از کتاب ها


کتاب خوشه های خشم رو تموم کردم. الان کتاب ما دروغگو بودیم رو شروع کرده ام.

ولی قبل از اینکه در مورد خوشه های خشم بگم، اینو بگم که یه سری عکس از کتاب  هزار خورشید تابان توی گوشیم دیدم. نمی دونم قبلا نوشتم یا نه:

لیلای عزیزم، تنها دشمنی که افغانی جماعت نمی تواند مغلوب کند،  خود افغانی است.

--

- گرچه این دیار را دوست دارم، ولی گه گاه به فکر ترک کردنش می افتم.

- به کجا؟

- هر جا که از یاد بردن راحت تر باشد.

--

پاره ای شب ها که نور موشک ها آن چنان شدید بود که می توانستی در پرتوش کتاب بخوانی، خواب از سرش می پرید.

--

حالا در مورد کتاب خوشه های خشم بگم نظرات گهربارمو :

در کل، کتاب خوبی بود. اما یه جاهاییش احساس می کردم، من اون بک گراند کافی رو برای فهمیدن و درک کامل این کتاب ندارم. مثلا شما فرض کنید یه نفر یه کتابی نوشته باشه که راجع به زندگی یه خانواده تو دوره ی کودتای 28 مرداد و اون زمانا باشه. کسی که ایرانی باشه، خود به خود یه حسی داره نسبت به جو اون زمان ولی من نسبت به اون دوره ای که داشت زندگی این خانواده ی آمریکایی توصیف می شد، حس خاصی نداشتم و کتاب هم به گونه ای نبود که من خارجی بتونم اون حس رو ازش بگیرم - حداقل به نظر من. اما بازم کتاب قشنگی بود. به خوندنش می ارزید . بعضی از قسمت هاشو که آدم می خوند، خیلی عمیق با آدماش همذات پنداری می کرد (تو همین جمله هایی که نوشته ام از کتاب هم مشهوده): وضعیت آدمایی که حقوق بخور و نمیری بهشون میدن - اگر بدن- و حق اعتراض هم ندارن، آدمایی که فکر می کنن فقط راه خودشون درسته و ... .


اینم بخش هایی از کتابش:

مادر تصدیق کرد: آره والا، مردم احتیاج به ... کمک کردن به همدیگه دارن.

--

پدربزرگ امشب نمرده. اون از لحظه ای که فهمید قراره خونه و زندگیشو ترک کنه مرده.

--

از همان ابتدا "ما"ئی که در حال رشد است چیز خطرناکی است: من غذا کم دارم. من هیچی ندارم. اگر این مشکل را سرجمع بزنی، می شود ما غذا کم داریم و همه چیز در جای درست خودش قرار می گیرد و این حرکت جهت دار میشود.

--

نیاز، عامل تفکر است و تفکر ختم به عمل میشود.

--

- ... توی شهر خودمون یک مرد گوژپشت بود. تمام عمرش به ملت گفته بود که قوزش براش شانس میاره. یا عیسی مسیح! اون وقت تو فکر می کنی با از دست دادن یک چشمت همه چیز را از دست دادی.

مرد تلوتلوخوران گفت: خب وقتی می بینی همه ازت کناره می گیرن روت تاثیر میگذاره.

- خب روش را بپوشون. طوری با چشمت رفتار می کنی که گاو با باسن خودش نمی کنه. دوست داری به حال خودت تاسف بخوری وگرنه هیچ چیزیت نیست.

(جدا از پیام این قسمت، من هلاک اون ترجمه ی گاو و ... شدم ).

--

مرد جوان ادامه داد: پس هر چی بهمون دادن باید بگیریم یا باید گشنگی بکشیم. اگه صدامون هم در بیاد، باز باید گشنگی بکشیم.

--

جایگاه مناسب خودت را پیدا کن. من کسانی را می شناختم که گناه کرده بودن ولی بعدها دیدم از دیدگاه خدا، آدم های بزرگی بودن.

--

می دونی واعظ چی می گفت؟ می گفت مردم این کمپ بی دین و ایمان هستن. آدم فقیر سعی می کنه ثروتمند بشه. اون ها عوض اینکه به خاطر گناهاشون گریه و زاری کنن، با هم می رقصنو همدیگر را بغل می کنن.  اون می گفت هر کسی که اینجاست گناهکار و روسیاهه. آدم با شنیدن این چیزا حالش خوب میشه. این جوری می دونیم که ما در امان هستیم. چون نمی رقصیم.

--

یک درس درست و حسابی گرفتم. ... اگر توی مشکل و دردسری، یا آسیبی دیدی یا نیازی داری، سراغ مردم فقیر برو. اون ها تنها کسانی هستن که کمکت می کنن.

--

برخی دیگرشان سرد و بی روح بودند چرا که دریافته بودند یک مالک تا زمانی که سرد و بی روح نباشد، نمی تواند مالک شودو تمامیشان در چیزی بزرگتر از خودشان اسیر بودند.

--

اگر "بانک" یا یک "موسسه ی مالی" مالک آن زمین ها بود، مالک طوری می گفت "بانک" یا "موسسه" "نیاز دارد"، "می خواهد"، "اصرار دارد"  و "باید" که مثل این می ماند بانک یا موسسه هیولایی متفکر و با احساس است که آن ها را به دام انداخته است. افرادی که شامل حال اخرین مورد می شدند، هیچ مسئولیتی در قبال کارهای بانک یا موسسه های مالی نداشتند.

--

- خب داری این کار رو علیه مردم خودت انجام میدی؟

-روزی سه دلار. مردم بس که برای نان شبم جان کندم و به دستش نیاوردم.  من زن و بچه دارم. اون ها غذا باید بخورن. سه دلار در روز.  هر روز هم بهم پول میدن.

- حق با توئه، اما با این سه دلار در روز داری نان چهارده یا دوازده  خانواده رو می بری. نزدیک صد نفراز اینجا رفتن و واسه سه دلار تو آواره ی دشت و بیابان شدن. درسته؟

- نمی تونم به این چیزا فکر کنم. باید به فکر بچه های خودم باشم.

--

آره، مثل یه گرگ بودم. اما الان تبدیل به راسو شدم. وقتی قدرت داری و شکار می کنی، یه روز شکار هم می شی. ... یک بلایی سرت میاد. دیگه قوی نیستی. شاید وحشی باشی، ولی قوی نیستی.


نظرات 5 + ارسال نظر
خواننده دوشنبه 12 مهر 1400 ساعت 17:35

کامشین جان کاملا پسزمینه رمان را توضیح دادن.
یک نکته جالب هم اینه که در اکثر کتابهایی که خانواده اینجور با بدبختی و از هم پاشیده شدن یا تغییر شدید اجتماعی روبرو میشه ، زنها هدایت زندگی را بدست میگیرند. اول رمان مردا بیرون جمع شدن و زنها تو آشپزخونه هستند. آخر رمان کودک مرده عین ماجرای حضرت موسی در جعبه به آب سپرده میشه و مادر خانواده درنقشی ایزد بانو وار به دخترش میگه مرد در حال مرگ رابا شیر دادن نجات بده.
درکتابهای جزیره سرگردانی و ساربان سرگردان دانشور هم، هستی (اسمش هم سمبولیکه!) برای همه از مادر بزرگ تا ناپدری و همسر اول و برادر و مادر تصمیم میگیره و آخر کار مراد را هم میفرسته جبهه.

ممنونم عزیزم از توضیحات کاملت :).
جالبه برام که هر کسی هر کتابی رو از یه زاویه ای می بینه. من اصلا از دید شما بهش نگاه نکرده بودم :).

کامشین جمعه 9 مهر 1400 ساعت 20:02

معمولی جونم هیچ چیز به اندازه آن عکس ها به واقعیت نزدیک نیست. قهرمان آن عکس ها مردم معمولی ای هستند که رنج دوران رکود را انعکاس می دهند، فیلم خوشه های خشم اگر چه کمی بعد از چاپ کتاب ساخته شده 1940 اما در مقایسه با آن عکس ها کاملا آبگوشتی است. البته این حرف من به معنای بی ارزش بودن فیلم نیست اما اون عکس ها شاهکارند اما فیلم خوشه های خشم الان دیگه کاملا متوسط و پیش پا افتاده به حساب می اد. البته اینکه چطور عکاسان برای عکاسی از فقر وارده بر جامعه پیش قدم شدند هم داستان جذابی است. اصلا تاریخ آمریکا خیلی جذابه. وای یکی منو از پریز بکشه که الان یک کامنت بلند غیر قابل خواندن از خودم به جا می گذارم.

مرسی عزیزم که انقدر خوب و کامل توضیح میدی . من هنوز فیلمشو ندیده ام که بدونم چطوریه ولی کلا تحلیلای شما رو همیشه دوست دارم، توی وبلاگ خودتم که می خونم، نظری نمیدم چون من اصلا سر در نمیارم از فیلما ولی مدل نگاهتو به فیلما دوست دارم .
من از کامنتای طولانیتم خیلی خوشحال میشم و چیزی یاد می گیرم، طولانی بنویس، اشکالی نداره .

نازنین جمعه 9 مهر 1400 ساعت 18:57

من خوشه های خشمو نخوندم ولی اون کتاب ما دروغ گو بودیم رو خیلی خیلی دوس داشتم امیدوارم تو هم خوشت بیاد.

هنوز زیاد از این کتابه نخونده ام، در حد 50 60 صفحه خونده ام. تموم بشه، میام می نویسم .

کامشین چهارشنبه 7 مهر 1400 ساعت 20:29

معمولی جان
برای درک حال و هوای مکانی زمانی ای که داستان خوشه های خشم در آن رخ می دهد ماجراهای رشد و نزول اقتصادی آمریکا در ده های بیست و سی میلادی را دنبال کن. داستان جالبی است. آمریکا در دهه بیست رونق اقتصادی قابل توجهی پیدا می کنه و صنایع مختلفش مثل قارچ شکوفا می شوند و شروع می کنند به عرضه سهام. خریدن سهام آنقدر رونق می گیره که مردم خونه زندگی شون را می فروشند تا سهام بخرند طوری که ارزش واقعی سهم یعنی تولید خالص نمی توانه با بهایی که سرمایه گذارها پرداخته اند برابری کنه. مثل زمانی که مثلا بیست سال پیش در ایران خرید و فروش سیم کارت تلفن سودآوری بالایی داشت و مردم هر چه داشتند می دادند که برای سیم کارت تلفن همراه ثبت نام کنند. فرض کن ماجرا آنقدر ادامه پیدا می کرد که همه سرمایه ملت می رفت برای تکنولوژی ای که خیلی زود راه رشدش را در قیمت ارزانش می دید، چیزی جز فقر و ورشکستگی باقی نمی ماند.
در آمریکای اواخر دهه بیست میلادی هم بالاخره معلوم می شه که بسیاری از ارواق قرضه اندازه ورقی هم که عدد روشون چاپ شده ارزش ندارند و یک دفعه بوم! همه چیز در ظرف مدت کوتاهی به باد فنا می ره. از طرفی از آسمان و زمین هم برای آمریکا بلایای طبیعی نازل می شه و کشاورزان تحت تاثیر مجموعه عوامل بدبخت می شوند. گرسنگی، بیکاری، بی سرپناه شدن آدم ها در این دوران غیر قابل تصوره. البته این که چه جوری آمریکا از این بدبختی بیرون آمد هم داستان جالبی است.
اگر دوست داری عکس های Evans، Dorothea Lange ،Gordon Parks و Walter Evans که از عکاسان معروف آمریکایی هستند را جستجو کن عین ماجراهای خوشه های خشم میاد جلوی چشمت! البته فیلم سینمایی اش هم هست.

سلام عزیزم،
خیلی خیلی مرسی از راهنمایی های کامل و همیشگی و خوبت .
عکس های این عکاسا رو یه سری هاشو نگاه کردم، خیلی خوب بود ولی مطمئنا فیلمش بیشترین کمک رو می کنه، چون برای فیلم دقیقا بررسی میشه که لباس هایی که تنشونه مثلا به زمان مربوط به اتفاق بخوره و صحنه ها درست و به جا باشه و ... .
البته؛ کتاب یه مقداری خودش پشتش توضیح داده بود ولی بازم فضای داستانو اگه آدم بخواد حس کنه، یه چیز دیگه اس .

زنجبیل چهارشنبه 7 مهر 1400 ساعت 09:20

راجع به کتابها که می نویسی ، کار جالبیه موفق باشی

راجع به گاو
یک ضرب المثلی هست مال کدوم کشور هست رو نمی دونم اما تو المان هم زیاد شنیدم
اینجا احتمالا گاو هست
... (یک حیوان یادم نیست کدوم حیوون بود) به باسنش میگه دنبالم نیا، پیف پیف ، بو می دی
احتمال می دم با توجه به متن ، که به این ضرب المثل اشاره میکنه

مرسی :).
آره، از این ضرب المثل ها زیادن، ما هم اتفاقا داریم همینی که گفتینو :) ولی من تا الان ندیده بودم چطوری مودبانه شون میکنن که بتونن توی کتاب بیارنشون. بیچاره مترجم، چقدر فکر کرده که بتونه این جوری بیاردش تو کتاب :).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد