پراکنده


یه روز وبلاگمو باز کردم که بنویسم، اینو نوشته بودم:


تولد پسرمون نزدیکه. دوستاشو توی یه خانه ی بازی دعوت کرده. برای روز تولد واقعیش میریم بلژیک. برای مدرسه اش باید مافین درست کنم که ببره.

کلی کار هست واقعا.

--

بعدش باز یه اتفاقی افتاد که تا مدت ها دلم نمی خواست بنویسم.

الان دیگه از همه ی اون اتفاقای بالا چندین روز رد شده و حتی خیلی چیزاش دیگه یادم نیست.

تولدش تو خانه ی بازی خوب بود، به جز اینکه دو تا دختر رو دعوت کرده بود با سه تا پسر. سه تا پسرا با پسر خودمون چهارتایی بازی می کردن؛ این دو تا دختر مدام قهر می کردن و گریه و از این حرفا. منم که کلا ایده ای نداشتم باید با دخترا چطوری رفتار کرد. باز یکیشون خوب تر بود و در واقع بالقوه خوب بود و اون یکی باعث میشد این بنده خدا هم گریه کنه. ولی اون یکیشون انقدر جیغ زد و گریه کرد و لوس کرد خودشو که دیگه واقعا کلافه شده بودم. هر پنج دقیقه یه بار نگاه می کردم ببینم کجان، میدیدم این یکی داره برای خودش ناراحت می چرخه. وقتی هم ازش می پرسیدم چی شده، گریه می کرد و می گفت بقیه با من بازی نمی کنن. حداقل بگم هفت هشت بار توی سه ساعت قهر کرد و هی رفتم راضیش کردم؛ اون یکی دختره رو آوردم باهاش صحبت کرد و قبول کرد که دوباره بازی کنه و ... .ولی آخرش گفت زنگ بزن مامانم بیاد، من برم خونه. یه کمی صبر کردم، دیدم رو به راه نمیشه و همچنان راه نمیاد. زنگ زدم به مامانش. گفتم شرمنده؛ این جوری شده. چیکار کنم؟ گفت بده باهاش صحبت کنم. ولی دخترش همچنان جیغ میزد و حتی حاضر نبود با مامانش حرف بزنه. گفت یه کمی بذار باشه؛ خودش میاد پیشتون. شما کارتونو انجام بدین. اگه نیومد، بعد دوباره زنگ بزن تا بیام ببرمش. بعد از یه ربع، دوباره بهش زنگ زدم که شرمنده؛ بیا لطفا. راه نمیاد با ما.

دیگه مامانش اومد. گفتم اگه بمونین، الان کیکو می برم. همونجا موند تا کیک ببریم و اینا. ولی یه مادر خسته ای بود که نگو. ساعت از یک گذشته بود. بهش میگم بهت کیک تولد بدم؟ میگه من هنوز باید صبحانه بخورم، نمی تونم تا صبحانه نخورده ام، کیک بخورم!  هنوز وقت نکرده ام صبحانه بخورم. اسم دخترش آسیه بود. پنج تا بچه داشت. آسیه یکی به آخریش بود. یه بچه ی 18 ساله داشت، یه سیزده ساله، یه ده ساله، یه هفت ساله (آسیه) و یه یه ساله.

مطمئنا اگه از قبل می دونستم شرایطشونو، حتما طور دیگه ای با بچه اش رفتار می کردم. بیشتر تلاش می کردم که باهاش کنار بیام؛ مطمئنا بیشتر در نظر می گرفتم که این بچه توی خونه چطوری باهاش رفتار میشه؛ چون خودم توی خانواده ی پنج بچه ای بوده ام و می دونم تا حدی که هر کدوم از بچه ها چه شرایط و جایگاهی دارن. ولی خب نمی دونستم دیگه. حیف شد که من روحیاتشو نمیشناختم و بهش خوش نگذشت طفلکی.

حالا اتفاقا بعدا که اومدیم خونه و کادوی آسیه رو باز کردیم، بهترین کادو رو هم آسیه آورده بود. به مامانشم پیام دادم و باز جدا تشکر کردم و گفتم که چقدر پسرمون کادوشو دوست داشته و گفته که بهترین کادوش بوده و عذرخواهی کردم که نتونستم شرایطو طوری مدیریت کنم که بچه ها همه خوشحال باشن. البته؛ اونم جواب داد و خیلی تشکر کرد و گفت نه، این جوری نبوده و دختر منم گفته که بهش خوش گذشته و کلا دوست داشته تولد پسرتونو. دیگه نمی دونم. امیدوارم واقعا این طور باشه. چون بالاخره اون نیم ساعت آخری که مامانش اومده بود خوشحال بود و اومد با ما نشست و کیک بریدیم و شعر خوند و رو به راه بود و خندید و خوش گذشت بهش.

--

بلژیکم خوب بود. رفتیم یه موزه ای که فکر می کنم برای بچه های ده تا پونزده سال مناسب تر بود ولی در کل خوب بود. اسمش technopolis بود و کلی چیزای جالب فیزیکی داشت برای بچه ها که بخوان قوانین فیزیکو باهاش یاد بگیرن و خودشون امتحان کنن. مثلا چیزایی که با قرقره ها کار می کردن؛ با آینه ها؛ با سایه ها؛ با صداها؛ با الکتریسیته ی ساکن و ... .

--

برای مدرسه مافین نتونستم درست کنم آخرش. یه کیک ساده درست کردم و بریدم و براش بردم.

--

صبح که داشتم کیکا رو میذاشتم بیرون که ببره؛ میگه فلانی اجازه نداره بخوره. میگم این چه حرفیه، پسرم؟ همه اجازه دارن بخورن. به همه ی بچه های کلاستون بده؛ برای همه تون گذاشته ان.

یهو دیدم گریه اش گرفت و چشاش اشکی شد. میگه فلانی اجازه نداره تو زنگای ورزشم بازی کنه. گفتم چرا؟ گفت دکتر بهش گفته. دیگه یه کمی بغلش کردم و گفتم خب نگفته که چیزی هم نخوره. حالا به اونم تعارف کن؛ به همه بده (نمی دونم گفته ام یا نه، فلانی یه پسر تایلندیه که آلمانی هم بلد نیست و نه سالشه و به خاطر همین، زیاد هم با بچه ها نمی تونه ارتباط کلامی داشته باشه.)؛ امیدوارم که بتونه بخوره.

وقتی کیکو بردم کلاسشون، معلمشونو اتفاقی دیدم. راجع به اون همکلاسی پسرمون هم پرسیدم و گفتم که پسرمون خیلی از شرایطش متاثر شده. معلمشون گفت آره؛ متاسفانه مشکل کلیه داره و اجازه نداره بازی کنه تو زنگ ورزش.

بعدا از پسرمون پرسیدم و پسرمون گفت که متاسفانه کیک هم نخورده :(.

--

هر دو هفته یه بار جای بچه ها توی کلاس عوض میشه. یعنی؛ هر دو هفته، معلم یه آرایش جدیدی در نظر میگیره برای اینکه کی بغل کی بشینه.

این دفعه پسرمون و اون پسر تایلندی رو کنار هم گذاشته.

--

قبلا شنیده بودم که ریحانه خانم نه تنها مافین می برد؛ بلکه حتی ساندویچای کوچولو هم درست می کرد و کلی وقت میذاشت. من گفتم من که سلیقه و وقت ساندویچ ندارم. همون کیکو بردم. ولی بعدا دیدم بچه های دیگه ی کلاسشون حتی همون کیکو هم نیاورده بودن روز تولدشون. از اون روزی که تولد پسرمون بوده، فکر کنم سه یا چهار نفر دیگه هم تا الان تولد داشته ان.

ریحانه خانم فکر کنم خیلی هنرمندی به خرج می ده.

--

برای هالووین پسرمون گفت بریم شکلات بخریم که بچه ها میان دم در، بهشون بدیم. گفتم باشه. رفتیم شکلات خریدیم یه عالمه.

سه بار اومدن در خونه مون در زدن؛ منم هر سه بار شکلاتا رو بردم تعارف کردم به بچه ها.

پسرمون کلی ذوق کرد و گفت ما هم بریم؟ گفتم باشه؛ می برمت. پارسال فقط در خونه ی کلاودیا اینا رو زد. امسال گفتم میام باهات چند تا خونه رو در بزنیم.

اول از همه در خونه ی کلاودیا اینا رو زدیم و کلاودیا دو سه تا شکلات انداخت تو کیسه ی پسرمون.

بعد از اون هر چی خونه رو در زدیم، هیچ کس باز نکرد؛ جز دو نفر که اونا هم گفتن ما چیزی نداریم بهت بدیم و برو هفته ی دیگه، تو سنت مارتین بیا!

پسرمون همین طوری که داشت میرفت و جلوتر از من بود، میگه ما درو برای همه باز می کنیم، ولی هیچ کس درو برای ما باز نکرد.

تو دلم گفتم آره پسرم؛ از این به بعد همه ی زندگیت همین خواهد بود؛ چون شبیه مایی (البته؛ منظورم آدمای دور و برمون بودن؛ وگرنه که خدا همیشه همه ی دراش برای ما باز بوده). ولی خب تو واقعیت بهش گفتم اشکالی نداره پسرم؛ به هر حال، ما اختیار مردمو نداریم؛ آدما می تونن تصمیم بگیرن که درشونو برای کسی باز بکنن یا نکنن. ما فقط می تونیم برای خودمون تصمیم بگیریم که درو باز بکنیم یا نکنیم. ما باز می کنیم که بچه ها خوشحال بشن. الان که فهمیدیم وقتی درو برامون باز نکنن چقدر ناراحت میشیم، باید دیگه حتما از این به بعد درو برای بچه ها باز کنیم تا اونا رو خوشحال کنیم. الانم بریم خونه؛ من اول میرم تو؛ بعد تو دیرتر بیا؛ در بزن، من میام باز می کنم و بهت شکلات میدم.

دیگه اومدیم خونه، همین کارو کردیم ولی واقعا خیلی ناراحت شدم براش که انقدر خورد تو ذوقش و منم هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم.

--

تو مدرسه به دوستش گفته بود ما هالووین رفتیم بیرون، ولی کسی درو باز نکرد. دوستش بهش گفته یه روز بیا خونه ی ما؛ من شکلات هالووینی دارم که بهت بدم.

خوشحالم که حداقل دوستای مهربونی داره.

--

دیشب یه قصه به آلمانی گفته، من روی کاغذی که تا زده و منگنه کرده نوشته ام که بشه کتاب. صفحه ی آخرش یه قلب کشیده، گفته توش بنویس: فلانی (همون دوست بالا)، برای تو.

برده مدرسه که بده به دوستش.

--

علی بعد از کات کردنش، به ما زنگ زد که آخر هفته بریم پیشش ولی ما حس و حالشو نداشتیم. گفتیم باشه یه وقت دیگه. اون هفته رو با مهدیار رفته بود جایی. هفته ی بعد صاحبخونه ی قبلیشو دعوت کرد. از هفته ی بعدشم رفت تو کار یه دختر دیگه.

الان داره روی این پروژه ی جدیدش کار میکنه :D.

--

پسرمون میگه مامان چرا فلانی (خواهر بزرگتر) مامان نداره؟!! میگم چرا مامان نداشته باشه؟! مامان من، مامان اونم هست دیگه. کلی تعجب کرده! فکر کنم تا الان فکر می کرده هر بچه ای یه مامان اختصاصی داره .


نظرات 21 + ارسال نظر
مهشید سه‌شنبه 30 آبان 1402 ساعت 20:12

سلام عزیزم
تولد پسرتون مبارک. مدتی هست خواننده وبلاگ شما هستم و بنظرم معمولی نیستید و فوق العاده آید.‌یعنی خیلی مهربون و دوست داشتنی هستید. موفق باشید ای کاش مثل قبل بیشتر می نوشتید

علیک سلام عزیزم،
مرسی. شما خیلی لطف داری عزیزم . ان شاءالله هر وقت بشه، باز میام می نویسم.

مامان فرشته ها سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 13:35 http://Mamanmalmal.blogfa.com

سلام معمولی خاص و دوست داشتنی
اخی از بس اومدم ننوشته بودی یهو سورپرایز شدم
تولد گل پسر فهمیده و مهربونتون مبارک
اینکه میگی بچه ها مهمه بزرگ بشن مهربون بمونن بستگی به خانواده وجامعه داره و من مطمئنم پسر شما با مامان فرهیخته ای که داره از اون انسانهای خوب و بزرگ و فرهیخته خواهد بود

سلام عزیزم،
مرسی. ان شاءالله صد سالگی شما .
شما خیلی لطف دارین به ما عزیزم. ولی من می ترسم فقط بدی های ما رو بگیره .

نازنین دوشنبه 22 آبان 1402 ساعت 19:35

سلام دختر معمولی :)
تولد پسرتون مبارک -با تاخیر-
ناراحت شدم که برای هالووین اینجوری شد تجربه اش :(( اتفاقن من چند تا فالویینگ دارم توی توییتر که ایرانی و ساکن آلمانن و اونا گفته بودن امسال ما رفتیم کلی شکلاتای خوشگل با بسته بندیای بامزه و رنگی خریدیم ولی هیچ کس درمونو نزد، در حالی که پارسال که هیچی نداشتیم چندبار بچه ها اومدن و آخرش برقامونو خاموش کردیم که فک کنن نیستیم :)))) این از اونا، این از شما :(
کاش میشد از رو مپ فهمید کی تو خونه اش شکلات داره برا هالویین و رفت درشو زد :))) بشینم اپشو طراحی کنم :))))

بعدش البته دیدم یکی نوشته بود برای هالووین بهتره در خونه هایی رو بزنی که بیرونش یه کدویی چیزی گذاشته، اونا معمولن آمادگی شو دارن یا اگه میخای بیان دم خونه ات تزیین هالووین داشته باش. حالا نمیدونم این به آمریکا مربوطه یا تو اروپا هم همینه و بیرون خونه رو تزئین میکنن. به هر حال امیدوارم در مناسبت های فرهنگی بعدی من جمله کریسمس خاطر بهتری ساخته بشه برای پسرتون :)

راستی این چیزی که در مورد جایگاه بچه ها توی خانواده نوشتی رو من یادمه قبلنم درباره اون یکی دوست پسرتون که عرب بودن؟! نمیدونم اون پسره که با داداشش اومدن خونتون برای بازی نوشته بودی و اونجا هم گفته بودی درک میکردم اون بچه رو، کاش هر وقت فرصت داشتی درباره اینم بنویسی که چجوریه مگه جایگاه این بچه ها که باهاشون همذات پنداری میکنی؟

ما هم توی فامیلمون یه دختر بچه ای داشتیم که خودش تا چند سال تک فرزند بود و اون وقتی کوچیک بود فک میکرد هر دختری یه مامان داره :)) و یه بار دیده بود یکی از خانواده ها سه تا دخترن و یه مامان دچار شوک روانشناختی شده بود :))

امیدوارم از این سختی هم بگذره زندگی تون و به آسایش برسین دوباره :)

سلام عزیزم،
ممنونم :).
فکر کنم یه علتش محله ی ما بود. محله ی ما خیلی پیرنشینه. ما خیلی کم می بینیم کسی اینجا بچه داشته باشه. اگر هم دارن، بچه هاشون بزرگن. ولی واقعا فکر می کنم بیشتر توی رده ی سنی مادربزرگ ها باشن تا مادرها دور و بر ما. ولی بعضی از محله ها - مخصوصا اون جاهایی که نوسازن- پر از بچه ان.
اینکه گفتی تزئینات هالووین داشته باشه رو الان درک می کنم. چون هفته ی بعدش برای سنت مارتین رفتیم در خونه ها رو زدیم (البته با دوستِ پسرمون). اونجا دیدم که مامانش بهش می گفت در اون خونه هایی رو بزن که یه فانوس یا شمع گذاشته ان پشت پنجره شون. تجربه شد برای سال بعدمون :).
آره؛ بچه ها بر حسب اینکه بچه ی چندم خونه باشن، خیلی رفتاراشون متفاوته - حداقل به نظر من- و من چون اینو واقعا توی خانواده ی خودم دیده ام، کاملا این بچه های آخرو درک می کنم. مخصوصا اگه ترکیب بچه ها از نظر پسر و دختر و تعدادشون یا ترتیبشون هم شبیه خودم باشه، خیلی بیشتر درک می کنم.
اتفاقا راجع به این موضوع میخواستم یه چیز کوتاهی بنویسم ولی خب حالا سعی می کنم بلندترش کنم. شاید به درد کس دیگه ای هم خورد :).
ممنونم عزیزم. محتاج دعاتون هستیم .

مری دوشنبه 22 آبان 1402 ساعت 12:00

سلام به دختر خاص ..
خوبید انشالله ..کم پیدا بودید.. تولد گل پسرتون مبارک .. دلمون تنگ شده بود

سلام عزیزم،
ممنونم. خدا رو شکر.
مرسی. ان شاءالله تولد صد سالگی شما .
لطف داری عزیزم. امیدوارم بتونم زود به زودتر بیام بنویسم :).

کهکشانی شنبه 20 آبان 1402 ساعت 20:42

تولد گل پسر مهربون ما ، پهلوون خوش قلب ما مبارک
الهی از این به بعد تو زندگی همه درها براش باز باشن

ممنونم عزیزم .
ان شاءالله با دعای شما .

معصومه شنبه 20 آبان 1402 ساعت 18:00

سلام
تولد پسرتون مبارک

من همیشه فکر میکردم بچه هایی که تو خانواده شلوغ هستن سازش پذیر ترن. چون یجورایی از اول تو یه جامعه کوچیک بودن و نحوه کنار اومدن با اخلاق بقیه بچه های خانواده رو یاد گرفتن.
و البته این یه پیش فرض ذهنی بدون بررسی نمونه های عینی بود
خیلی برام جالب بود اینکه چقدر فکرم با واقعیت متفاوته.

سلام عزیزم،
مرسی.
خب در کل، همین طوریه که فکر می کنی به نظر من. ولی خود همینم به مرور به دست میاد دیگه. آسیه هنوز هفت سالشه. توی همون جامعه ی کوچیک هم خیلی نبوده؛ کم کم داره وارد رقابت با بقیه ی خواهر و برادراش میشه . ولی بعد که برسه به 20 سالگی اینا، احتمالا با یه بچه توی خانواده ی تک فرزند تفاوت های قابل توجهی خواهد داشت.

دختری بنام اُمید! جمعه 19 آبان 1402 ساعت 20:00

سلام بعد یه مدت طولانی :)
تولد گل پسرتون مبارک، ان شالله همیشه سلامت باشه
دعا میکنم راه زندگیتون هموار بشه و بازم با حوصله همیشگیون برامون از تجربه های یه زندگی معمولی بنویسید.
چقدر آدم ها بی انصاف شدن، بچه اصلا مفهوم رنگ و نژاد و مرز رو نمیفهمه. کاش آدم ها حداقل رفتارشونو با بچه ها تغییر بدن.
یکی از جذابیت های وبلاگتون همین ماجراهای علی آقاست
مامان اختصاصی، خیلی خوب بود

سلام عزیزم،
مرسی :).
بازم مرسی. ان شاءالله با دعای خیر شما :).
در باز نکردنشون واقعا به رنگ و نژاد ربطی نداشت بندگان خدا. ولی خب بچه ها ناراحت میشن دیگه.
دوست دارم از علی بیشتر بنویسم، ولی اولا خیلی دوست و آشنا داره، می ترسم یهو یکی بخونه بگه "ئه! علیه!" ؛ و دوما مورد اخلاقی داره یه سری چیزاش .
.

ناشناس جمعه 19 آبان 1402 ساعت 12:24

تولد پسرتون مبارک. امیدوارم در کنار شما شاد و سلامت باشه. با آرزوی بهترین ها برای شما و خانواده محترم

خیلی خیلی ممنونم. ان شاءالله شمام همیشه در کنار خانواده تون شاد و سلامت باشین :).

AE پنج‌شنبه 18 آبان 1402 ساعت 00:25

من به شدت از روی درگیری‌های ذهنی که دارم و البته از بس به خوش قلبی پسرتون اون روز فکر می‌کردم ، متاسفانه دچار حواس پرتی شدم و یادم رفت تو کامنت قبلی تولد پسرتون رو تبریک بگم از این بابت صمیمانه عذر می‌خوام.

برای همین الان ازتون خواهش می‌کنم که از صمیم قلب از طرف من به پسرتون تولدش رو بعد از این ( nachträglich) تبریک بگید :) ان شاءالله که تو سال اول دبستانش کلی خاطرات خوب فراموش نشدنی بسازه و از اینکه خودش کتاب هاشو دیگه می‌نویسه کلی ذوق کنه

با کلی احترام!

خواهش می کنم. من راستش اصلا متوجه هم نشده بودم. اون قدرا مهم نبود واقعا . به هر حال، ممنونم.
ان شاءالله :).

محبوب حبیب چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 20:47

سلام معمولی جان
از اینکه آدم پرانرژی ای مثل شما مدتی ننویسه واقعا غصه میاد سراغ آدم. امیدوارم مسأله هر چیزی هست، زودتر به خیر و خوشی حل بشه.

تولد گل پسر مبارک :)

سلام عزیزم،
ممنونم از دعات. محتاجم واقعا به دعاتون. راستش اون آدمی که شما ازش حرف می زنی رو احساس می کنم خودم دیگه نمیشناسمش. اون منی که ازش حرف می زنی، برای من، یه آدم توی یه گذشته ی خیییلی دوره. من دیگه اون آدم نیستم، این قدر که تو این چند وقت همه چی عوض شده.
ممنونم عزیزم .

Saraaaaaaaa چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 18:31

معمولی جون چرا اینقدر کم مینویسی خوووووووو
چقدر قشنگه که همدلی می کنه با دوستاش
الهی همیشه قلبش همینطور مهربون بمونه
و قطعا خدا هم مث خودش ادمهای مهربون سر راهش قرار بده

علی آسیب روحی و شکست عشقی رو خوب رد می کنه

. امیدوارم بتونم بیام بیشتر بنویسم.
مرسی از دعای خوبت. امیدوارم واقعا همین طور بمونه.
--
.

ارغوان چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 13:42

چقدر برای حس پسرتون برای دوستش و همین طور باز نکردن در همسایه ها ناراحت شدم. ولی اینام بخشی از زندگیه دیگه بچه باید یاد بگیره که همه سالم نیستن و همین طور همه مهربون. دختر منم هی سوال میپرسه چرا فلانی به من نمیخنده( خنده براش ملاک مهربونیه) خاصه وارد شدن بچه ها به دنیای واقعی سخته...
تولدش هم مبارک انشالله همیشه سلامت و خوشحال باشه.
یه سوال هم داشتم چون یادمه یه زمانهایی خودتون یه جا زندگی میکردین و همسرتون و یا حتی خودتون شهر دیگه ای کار میکردین. به نظرتون چقدر فاصله منطقی برای این کار؟ بچه کجا بره مهد بهتره؟ اصلا با وضعیت قطارهای آلمان میشه رو قطار حساب کرد؟

آره دیگه. اینام بخشی از زندگیه. واقعا خب چرا فلانی بهش نمی خنده آخه؟ .
ممنونم عزیزم. ان شاءالله شمام صد سال زنده باشین در کنار دختر گلتون .
راستش، برای بزرگسالا به نظرم زیاد فاصله مهم نیست. اما برای خانواده ای که بچه دارن، حتی 50 60 کیلومترم به نظرم زیاده. چون دردسراش خیلی زیاده. مثلا یه روز بخواین شما هماهنگ کنین که همسرتون بچه رو از مهد برداره (یا برعکس) 50 60 کیلومتره و این جوری نیست که آدم بتونه راحت خودشو برسونه؛ مخصوصا که توی مهد هر اتفاقی ممکنه بیفته. یه روز ممکنه زنگ بزنن بگن بچه تون تب داره بیاین ببرینش؛ یه روز میگن افتاده؛ یه روز یه چیز دیگه میگن.
مضاف بر اینکه برای پیدا کردن مهد هم خیلی خیلی دردسر خواهید داشت؛ مگر اینکه شهرتون خیلی کوچیک باشه. مثلا؛ اگر شما خونه تون اطراف یه شهر بزرگ مثل فرانکفورت باشه و بخواین تو فرانکفورت (یا حالا برلین یا هر شهر بزرگ دیگه ای) کار کنین، تو شهرهای بزرگ متقاضی بیشتره برای مهدها و رقابت ها بیشتره؛ بعد اون شهری که ساکنش هستین، میگه من در صورتی پول مهد بچه رو میدم که توی شهر محل سکونتتون بره مهد. از اون ورم مهد اون شهر بزرگ بهتون میگه شما فاصله تون خیلی دوره و عملا شانسی ندارین. اگه برعکس باشه، باز شاید جواب بده. شاید مثلا شهر کوچیکی که توش کار کنین بپذیره که شما بچه تونو اونجا مهد ببرین. اما بازم مطمئن نیستم. چون قوانین پول مهدها شهر به شهر فرق داره (و نه ایالت به ایالت). یعنی؛ در حالی که یه شهر مهدش از سه سال به بعد رایگانه، شهر بغلی با 5 کیلومتر فاصله، از 5 سال رایگانه مهدش. اینه که دردسرهای اداریش براتون زیاد میشه احتمالا. اگر قصد همچین کاری رو دارین، حتما حتما قبلش از هر دو تا شهرداری بپرسین راجع به شرایط مهدها و اینکه برای شما چقدر کنار میان.
در کل، اون زمانی که من دنبال مهد میگشتم اولین بار برای پسرمون، همون فرمی که باید پر می کردی موقع اپلای، توش نوشته بود باید نزدیک محل کارتون بگردین. ولی بعدا فهمیدم که عملا همچین چیزی نیست و باید نزدیک محل زندگیتون باشه و حتی خود مهدی که بهمون جا میخواست بده، اولین باری که زنگ زد، گفت خونه ی شما خیلی دوره از اینجا، اکیه براتون؟!
خلاصه ی کلام اینکه اگر مجبورین به این کار، به نظر شخص من، نهایتش همون 50 60 کیلومتر باشه. اونم در صورتی که یه قطار مستقیم داشته باشه و نخواین خط عوض کنین.
به قطارها اصلا اعتماد نکنین. یه خط در میون تاخیر دارن؛ علی الخصوص قطارهای صبح و عصر که همه شون دارن کارمندا رو جا به جا می کنن. اگر هم قطاری که قراره باهاش برین لوکال باشه که دیگه بدتر. چون تو ایستگاه ها، اولویت همیشه با ICE هاست. یعنی اگه لازم باشه، قطار لوکال رو دویست متر به ایستگاه نگه میدارن تا اول قطار ICE بیاد و رد بشه و تاخیر نخوره؛ بعد قطارهای لوکال اجازه دارن برن. من این کار کردن توی شهر دیگه و رفت و آمد با قطار رو بدون بچه تجربه کرده ام و واقعا برای طولانی مدت برام قابل تحمل نبود. من کلا سه ترم درس دادم ولی دو یا سه بار قطار توی یه جایی که ایستگاه نبود بیشتر از یه ساعت نگه داشته بود. نه میشد پیاده بشی، نه میشد ماشین بگیری، نه میشد با قطار دیگه ای بری و نه قطار میرفت! یه بارم که قطار آخر وقت بود و با تاخیرش باعث شد خیلی ها قطار بعدیشونو که آخرین قطار بود از دست بدن و هر کس می خواست بهش هتل میدادن (که من البته؛ اتفاقی شهر دوستامون بود و رفتم خونه ی دوستامون. بعد صبح ساعت 4 از اون شهره راه افتادم رفتم سر کارم مستقیم! دیگه اصلا نشد که بخوام صبح، قبل از سر کارم حتی یه سر بزنم به خونه مون.) تاخیر هم که تا دلت بخواد. با بچه خیلی سخت تره به نظرم.
حتی با سیستم میتفار هم شرایط بهتر نیست. یعنی؛ قطار با تمام تاخیراش، باز از ماشین زودتر میرسه تو اون ساعت صبح. راه دور در صورتی خوبه که آدم خودش ماشین داشته باشه و یا قبل از ترافیک بره یا بعدش.
اگر می خواین این کارو بکنین، حتما یه ماشین ارزون دو سه هزار یورویی هم که شده بخرین، ولی زمان رفت و آمدتون دست خودتون باشه. ارزششو داره. با قطار اگه برین، خیلی از روزا دیر می رسین. بعد مجبورین بیشتر کار کنین. وقتی برمی گردین خونه، دیگه خیلی دیر شده و خسته و کوفته این، به بچه هم نمی تونین برسین.
این بود انشای من !

کامشین چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 11:14

سلام معمولی خانم جان
بابت اینکه چنین پسر مهربانی تربیت کرده اید بهتون تبریک میگم. تولدش هم مبارک باشه. من هنوز پست های مربوط به تولدش، بیمارستان، و نوزادی اش یادم هست. منتظرم بازهم در مورد ماجراهای بچگی اش بخوانم و خوشحال بشم.
وقتی نمی نویسی می فهمم که چیزی شده. خودم هم وقتی ناراحت باشم نمی توانم بنویسم. بعدا هم که می گذره از ناراحتی هام نمی نویسم. به خاطر همین نبودی نگران بودم.
همه چی می گذره. این از خوبی های دنیاست. نگران نباش که همه درها به روی شما بازه.

سلام عزیزم،
ممنونم. خیلی لطف داری همیشه بهم . بچه ها همه اولش مهربونن. موفق اونیه که بچه اش تو سی چهل سالگی هنوز همین طوری باشه .
همه چیز که میگذره ولی خب عمر ما هم میگذره . کاش خوب بگذره. هم برای ما، هم برای شما، هم برای همه .

۷ چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 00:34

تولد پسرتون مبارک امیدوارم همیشه همینقدر مهربون و دل‌پاک باشه.
هنوز حس سورپرایز شدن و فهمیدن اینکه اطلاع نداشتیم مدتها که پسرتون تو راه این دنیا بوده رو یادمه چه زود گذشت

ممنونم. ان شاءالله با دعای شما دوستان .
هییی، آره دیگه؛ پیر شدیم رفت. نمی دونم زود گذشته یا دیر. گاهی وقتا اصلا باورم نمیشه فقط هفت سال گذشته؛ انگار بیست سال گذشته برام.

نیوشا سه‌شنبه 16 آبان 1402 ساعت 16:18

تولد گل پسر کلی مبارک
امیدوارم مشکلتون زودتر حل بشه و حالتون همیشه خوب باشه

ممنونم عزیزم. مرسی .

همه چی عالیه سه‌شنبه 16 آبان 1402 ساعت 14:21

خیلی مبارک باشه تولدت گل پسرتون... تنش سلامت و لبش خندون.

منم دلم گرفت بابت هالوین ... یعنی تعمدا در رو باز نکردن ؟؟؟ چه سخت !!!

ممنونم عزیزم. امیدوارم شمام همیشه سالم و شاد باشین .
منم ناراحت شدم براش ولی خب دیگه. همه دلشون نمی خواد درو باز کنن.
نمیدونم والا همه عمدا باز نکردن یا نه ولی تقریبا همه برقاشون روشن بود. یکیشونم از پنجره نگاه کرد ولی خب باز نکرد.

زری.. سه‌شنبه 16 آبان 1402 ساعت 10:54 https://maneveshteh.blog.ir

تولد پسرتون مبارک باشه،

چقدر دلم گرفت برای اون بچه تایلندی و همدردی پسرت باهاش:(

خیلی سخته آدم وقتی خودش برای یه چیزی غصه میخوره مجبور بشه شرایط بیرونی را یکجوری بچینه که بچه اش کمتر غصه بخوره، خیلی مکالمه خوبی بود که بعد از اون قضیه هالووین با پسرت داشتی، راست میگی آدم‌ها رفتارشون متفاوته بعضی ها میگند ما ناراحت شدیم پس حواسمون باشه یکی دیگه ناراحت نشه، بعضی ها میگند کسی برای ما در را باز نکرد چرا ما باز کنیم، دقیقا همینجاست که آدم انتخاب میکنه چطور آدمی باشه.

ممنونم عزیزم.
بچه هایی که مریضن خیلی طفلکین واقعا. خودمم خیلی ناراحت شدم. اصلا تصور اینکه به یه بچه ای بگی بشین و بازی کردن بچه های دیگه رو فقط نگاه کن، خیلی سخته. نمی دونم اون بچه چطوری داره این شرایطو زندگی می کنه .
این دسته ی دومی که گفتی منو یاد این انداخت که یه بار رفته بودیم اردو، محلی که بهمون دادن برای خواب، متعلق به یه مدرسه ای بود و تمیز نبود. بهمون یه جارو دادن که جارو کنیم. به بچه ها گفتیم بیاین با هم همکاری کنیم، تمیزش کنیم. خب کلا که خیلی ها قبول نکردن و عملا سه چهار نفر بودیم که اون محلو برای همه ی آدمای اردو تمیز کردیم. ولی یادمه یکی از بچه ها در جواب یکی از بچه ها که گفت حالا ما بکنیم که یه خیری به دیگران برسونیم، گفت "من خیرم به کسی میرسه که خیرش به من رسیده باشه". خیلی به نظرم جمله اش وحشتناک اومد. نمی دونم هنوزم نظرش همینه یا نه. ولی اون موقع واقعا از ترس فکرش ترسیدم.

لیلی سه‌شنبه 16 آبان 1402 ساعت 08:19 http://Leiligermany.blogsky.com

به عنوان یک مادر می تونم حست رو بفهمم از این که پسرت داره دنیای غیرساده آدم بزرگ ها رو می بینه و مجبوری خودت به جای اونها دلش رو شاد کنی. آدم تو دلش میگه همه مثل اطرافیانی که در حریم پدر و مادر باهات ارتباط دارند مهربون نیستن و باید دلت رو سفت کنی ولی چیزی که به زبون میاری اینه که سرشون شلوغه یا خونه نیستن و در واقع داری توجیه می کنی .
خدایی منم توان سرگرم کردن بچه قهرقهرو رو ندارم.من فکر می کردم چون تو خونه شلوغ بزرگ شده باید بتونه سر و کله بزنه و از حقش دفاع کنه نه این که قهر کنه و عقب بکشه

حیفه واقعا که آدما وقتی بزرگ میشن انقدر دنیاشون تغییر می کنه.
واقعا داشتم توجیه می کردم. ولی خب چه کار دیگه ای می تونستم بکنم؟ نمیشه هم واقعیت جامعه رو یهو زد تو صورت بچه که همینه که هست .
شاید اون روز روی مود نبود؛ نمی دونم واقعا.

صبا سه‌شنبه 16 آبان 1402 ساعت 00:53 https://gharetanhaei.blog.ir/

عزیزززززم تولد گل پسر کلاس اولی مون مبارک باشه
انان از این بالا و پایین های زندگی.
امیدوارم زندگی به زودی دوباره روی خوشش رو به شما نشون بده

متشکرم عزیزم :-*.
ان شاالله زندگی شمام پر از شادی باشه :).

a سه‌شنبه 16 آبان 1402 ساعت 00:08

علی هم که ماشاءالله ....

واقعا ماشاءالله :)))).

AE دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت 22:46

هربار می‌خونم که اتفاقی براتون افتاده که باعث شده مانع نوشتن‌تون بشه به‌شدت ناراحت می‌شم.
ان شاءالله که همه چیز براتون به بهترین شکل درست بشه. خیلی اوقات میشه به یاد شما و خانواده‌تون می‌افتم ولی دیگه پیامی نمی‌دم که بیشتر از این مزاحم‌تون نشم.

+ این‌که در رو باز نکردن فقط برای پسر شما بود یا کلا باز نمی‌کردن؟ اخه فکر کنم هالووین اینجا خیلی جا نیفتاده. حتی تو بعضی ایالت‌ها هالوین یه تعطیلی مذهبی مسیحی عه. اینکه به پسرتون گفتن برای سنت مارتین دوباره بیا هم فکر کنم ، بیشتر از روی مذهبی بودنشون بوده و اینکه هالوین رو جشن نمی‌گیرن. نمی‌دونم والا، اگر به عمد باز نمی‌کنن چون پسرتون ریشه‌ی مهاجر داره واقعا کار مریضیه.

پسرتون قلب خیلی خوبی داره ، ان شاءالله همیشه همینطوری بمونه واقعا یه لحظه یه لبخند اومد رو لبم فقط دیدم چقدر خوش قلبه :) خیلی هم آدم شناسه، کلی خندیدم وقتی خوندنم برای من اموجی رو انتخاب کرده ، از بس بین دوستام به AEخسته معروف بودم :)

ممنونم. لطف دارین شما. محتاج دعاتون هستیم.
--
نه؛ کلا باز نمی کردن. هالووین رو کلا جشن نمیگیرن زیاد؛ درسته. ولی من خودم اگه بودم و درو باز کرده بودم دیگه به بچه نمی گفتم برو تو سنت مارتین بیا. بالاخره یه چیزی پیدا می کردم تو خونه که بهشون بدم. ولی خب دیگه آدما همه یه جور نیستن.
ولی ربطی به مهاجر بودنمون نداشت واقعا.
ولی کلا جو اینجا خیلی فرق داره. محله ی ما قدیمی و در کل پیرنشین و آلمانی نشینه. الان اگه یه بچه ای در خونه ی یه مادربزرگ ایرانی رو بزنه - حداقل تصور من اینه که- خیلی شرایط متفاوتی رو تجربه می کنه.
--
بچه ها همه شون مهربونن. فقط حیف که بزرگ میشن، همه شون مهربون نمی مونن.
. پس درست تشخیص داده .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد