهای معروف آلدی (Aldi)، پنی (Penny) و لیدل (Lidl) هستن. سوپرمارکت های معروف، ادکا (Edeka) و ره وه (Rewe) و کاوفلند (Kaufland).

--

در مورد قیمت، همه ی دیسکونترها با هم رقابت دارن و ارزون ترین چیزاشون تقریبا همیشه قیمتشون یکسانه. یعنی؛ مثلا اگه ارزون ترین ماست توی دیسکونتر لیدل (lidl) 1.02 یورو باشه، تو دیسکونتر آلدی ( aldi) هم همون قیمته. ارزون ترین ماکارونی هم همین طور، ارزون ترین شیر هم همین طور.

حتی خیلی وقتا توی سوپرمارکت ها هم این صدق می کنه. یعنی حتی سوپرمارکت Rewe هم یه ماستی میاره که 1.02 یورو قیمتش باشه که این جوری نشه که یه عده فقط بتونن از دیسکونترها خرید کنن و مشتری ره وه کم بشه.

اما خب از اون جا به بعد دیگه تفاوت قیمت ها شروع میشه. یعنی؛ تو بقیه ی چیزا قیمت ها یکسان نیست. مثلا سیبی که توی ره وه می خری، با لیدل یکی نیست، نه از نظر کیفیت و نه از نظر قیمت.

به نظر من، آدم هر چیزی رو تو آلمان باید از یه جا بخره. هیچ دیسکونتر یا سوپری ای وجود نداره که همه چیش عالی باشه. هر جایی نقطه ضعفی داره و نقطه قوتی.

--

همه ی دیسکونترها یا سوپرمارکت ها هم یه مارک مخصوص به خودشون رو دارن که ارزون ترین مارکشونه. مثلا توی ره وه، اسم اون مارک "یا" (ja) ه. یعنی؛ مثلا مارک یا، شیر هم داره، پنیرم داره، کره هم داره و الی آخر. حالا علاوه بر این، ره وه، مارک های دیگه هم داره.

مارک های معروفو هم همه شون میارن. یعنی؛ مثلا نوتلا رو شما تو ره وه هم پیدا می کنی، تو کاوفلندم هست، تو لیدلم هست، تو آلدی هم هست. ولی سوپرمارکت ها تنوعشون واقعا بیشتره. مثلا تو آلدی شما همون نوتلا رو پیدا می کنی و نهایتا یه مارک دیگه. ولی تو ادکا چندیم مدل محصول رقیب نوتلا هست که خیلی هاشونم اگر پشتشونو بخونی، از نوتلا بهترن. مثلا نوتلا درصد فندقش 13 درصده، ولی محصولاتی هستن که درصد فندقشون 35 درصده. این چیزا رو تو دیسکونترها پیدا نمی کنین راحت.

--

هر فروشگاهی همیشه یه سری آفر داره که هر از گاهی میاره. و همه ی فروشگاها هم اپلیکیشن خودشونو دارن که بتونین بدونین مثلا ماه بعد یا هفته ی بعد قراره چی بیارن. این آفرها هم به شدت متنوعن، از یه مدل پیتزا یا پنیر جدید گرفته تاااا لپ تاپ و دوچرخه و دستگاه قهوه ساز ممکنه متغیر باشن!

خیلی وقتا هم آفرای واقعا خوبین. نباید این جوری فکر کنین که مثلا یه دیسکونتر اگه دوچرخه بیاره، حتما جنسش بیخوده. این جوری نیست. اگه واقعا دنبال چیزی می گردین، باید همه جا رو چک کنین.

--

همه ی این فروشگاه ها هم یه سری امتیاز میذارن جمع کنی. به ازای هر یه یورو خرید، یه امتیاز بهت میدن. شما اینا رو هی جمع می کنی، بعدا هر امتیاز معادل یه سنته. اول زیاد به نظر نمی رسه ها، ولی وقتی جمع میشه، واقعا ارزشمند میشه. چون بالاخره آدم که هر ماه یا هر هفته باید خرید خوردنیشو بکنه، خب چرا امتیازاشو فعال نکنه؟ فرض کنین، شما ماهی 200 یورو دارین خرید می کنین، خب آخر سال شما حداقل 2000 یورو خرید کرده این و این یعنی شما می تونین به اندازه ی 20 یورو اضافه تر کالا بردارین.

ما خودمون معمولا همیشه امتیازا رو جمع می کنیم (توی همون اپش میشه جمع کرد؛ یعنی شما موقع حساب کردن، گوشیتو میگیری جلوی دستگاهشون و بارکدش خونده میشه و امتیازا به حسابت وارد میشه)، ولی خیلی چک نمی کنیم برای استفاده کردن ازشون. معمولا بعد از چند سال یادمون میفته که ئه، راستی بریم ببینیم چقدر امتیاز داریم، بعد می بینیم مثلا صد یورو شده.

--

کلا این سیستم امتیاز جمع کردن تو هممممه جا تو آلمان هست. از خرید خوردنی گرفته تا لباس و بنزین و چیزای بزرگتر.

در واقع، می تونم این جوری بگم، اگه یه نفر یه سیستم جدید بیاره، همممه ی رقیباش مجبورن بیارن، چون در غیر این صورت، رقابتو می بازن.

آلمانی ها هم به قدری دو دو تا چهار تا می کنن که اصلا نمی تونین تصور کنین! اگه یه جا سه سنت ارزون تر بده، همه میرن صف میکشن که اینجا سه سنت ارزون تره .

--

در مورد سوپرمارکت ها و خوردنی فروشی ها بگم که بعد از این دیسکونترها و سوپرمارکت ها، بیو لادن (Bioladen) یا همون فروشگاه های محصولات ارگانیک هستن. اونا محصولات خاص تری دارن با قیمت بالاتر و خب محصولاتشونم ارگانیکه دیگه.

من در مورد خودمون بگم، ما فقط محصولات خاصی رو از اون جا می خریم، مثلا حنای طبیعی رو شما تو این فروشگاه ها می تونین پیدا کنین ولی تو سوپرمارکت ها و دیسکونترها نه. ولی چیزای دیگه رو ما از همون سوپرمارکت ها یا دیسکونترها می خریم.

--

بعد از این فروشگاه ها، فروشگاه های محلی هستن که باز قیمتشون بالاتره. دقت کنین که این که میگم قیمتشون بالاتره، یعنی در حالت کلی بالاتره، وگرنه ممکنه یه محصولی شما توی این فروشگاه ها پیدا کنین که قیمتش از سوپرمارکت هم کمتر باشه چون طرف خیلی از هزینه های واسطه ها رو مجبور نیست بده.

اینا فروشگاه های شخصی هستن که از زمین های اطراف میرن محصول رو می خرن و میارن می فروشن. معمولا تنوعشون کمه و قیمتشون بالا. و خیلی از کسایی که از این فروشگاه ها خرید می کنن کسایی هستن که معتقدن محصولات محلی باید پشتیبانی بشن از طرف مردم و نباید بذاریم فقط شرکت های بزرگ پا بگیرن و مغازه های کوچیک و شخصی له بشن.

--

بعد از اینا، مزرعه ها هستن که محصولاتشون دیگه خیلی اصله! طرف همون جا مثلا مزرعه ی توت فرنگی داره و محصولاتشو میاره توی یه دکه ای که بغل مزرعه اش هست می فروشه؛ چند تا گاوم داره که شیرشونو همون جا می فروشه؛ یه تعداد مرغم داره که تخم مرغ تازه شونو میفروشه. اینا هم قیمتاشون بالاست اما خب همه چیشون خیلی تازه تره دیگه.

برای اینکه قیمت دستتون باشه، ما همین چند روز پیش از یکی از همین مدل مزرعه ها/فروشگاه ها نیم کیلو توت فرنگی خریدیم، 5 یورو. قیمت نیم کیلو توت فرنگی توی ره وه (که تازه سوپرمارکته، نه دیسکونتر) 2.5 یوروئه.

یه سری مزرعه ها هم هستن که میگن خودت باید بری جمع کنی. اینا میخوان پول کارگر ندن. چون هزینه ی کارگر تو آلمان خیلی زیاده. کلا هر چیزی که نیاز به آدم داشته باشه تو آلمان خیییلی گرونه (واسه همینم شما خیلی وقتا چیزیو بری نو بخری، به صرفه تره تا اینکه بدی برات تعمیرش کنن). اینا مثلا ظرف های نیم کیلویی میذارن، و میگن حداقل خرید هم همون نیم کیلوئه (یا حالا هر ظرفی که خودشون گذاشته باشن). هر کس خودش میره هر چقدر می خواد توت فرنگی می چینه و میذاره تو ظرف و میاد خرید می کنه.

اینم بگم که ممکنه بگین خب شاید کسی بخوره موقع چیدن. بله، ممکنه. ولی در کل، این مزرعه های محلی، خیلی مبناشون اعتماده. خیلی وقتا تو مسیرهای جنگلی آدم می بینه که کسی کندوی عسل داره، عسل هاشو همون جا جلوی درش چیده، نوشته دونه ای مثلا دو یورو. هر کس بخواد، یه دونه برمیداره و دو یوروشو میندازه توی صندوقی که اون بغل هست. کسی هم نیست که بفروشه به عنوان فروشنده. اینا رو به عنوان تبلیغ میذارن و هر کسم بخواد پولشو میده و برمیداره.

--

این از خرید خورد و خوراک معمول. برای گوشت و اینا هم توی همه ی دیسکونترها و سوپرمارکت ها، گوشت های بسته بندی هس، ولی تو سوپرمارکت ها، یه قسمت هم داره که جدا باز گوشت می فروشه: ماهی و سوسیسو دیده ام. ولی راستش تا الان دقت نکرده ام که گوشت گاو و گوسفندم اونجا میدن دست مردم یا نه.

اما باز علاوه بر اینا، قصابی جدا هم هست که بخواین برین ازش گوشت تازه بخرین.

--

ولی هزینه ی اصلی زندگی آدم، معمولا خورد و خوراک نیست. وسایلی که آدم برای خونه و کار لازم داره و همین طور هزینه ی رفت و آمد، به مراتب بیشتره.

مثلا شما یه تخت بخوای، از 70 80 یورو یا صد یورو هست تاااا 1000 یورو یا بیشتر. تو این جور چیزا آدم باید حواسشو خیلی جمع کنه.

برای اینا هم میشه رفت فروشگاه های حضوری و دید و بعد خرید کرد. از جمله فروشگاه های مخصوص مبلمان و میز و این چیزا، XXXLutz هست، Höffner و Segmüller (اگه دوست داشتین، می تونین سایتاشونو نگاه کنین و ببینین چه مبلایی هست و ازشون ایده بگیرین برای طراحی خونه تون). هر سه شون خوبن و قیمتاشونم تقریبا شبیه به همه. اما همه شونم این مشکلو دارن که وقتی سفارش میدین، میگن بین 8 تا 12 هفته طول می کشه تا سفارشتون بیاد! ارسالشونم اکثرا پولیه ولی هزینه اش زیاد نیست.

این چیزا رو اگه تخته و میز و این چیزا باشن، میشه آنلاین هم خرید از سایت هایی مثل Home24. ولی اگه لازم باشه مثل مبل یا صندلی یا تشک روش بشینی و تست کنی، بهتره که واقعا حضوری بخری. ما یه بار آنلاین خریدیم، جنسش اصلا اونی که می خواستیم نبود.

برای کمد و اینا هم همه ی این فروشگاه های حضوری ای که گفتم هستن، به علاوه ی ایکیا (IKEA) ولی ایکیا با فاصله جنساش ارزون تر از ایناس. و خب ساده تر هم هست.

کلا، اگر دنبال چیز ساده باشین، ایکیا خیلی همه چیش ساده و سفیده. ایکیا یه مارک سوئدیه و سبکش کلا اسکاندیناویاییه. حالا درسته که همه چی از همه رنگ میاره، ولی از اساس انگاری سلیقه ی سازنده هاش همون طرح های اسکاندیناویاییه.

تو ایکیا میشه برای خودتون کمد هم طراحی کنین. اینم اگه حوصله شو داشتین و بیکار بودین، امتحان کنین . سرچ کنین Ikea Planer، بعد برین هر چیو که دوست دارین طراحی کنین.

ولی اگه برای دانشجویی می خواین، فقط ایکیا. بقیه بعیده که توش بتونین چیزی پیدا کنین که بتونه با ایکیا رقابت کنه، مضاف بر اینکه همه چی ایکیا ساده اس و جای کمی میگیره و جمع و جوره.

--

در مورد لباس و اینا هم فروشگاه های ارزون مثل C and A و H and M و TK Max و Primark هستن که جنس های خوبی هم دارن. ت کا مکس و پریمارک یه کمی شلخته ان و باید بین لباسا بگردین ولی اون دوتای دیگه مرتب و منظمن.

برای لباسا هم اگه آنلاین بخرین، ارزون تر درمیاد. ولی باید حوصله داشته باشین و هزار تا لباس سفارش بدین تا یکیش اون مدل و سایزی که می خواین باشه. ولی خب چون خیلی از فروشگاه ها ارسال رایگان دارن و میشه رایگان هم پس داد، خیلی ها گزینه ی آنلاین رو انتخاب می کنن.

--

در مورد لباس و کمد و همه ی وسایل دیگه هم درست مثل فروشگاه های خوردنی، میشه از فروشگاه ها و مغازه های محلی خرید کرد ولی بازم قیمت ها به شدت بالاتره و تنوع به شدت کمتر. لباسو که آدم از لباس فروشی محلی کاملا باید بی خیال بشه که بخره! مگه مثلا لباس عروس باشه که شما بخواین با سلیقه ی شرقی بخرین و از فروشگاه های ترک ها بخرین؛ یا مثلا یه لباس شب که توی اون سبک باشه.

اگر در مورد هزینه ها بخوام بهتون بگم، ریحانه خانم که تو خیاطی کار می کنه میگه چند صد یورو صرف تغییرات لباس ها میشه. ولی بازم مردم براشون می صرفه که مثلا لباس خواهرشونو بیارن 300 400 یورو بدن تغییر بدن برای خودشون تا اینکه بخوان یه لباس جدید بدن بدوزن.

--

شاید باورتون نشه، ولی پارچه فروشی تو آلمان تقریبا وجود نداره. همون ایکیا و امثالهم یه مقداری پارچه هم دارن برای فروش ولی اونا بیشتر ملحفه و پرده و این چیزان. پارچه فروشی به اون شکلی که تو ایران هست که بری پارچه ی مجلسی و کت و شلواری پیدا کنی، اونم با تنوع بسیار زیاد، من تا الان ندیده ام.

حتی برای همون ملحفه ی کرسی هم من کلی گشتم تا بالاخره یه فروشگاه تو شهر بغلی پیدا کردم که 20 دقیقه با ما فاصله داشت! ولی همونم زیاد پارچه ی مجلسی نداشت. که خب البته طبیعی هم هست با توجه به هزینه ی دوختی که قراره طرف بده!

--

یه چیز دیگه رو هم که لازم می دونم بگم اینه که یه فرقی که اینجا با ایران (حداقل ایرانِ زمانی که من هنوز ایران بودم) داره اینه که اینجا ارزون ترین جنس هم یه کیفیت معقولی داره، فرقی هم نداره لباس باشه یا خوردنی یا کمد یا هر چیز دیگه. مثلا شده من تی شرتی ت خریده ام 4 یورو. ولی این جوری نبوده که اون تی شرت چهار یورویی هفته ی بعدش خراب بشه یا رنگ پس بده یا مشکل دیگه ای براش پیش بیاد. در حد قیمت خودش، مثلا یه سال دو سال کار کرده.

یه چیز دیگه هم بگم که یه سری از فروشگاه های اینجا مثل همون H and M و C and A، یه سری لباس های دست دوم قدیمی رو پس می گیرن، به ازاش بهتون امتیاز میدن یا تخفیف میدن، یا یه چیزی شبیه این. من دقیق شرایطشو نمی دونم چون ما لباس های قدیمیمونو همیشه میندازیم تو همون کانتینرهای مربوط به صلیب سرخ که به آدمای نیازمند برسه ولی خب میدونم که جین ها رو پس می گیرن. اما اینکه در ازای چند تاش چقدر تخفیف میدن رو نمیدونم.

--

برای وسایل برقی و لپ تاپ و اینا دو تا فروشگاه هستن: Saturn و Media Markt؛ که اینا هم مال یه نفر هستن. اینا هم بد نیستن. دیگه وسایل برقی خیلی شرایطشون مشخصه و خیلی قدرت مانور ندارن فروشگاه ها. مثلا این جوری نیست که یه فروشگاه فلان مدل یخچال سامسونگو بده هزار یورو، اون یکی بده هزار و پونصد یورو. همه شون تقریبا تو یه مایه ها میدن. فقط این فروشگاه ها اگه شانس بیارین و تخفیف خوبی زده باشن، می تونین گزینه های خوبی توشون پیدا کنین. مثلا همون لپ تاپا یا گوشی هایی که میذارن برای تست کردن رو بعد از یه مدتی می فروشن با قیمت ارزون تر.

ولی برای خرید وسایل برقی، گزینه ی آنلاین خیلی بهتره چون راحت می تونین توی سایت idealo.de چیزی که می خواین رو با مدلش سرچ کنین و ببینین کدوم فروشگاه ارزون تر میده. ایده آلو یه چیزیه شبیه سایت ترب تو ایران. خیلی سایت خوبیه. برای چیزایی که مدلش کاملا مشخصه خیلی کمک کننده است. لباس و این چیزا رو نمیشه توش راحت مقایسه کرد ولی برای وسایل برقی و گوشی و اینا، راحت میشه. البته؛ برای همون لباس هم اگه مثلا کاپشن باشه و از مارک خاصی، میشه مقایسه کرد. چون اونا هم مدلاشون اسم دارن.

ممکنه بگین چرا آمازون رو نگفتم. آمازون کلا سایت خوبیه و همممه چی توش هست و برای تمام چیزایی که گفتم، می تونین همیشه آمازون رو هم مد نظر داشته باشین. ولی به نظر شخص من، الان دارن سایت هایی میان که توی آلمان می تونن رقابت کنن با آمازون. نه تو همه چیز، ولی الان دیگه این جوری نیست که تنها گزینه آمازون باشه؛ مخصوصا با اومدن ایده آلو که باعث میشه آدم اول بره اون چیزی که می خوادو تو آمازون سرچ کنه (چون سرچش هنوزم قوی تر از بقیه اس به نظر من)؛ بعد که چیزی که می خواستو پیدا کرد، تو ایده آلو سرچ کنه و از یه جای دیگه خرید کنه .

--

دیگه نمی دونم راجع به چه مدل فروشگاه هایی باید بگم. بپرسین تا بگم اگر سوالی دارین :).

از همه چی


این همکار جدیدی که برامون اومده، خیلی به آشپزی علاقه داره. اون روز نیم ساعت داشت با من راجع به غذا صحبت می کرد و خداییش من حرفی برای گفتن نداشتم. میگه امروز فلان و فلان و فلان آوردم که کره این. میگم خب اینایی که میگی چی هستن؟!! آخه فقط اسم غذاها رو می گفت. انگاری که محتواش برا منم واضح و شفافه که چیه!

متاسفانه اون روز قسمت نشد من از غذاش بخورم. اندازه ی شیش نفر گفت آورده ام. ولی من اون ساعت حسشو نداشتم که برم آشپزخونه. بعدشم هی میتینگ پشت میتینگ شد و کلا وقتی رفتم دیگه چیزی نمونده بود.

--

ما تقریبا هر روز برنج می خوریم. در واقع، غذای دیگه ای بلد نیستیم درست کنیم . اونایی هم که من بلدم یا پسرمون نمی خوره یا همسر.

به چت جی پی تی میگم یه غذا بگو که با مرغ باشه؛ لازمم نیست ایرانی باشه؛ مال آفریقا باشه یا آمریکای جنوبی (حدس زدم از نظر ادویه هاشون، اونا به ما شبیه تر باشن) می فرماد Arroz con Pollo درست کن :| که یه غذای مال آمریکای لاتینه با پلو، در واقع همون چلومرغ خودمونه!

-

یه نرم افزاری داره پسرمون برای مدرسه اش به اسم Anton. غیر از تمرین، بازی و این چیزا هم داره. اما خوبیش اینه که برای اینکه بتونه بازی کنه، باید سکه جمع کنه. برای اینکه سکه جمع کنه، باید تمرین حل کنه.

پسر ما هم فعلا دو هفته یه بار، نیم ساعت اجازه ی بازی کامپیوتری داره. و اون بازیشم همین آنتونه. خیلی راضی ایم خداییش! برای هر بازیش کلی تمرین حل می کنه، مخصوصا اگه زود ببازه که طفلکی مثلا یه دقیقه بازی کرده، سوخته. حالا باید سه چهار دقیقه تمرین حل کنه تا دوباره بتونه بازی کنه!

--

ریحانه خانم اینا اینجا بودن. خیلی از اتفاقاتی که براشون افتاده و تجربه هاشون گفت. و واقعا برام جالب بود که این همه اتفاق عجیب و غریب می تونه برای یه نفر بیفته.

یکیش این بود که می گفت پسر بزرگم که سه سالش بود، رفته بودیم فروشگاه با یکی دیگه از دوستامون که اونم بچه داشت. می گفت یهو بچه ی اون اومد گفت مامان مامان فلانیو دارن می دزدن! میگه دویدیم رفتیم دیدم یه خانمه دست بچه ی ما رو گرفته داره می بره. دیگه دویده بودن و بچه رو گرفته بودن. ولی می گفت خانمه فرار کرد. به مسئول فروشگاه هم گفتم دوربینا رو بیارین نشون بدین و زنگ بزنین به پلیس. خانمه گفت من اجازه ی همچین کاری ندارم و همکاری نکرد. ریحانه خانمم اون موقع خودش تازه اومده بود و می گفت اون قدری بلد نبودم که بخوام چیکار کنم. همین قدر که بچه مو ندزدیده بودن، خدا رو شکر می کردم. خلاصه، دیگه پیگیری نکرده بودن ولی براش تجربه شده بود که حواسشو جمع کنه.

--

دیگه اینکه می گفت پسرش یه روز که رفته بوده مدرسه، دفترشو جا میذاره. از دوستش یکی دو تا برگه می گیره که فعلا روی اون تمرینا رو بنویسه، وقتی رفت خونه وارد دفترش کنه. میگه معلمشون اومده بالاسرش، گفته آخی، شما خارجی ها پول ندارین دفتر بخرین؟!!

کلا این معلمشون (معلم انگلیسی) خیلی ضد خارجی ها بوده. انقدر که می گفت پسرم روزایی که این درسو داشت واقعا تب می کرد و مدرسه نمی رفت. دماسنج هم که میذاشتم واقعا تب داشت. تا اینکه فهمیدم با معلمش مشکل داره و اعتراض کردم و بعد دیدم بقیه هم اعتراض دارن. دیگه انقدر همه اعتراض کرده بودن که خانمه رو تو سن 55 سالگی اینا بازنشستش کرده بودن.

--

یه خط به رزومه ی پسرمون اضافه شد :). تو یه مسابقه ی داستان نویسی شرکت کرد و داستانش برای چاپ توی کتاب (یه کتاب مخصوص همین داستانای بچه ها) انتخاب شد. تصویرگریشو هم خودش انجام داده بود .

بعد، واقعا داستاناشونو عین داستانای نویسنده های واقعی چاپ می کنن ها. به عنوان نویسنده، یه بیوی کوتاه هم براش نوشتیم حتی!

انقدرم آلمانی ها بخشنده ان، تو ایمیله نوشته از الان می تونین کتابو سفارش بدین! یعنی؛ حتی یه نسخه ی رایگان به عنوان نویسنده ی کتاب به اون بچه نمیدن. به عنوان نویسنده 20 درصد تخفیف داره خرید کتابش فقط :/!

قضیه ی این مسابقه هه هم جالب بود. یه قصه پسرمون یه بار گفته بود و من نوشته بودم. با خودم گفتم جایی نیست واقعا بفرستیم این قصه ی بچه رو؟ چون قصه اش خوب بود واقعا در حد سنش. گشتم و یه مسابقه پیدا کردم که کاملا اتفاقی موضوعش کاملا متناسب بود. اون موقع سر کار بودم. لینکشو برای خودم یه جا ذخیره کردم. عصری به پسرمون گفتم اگه دوست داری بیا براش چند تا نقاشی هم بکش که خوشگل بشه و بفرستیمش برای جایی. اومد کشید و چندین ساعت طول کشید و خلاصه، آماده کردیم داستانشو.

چند روز بعدش اومدم نگاه کردم، هرررر چی رفتم تو لینک، دیدم این مسابقه مال 2023 بوده و تاریخ ارسالش گذشته در حالی که مطمئن بودم نوشته بود تا نیمه ی مارچ 2024 وقت داره برای ارسال داستانا. به پسرمون گفتم متاسفانه نمیشه. این وقتش نوامبر 2023 بوده. من اشتباه کرده ام. میگردم برات یکی دیگه پیدا نمی کنم.

اون گذشت و من یه کم دیگه گشتم و چیزی پیدا نکردم.

یه روز دوباره یه متینیگ بیخود داشتم که عملا به من ربطی نداشت، نشستم گشتم که یه مسابقه پیدا کنم. دوباره همین مسابقه هه رو پیدا کردم. دیدم ئه، واقعا وقتش تا 15 مارچه!! سعی کردم اون لینکی که نوشته بود مسابقه ددلاینش نوامبر 2023 بود رو پیدا کنم، باز اونو پیدا نمی کردم!! ولی گفتم خب خدا رو شکر که تا 15 مارچ وقت داره. حالا اون روز کی بود؟ 15 مارچ!!

دیگه سریع رفتم خودم لپ تاپ خودمونو از تو هال آوردم و عکس ها رو تو جای مناسب داستان گذاشتم و ظهر اینا بالاخره فرستادم.

قسمتش بود که تو این مسابقه شرکت کنه و برنده بشه :).

--

دو تا خواهرزاده دارم که دانشجوی پزشکین. من نمی دونم همه ی پزشکا و دانشجوهای پزشکی این جورین یا نه. ولی خواهر بزرگتر و همسرشم دقیقا همین جورین. کلا از کامپیوتر و گوشی و این چیزا هیییییچی سر در نمیارن. من هر کس دیگه ای دیده ام تو شغلای دیگه یه کمی سر درمیاره. ولی نمی دونم چرا پزشکای دور و بر ما کلا هیچی سر در نمیارن و اصلا انگاری نمی خوان هم که یاد بگیرن.

به خواهرزاده ام که گفته فلان مشکلو دارم، میگم فکتوری ریست کن. میگه فکتوری ریست چیه؟!!!

میگم خاله تو به جای اینکه هر بار به من زنگ بزنی، یه بار یه کم پول بلده یه کلاس برو، این چیزای اولیه ی کامپیوتر و گوشی و این چیزا رو بلد باشی.

میگه خاله من اگه پول داشته باشم، میرم کلاس بوتاکس و زیبایی. با اون پول درمیارم، میدم یه مهندس کامپیوتر درست کنه برام لپ تاپ و گوشیمو.

فهمیدم کلا فکر اقتصادی من خیلی کارمندی و داغونه! فکر می کنم آدم همیشه باید خودش کل کارا رو بلد باشه و همه ی کاراشو خودش بکنه. اصلا این دیدگاهو ندارم که من از طریق دیگه ای پول دربیارم، بدم کس دیگه ای انجام بده.

--

پسرمون میگه اگه من 5 میلیون یورو داشتم، الان شما مجبور نبودین کار کنین. میگم آره، مجبور نبودیم کار کنیم. بعد داشتم تو ذهنم حساب می کرد که پنج میلیون یورو تا آخر عمرمون بس میشه دیگه که دیدم ادامه داد من اگه پنج میلیون یورو داشتم، می تونستم باهاش پنج تا خونه بخرم؛ بعد میدادیم به کسی که استفاده کنه؛ پولشو که می داد، ما باهاش زندگی می کردیم.

دیدم فکر اقتصادی همین بچه از من بهتره. من داشتم به این فکر می کردم که پنج میلیون یورو رو از یه بغل استفاده کنیم دیگه .


از همه چی


فعلا دور خونه مون حصار نداره هنوز و ما روی مبل که بشینیم، قشنگ می تونیم خیابونو ببینیم. البته؛ خیابون خلوتیه و فقط کسایی که خونه شون اینجاس از اینجا رد میشن. ولی راننده ها رو که می بینی خیلی بامزه اس. همه خانما و آقاهای بالای هشتاد سال. خیلی از خانما مدل موی یکسان که قشنگ نشون میده همه شون مال یه دوره ان .

--

اون روز یه پیام دادم به مهناز که حالشو بپرسم. میگه اومدیم اسپانیا که از استرسایی که داشتیم دور بشیم.

بعد من نشستم اینجا غصه ی مهنازو می خورم که نه خودش کار داره و نه همسرش و سه تا هم بچه داره. خدایی، چطوری  می تونن انقدر پول داشته باشن؟

--

یه شرکتی بود که تو اسرائیل بود و شرکت ما باهاش کار می کرد/ می کنه.

دو بار وویس بت ها رو مجبور شدیم خاموش کنیم که یه بارش تقصیر من بود در واقع. یه بارش تقصیر همین شرکته. بعد از اون - که دو بار هم به فاصله ی یکی دو هفته اتفاق افتاد- یواخیم خیلی دیدش نسبت به این شرکت بد شد چون یه سری مشکلات ریز ریز و کوچیک کوچیکی هم بود که مربوط به این شرکت بود و نمی تونستیم کاریش بکنیم. از خیلی قبل تر حرفش بود که همکاریمونو با این شرکت قطع کنیم و با یه شرکت دیگه کار کنیم که یه مقدار گرون تر بود. ولی چون هزینه اش از نظر کاری برامون زیاد بود و لازمه اش این بود که تک تک وویس بت ها رو تغییر بدیم، کسی خیلی پیشو نمی گرفت. کج دار و مریز داشتیم با همون شرکت ادامه می دادیم.

تقریبا پنجم اکتبر اینا، من یه ایمیلی به این شرکت زدم و گفتم میشه فلان کارو انجام بدین. کاره هم یه کاری بود که خیلی مرسوم بود و هر وقت یه وویس بت جدید لازم داشتیم، باید به اینا می گفتیم که لطفا این تنظیمات رو انجام بدین. همیشه هم نهایتا تو یه روز جواب می دادن.

جواب ندادن و انجام هم ندادن. هشتم، نهم اکتبر، اشتفان پرسید چی شد؟ گفتم هنوز جواب نداده ان. ولی با توجه به شرایط الانشون، من میگم یه کمی بهشون زمان بدیم. شاید شرکتشون اصلا الان تعطیل باشه، شاید شرایط مناسبی نباشه. گفت باشه. یواخیم پرسید. گفتم هنوز جواب نداده ان ولی چند روز دیگه صبر کنیم.

چند روز بعد گفت چی شد؟ گفتم هنوز هیچی نگفته ان. گفت این طوری نمیشه. باید با این شرکت قطع همکاری کنیم. لطفا کارهاشو بکنین که با شرکت دوم کار کنیم. ولی خب این وسط من باید فعلا با همین شرکت کار می کردم.

منم بهشون ایمیل زدم و گفتم که این تنظیمات چی شد؟ گفت ئه، ببخشید. فراموش کرده بودیم. الان انجام شده. و انجام داده بودن وقتی ایمیلو زده بود و اصلا انجام ندادنشونم هیچ ربطی به اتفاقایی که تو کشورشون افتاده بود نداشت.

اما همون اشتباه کوچیکشون باعث شد که ما همکاریمونو قطع کنیم. و چند روز پیش اولین وویس بتمونو بدون نیاز به این شرکت لایو کردیم.

شرکت ما یکی از بزرگترین مشتری های این شرکت بود و این شرکت از طریق شرکت ما چندین هزار یورو درآمد داشت. اما خب یه اشتباه ساده که کاملا اتفاقی مقارن شد با زمانی که اونا کشورشون حالت ناامن و جنگی گرفته بود، باعث شد که یواخیم - تلویحا- بگه ما حوصله ی کار کردن با شرکتی که معلوم نیست اصلا بتونه کار کنه یا خوب کار کنه یا نه و کشورش تو جنگه رو نداریم.

جنگ این جوری اقتصاد یه کشورو تحت تاثیر قرار میده.

--

یه برگه هست که هر از گاهی به پسرمون میدن توی مدرسه. نمی دونم چرا هر هفته نیست. ولی روش پنج شیش تا شکل داره، یکی هوای کاملا آفتابی، یکی یه کمی ابری، یکی بیشتر ابری، آخری هم با رعد و برق و اینا. هوای کاملا آفتابی نشون میده که بچه اون روز خیلی خوش اخلاق بوده و مشکلی نداشته. و به همین ترتیب ادامه داره. هر کس هم که براش اون موردهای آخرو علامت بزنن، یه برگه ی اخطار دریافت می کنه که میدن به والدینش.

پسر ما همیشه تو همون حالت آفتابیه. فقط یه بار تا الان توی شکل دوم بوده. که اون دفعه هم ازش پرسیدم چرا این دفعه تو این گروه بودی و کار خاصی کرده بودی و دلیل خاصی داشت یا نه و ... .

حالا اون روز پسرمون میگه ماکسی هم خودش پول درمیاره و اسباب بازی هاشو با پولای خودش می خره (یه جوری هم میگه انگاری که خودش واقعا درآمد داره!!). میگم خب ماکسی چیکار که می کنه مامان و باباش بهش پول میدن؟ میگه اگه براش شکلک آفتابی رو علامت بزنن، پول می گیره!!

میگه ماکسی همیشه تو مورد سوم به بعده .

این که میگن سقف آرزوهای بعضی ها کف داشته های بعضی هاس، این جوریه واقعا!

--

نمی دونم اینو قبلا نوشته بودم یا نه. ولی ما هر چی به پسرمون می گفتیم خیارشور چیز خوشمزه ایه و حتی بچه بودی می خوردی، بیا دوباره امتحان کن، پسرمون قبول نمی کرد تاااا اینکه حضرت ماکسی تو مدرسه بهش گفته بود همبرگر با خیارشور خوشمزه میشه و ایشون بالاخره امتحان کرد و موافقت کرد که خوشمزه است!

کلا ماکسی براش خیلی مقدسه چون اول که رفته بودن مدرسه، ماکسی بلد بود بخونه و بنویسه. حالا غلط غلوط هم می نوشت ماکسی ها. ولی حتی وقتی مثلا چیزی که ماکسی نوشته بودو میاورد و من می گفتم پسرم ماکسی اون قدرم که فکر می کنی بلد نیست، غلط داره، این کلمه این جوری نوشته نمیشه، باور نمی کرد. می گفت نه، ماکسی بلده بنویسه :|!

اون روزم یه چیزی بهش گفتیم، یادم نیست چی بود. میگم فلان کارو می تونی بکنی؟ میگه اونو حتی ماکسی هم بلد نیس!!!

--

اون جایی که پسرمونو می برم برای کلاس نقاشی، نزدیک یه سوپرمارکت بزرگه. من همیشه می برم ماشینو تو پارکینگ اونجا پارک می کنم، بعد از پارکینگ میایم بالا و اون ور خیابون کلاس نقاشیه.

مدتی بود از پله ها می رفتیم (تا اینکه با آسانسورش آشنا شدیم!)، یه جا تو راه پله ها بود دیوار قهوه ای بود . با اطمینان نمی تونم بگم، ولی حدس می زنم یکی از یه جایی رد شده که پی پی سگ روی زمین بوده، لگد کرده، بعد اینجا تو راه پله ها فهمیده کف کفشش پی پی ایه، کفششو درآورده، کشیده به دیوار!! آخه جای کفش هم رو دیوار هست یه جاش.

همین دیگه. شما فکر کن داری از یه جا رد میشی، می بینی دیوار تو ارتفاع 1.5 متری اینا پی پی سگیه!!

--

میگه رنگ کار یعنی کسی که رنگا رو رو دیوار می کاره!

--

همسر میگه اون روز بهش میگم میدونی داوینچی چیکاره بوده؟ میگه آره، رنگ کار بوده .


سلام


گفتم اولین پست سال جدیدو با سلام شروع کنم که پر از سلامتی باشه براتون.

عید و سال نوی همه تون مبارک :).

--

اسباب کشی کردیم و یکی دو هفته ای هست که توی خونه ی جدیدیم؛ خونه ای که البته هنوز در و پیکر درست و حسابی نداره و از تو خیابون خونه دیده میشه! فعلا کرکره ها همه اش پایینه تا تو این هفته یا هفته ی بعدش یکی بیاد حصارهای دور خونه رو بکشه که خونه مون از تو کوچه دیده نشه.

کمد و اینا هم نداریم. همه رو فروختیم چون اندازه شون به خاطر شیب شیروونی خونه با این خونه جور نبود و الان باید دوباره بخریم ولی هنوز نخریدیم. و این معنیش اینه که همه ی لباس ها هر جا که شده چپونده شده!

هیچ لامپی توی هیچ سقفی نداریم هنوز تو خونه مون و همچنین هیچ آینه ای!

دو تا لامپ ایستاده، از این آباژوری ها داریم که از حدود سال 2015 یا شاید زودتر با مائن. هر بار به دلیلی نشده ما اینا رو بندازیم دور با اینکه قصدشو داشتیم! و الان همین دو تا رو داریم روشن می کنیم. فکر کنم آخرین باری که ما این لامپا رو روشن کرده بودیم، همون سال های 2016 اینا بود!

--

برای وسایل زیرزمین که هیچ جایی نداریم. نصف وسایلمون توی حیاط، همین جوری زیر بارونن تا یه انباری توی حیاط بسازیم!

--

همسایه هامون همه بالای هشتاد سالن! همسایه بغلی که نود سالشه، خودش گفت. همسایه های رو به رویی هم به نظر نمیاد که زیر هشتاد داشته باشن. کلا همه شون آدمای یه دوره ان. ولی خیلی سرحالن. نمی دونم چطوریه! رو به رویی ها (اون ور خیابون، یعنی)، هر دو رانندگی می کنن. یکیشونو که با دوچرخه هم دیدیم. اون روزم از پنجره مون دیده میشد، در گاراژشو باز کرد. گاراژش مثل انباری بود. آورد دوچرخه شو کاملا برعکس گذاشت رو زمین که تعمیرش کنه!

این دو تا رو به رویی، هر دو، خیلی مهربون و خوبن. یه روز قبل از اسباب کشی اومده بودیم یه کمی تمیزکاری کنیم، داشتیم شیشه ها رو دستمال می کشیدیم، خانمه از اون ور خیابون اشاره کرد، منم احوال پرسی کردم. دیدم انگاری داره چیزی میگه. رفتم اون ور خیابون. گفت من شیشه پاک کن دارم. شما دارین با دست تمیز می کنین. دیگه شیشه پاک کنشو بهمون داد و وقتی بردم پس بدم هم گفت اگه دوباره خواستین، بیاین قرض بگیرین.

البته؛ ما دقیقا همون مارک شیشه پاک کن رو داشتیم، ولی شیشه ها یه لایه ی کامل گرد و خاک و گچ داشت به خاطر اینکه ساختمون ساخته شده بود. باید اول خاکاشو پاک می کردیم.

 منتظرم یه کمی اوضاع رو به راه تر بشه، یه کیکی درست کنم برای این دو تا رو به رویی ببرم. اینا رو باید هواشونو داشت فکر کنم، پلیسای محله ان .

یه خانمی هم اون روز با ماشینش جلوی خونه مون نگه داشت و - ما تو حیاط بودیم- باهامون احوال پرسی کرد. خودشو معرفی کرد و گفت خونه اش کجاست. خیلی خانم خوش رویی بود. اونم باید همون هشتاد اینا باشه.

--

فکر نمی کنم تا کمتر از پنج شیش ماه بعد ما بتونیم از این وضعیت اسباب کشی دربیایم.

--

علاقه ای ندارم راجع به اتفاقات پارسال بنویسم. یعنی؛ همین یه جمله رو هم که نوشتم، همه ی استرس اون دوران دوباره افتاد به جونم. یه لحظه سرم گیج رفت و حالت تهوع گرفتم مثل همون موقع ها. خودم باورم نمیشد که استرسش انقدر برام تازه باشه هنوز. اصلا باورم نمیشه که هنوز زنده ام و از اون دوران عبور کرده ام!

پارسال این موقع ها هر روز چندین بار توی ذهنم اومدم اینجا نوشتم "روزاتون شاد و شلوغ؛ شباتون آروم و عمیق. خدا نگهدار." ولی باز گفتم صبر کن. شایدم تموم شد. شایدم نخواستی واقعا برای همیشه ننویسی.

و خب الان هنوز دارم می نویسم.

تک تک آدمایی که اون موقع بهم پیام دادن رو یادم نمیاد؛ اونایی رو که یادم میاد، تک تک جمله هاشونو یادم نمیاد؛ ولی حس خوبی که از گرفتن جمله ها و پیام هاتون گرفتمو هیچ وقت فراموش نمی کنم. از همه تون ممنونم. می دونم که خیلی هاتون شاید پیامی ندادین، ولی به یادم بودین و برام دعا کردین. ممنونم ازتون.

--

امیدوارم سال جدید برای همه تون پر از خوبی، خوشی و سلامتی باشه :).

--

به پسرمون می گم خب یه کمی غذا بخور، گوشت داشته باشی. میگه مگه تو گوشت داری؟ میگم آره. ببین. دست زده به شکمم، میگه آره، تو قطرت زیاده .

--

راجع به حیوونای خونگی حرف می زنیم. همسر میگه باید با سگ بازی کنی و براش وقت بذاری. میگه اگه یه سگ بخریم، اگه من باهاش بازی کنم چقدر عمر می کنه؟ اگه من باهاش بازی نکنم چقدر عمر می کنه؟!