مهمونی شرکت


پنج شنبه مثل همیشه رفتیم شرکت. مهمونی کریسمس توی یه رستورانی بود نزدیک شرکت که میشد پیاده رفت. حدود صد نفر دعوت شرکت رو قبول کرده بودن و گفته بودن میان.

تا همون 4.5 اینا کار کردیم و بعدش با بچه ها راه افتادیم.

فاطیما گفت ظهر میره پیش دوستش که خونه اش نزدیک شرکته، بعد عصر خودش میاد رستوران مستقیم.

منم وقتی راه افتادیم بهش تو واتس اپ زدم که ما داریم راه میفتیم.

بعدا که اومد دیدم رفته لباسشو عوض کرده، کت پوشیده، یه آرایش ملایم کرده و اومده.

اول که ما رفتیم، نمی دونم به چه دلیلی، همه رفتن سمت بالکن؛ البته بالکنش مسقف بود و شیشه ای که هم آدم ویو داشته باشه، هم گرم باشه (این سیستم وقتی توی خونه ی ویلایی باشه بهش میگن Wintergarten یعنی حیاط/باغ زمستونی، یعنی یه تیکه از حیاط یا همون تراس رو شیشه ای می کنن. سرچ کنین کلمه اش رو، متوجه میشین دقیقا چه شکلی میشه. حالا نمی دونم این سیستم توی طبقه ی دوم اسمش چی میشه ولی یه همچین چیزی بود بالکنش دیگه.).

جلوی در ورودی بالکن، یه چیزی شبیه همین سماورهای بزرگ بود که توش گلو واین (Glühwein) داشت (یه جور شراب مخصوص سال نو)، یه آقایی هم از مسئولای رستوران بود که می ریخت و می داد دست هر کس که بخواد. من روم نشد این وسط برم بگم آقا به من یه نوشیدنی بدون الکل بدین.

یه کمی با بچه ها واستادیم سر پا و حرف زدیم، بعد رفتیم یه جا همون جا توی بالکن نشستیم.

خانمه اومد گفت گلوواین؟ فلیکس یکی گرفت. بعد به من و نینا گفت شما چیزی نمی خورین؟ من گفتم نه. بعد که خانمه رفت فلیکس گفت چرا؟  گفتم من الکل نمی خورم. بنده خدا پا شد به آقاهه گفت دو تا آب پرتقال بدین. آقاهه گفت فقط آب پرتقال؟ فلیکس گفت بله. با تعجب گفت بدون زِکت (Sekt: یه جور شرابه)؟ گفت بله، بدون زکت. آقاهه همچنان با تعجب دو تا آب پرتقال خالی برای فلیکس ریخت و فلیکس برامون آورد .

چند دقیقه بعد فاطیما اومد، آب پرتقالشم با خودش آورده بود.

از بعضی از رفتارای فاطیما خیلی خوشم میاد. مثلا چند هفته پیش، توی میتینگ شرکت گفتن که اگر برای کارتون عینک لازم دارین، می تونین بخرین و تا 150 یورو، هزینه اش رو شرکت میده. دو هفته بعد، فاطیما با یه عینک جدید تو میتینگامون بود. یعنی؛ سریع رفته بود تست بینایی داده بود و یه عینک جدید سفارش داده بود و عینکشم آماده شده بود. حالا من هنوز نوبت تست بینایی هم نرفته ام . کلا خوب از امکانات استفاده می کنه؛ کم رو نیست؛ امروز و فردا هم نمی کنه.

تو چیزای دیگه هم همین طوره. کلی کشور رو رفته؛ همه رو هم با رایان ایر و این چیزا. ببینه بلیت ارزون هست، سریع می گیره؛ دست دست نمی کنه.

حالا بگذریم، دیگه نشستیم با بچه ها دو ساعتی حرف زدیم راجع به همه چیز؛ راجع به ایران، راجع به الجزایر؛ راجع به آلمان؛ راجع به مشکلات خارجی های توی آلمان، ساختن خونه، بحث انرژی و ... .

تونی یه پسر اردنیه که باهامون کار می کنه و فقط انگلیسی صحبت می کنه. همیشه هم خیلی خیلی خندونه. تپلم هست؛ قشنگ چهره اش از این باباهای مهربونه.

ولی وقتی فلیکس حرف می زد، می فهمیدم چقدر همین آدم تو همین شاید چند هفته یا ماه گذشته و درست توی همون روزایی که ما این قدر خندون دیدیمش، دردسر داشته و اذیت شده. یه سری مشکلاتی سر قراردادش داشته که اذیتش کرده ان سر اینکه آلمانی بلد نیست (از طرف شرکت نه ها؛ از طرف اداره ی اقامت)؛ یه سری بسته ها رو از خارج براش فرستاده ان؛  توی گمرک مونده و گمرک ترخیص نمی کرده؛ اینم بنده خدا آلمانی بلد نبوده؛ اونا هم می گفتن ما اینجا کسی نداریم انگلیسی بلد باشه؛ خلاصه، فلیکس براش زنگ زده، بعد نمی دونم با زوم به کجا زنگ زده و میتینگو چند نفره کرده (فلیکس هم اصلا آدم کم رویی نیست، خیلی هم خوش اخلاقه)، حتی می گفت آقاهه بهش برخورد که من وسط میتینگ یکی دیگه رو اضافه می کردم و یه پیامی میومد که یه نفر دیگه به میتینگ اضافه شد ... . ولی بالاخره مشکلات این بنده خدا رو رفع و رجوع کرده بود فلیکس. اما خب دردسر م زیاد داشته ان.

خوشحال شدم براش که مشکلش حل شده ولی خلاصه اش اینکه ما الان خودمون آلمانی یاد گرفته یم، کمتر به مشکل می خوریم وگرنه مشکلات انگلیسی زبون ها توی آلمان همچنان پا بر جاست.

فاطیما هم سر قراردادش یه کمی به مشکل خورده بوده که بالاخره رفعش کرده. و داشت از این می گفت که یکی از دوستاش مشکل مشابهی داشته و شرکتشون وکیل داشته و براش همه ی کارا رو راست و ریس کرده. می گفت بعد شرکت ما با این همه وکیل کار می کنه، یه دونه وکیل واسه کارمنداش نداره! راستم می گفت، شرکت های بزرگ معمولا وکیل دارن برای کارهای این مدلیشون، من نمی دونم چرا شرکت ما نداره.

دیگه راجع به کریسمس و سال نو صحبت کردیم. کریسمسو که می دونستم به صورت خانوادگی مهمونی می گیرن، ولی توی حرفاشون فهمیدم سال نو رو بیشتر با دوستاشونن، حداقل رالف و نینا و فلیکس که این طوری بودن. هر سه تاشون گفتن که سال نو رو با دوستاشون می گذرونن.

رالف از من پرسید برای کریسمس درخت دارین و با درخت جشن می گیرین؟ گفتم والا درخته رو می خریم ولی جشنی نمی گیریم ما. کسی نداریم که اینجا بریم پیشش یا اون بیاد پیش ما. گفت پس شما فقط از تعطیلاتش استفاده می کنین. خوش به حالتون. من پارسال هزار کیلومتر رانندگی کردم. هر جا هم میری تازه می گن با بچه ها چرا نیومدین؟ دوباره با بچه ها بیاین (و اینجا قشنگ مسخره حرف می زد و اداشونو در میاورد ) و ... .

می گفت پارسال براشون خط و نشون کشیدم از اول که ما کریسمس اومدیم، عید پاک دیگه نمیایم ها، باز توقع نداشته باشین. بچه ها هم اگه می خوان بیان، خودشون بیان. به بچه ها گفتم خودتون بزرگین، ماشینو وردارین، خودتون رانندگی کنین (بچه ی بزرگش 21 سالشه).

گفتم با این حساب عید ما بهتره. ما اگر دید و بازدیدی هم داریم، توی همون شهر خودمونه. واسه دیدن اقوام از شهری به شهر دیگه نمی ریم. هر کس تو همون شهرمون بودو میریم می بینیم .

فلیکسم گفت اگه کریسمس که میگن براتون با استرس همراه نیست، خیلی خوش به حالتونه. اگه مجبور نیستین دفتر بیارین و پلن کنین که کی کجا برین و خونه ی کی باشین، خیلی خوبه .

تا الان نمی دونستم کریسمس براشون این جوریه. ولی خب وقتی فلیکس گفت، برام کاملا ملموس بود که آلمانی ها احتمالا این جوری نیستن که زنگ بزنن به کسی بگن ما عصری میایم خونه تون، از چند وقت قبل باید به طرف خبر بدن که چه روزی دقیقا میرن اونجا و تا کی هستن .

به جاش، فاطیما می گفت تو الجزایر که همه چی خیلی راحته. نه به طرف خبر میدن، نه هیچی. ساعت هشت صبح یهو می بینی همسایه اومد تو خونه ات.

رالف از فاطیما پرسید اگه تو الجزایر چی داشتی، نمیومدی آلمان؟ فاطیما گفت فقط انگیزه اش پوله از اومدن به آلمان. گفت درآمد تو الجزایر خیلی کمه. با چیزای دیگه اش مشکل نداشت، گرچه مثلا می گفت ما رای دادنمون صوریه و حکومت هر کسو که بخواد میذاره توی راس کار. ولی فاطیما می گفت من اگه تو الجزایر حقوق خوبی داشتم، می موندم. مگه آدم چی می خواد از زندگیش؟ بغل دریا زندگی کنی، هوای خوب، لذت ببری دیگه.

دیگه راجع به مهمونی تیم خودمون صحبت کردیم که قراره تو ژانویه باشه.

چند وقت پیش بچه ها رای گیری کردن که برای تیم ده بیست نفره ی خودمون یه مهمونی جمع و جورتر بذاریم. توی نظرسنجی، من زدم دوست دارم فعال باشیم و مثلا بولینگ بازی کنیم. ولی نتیجه می گفت اکثر خواسته ان فقط بریم رستوران و یه محیط آرومی باشه.

قبل از اینکه این مهمونی رو بریم، من و فاطیما راجع به این صحبت می کردیم که فکر نمی کردیم تیممون این قدر از نظر روحی پیر پاتول باشه که نخوان یه بولینگ حتی بازی کنن .

بعد که راجع به این موضوع صحبت کردیم، بچه ها گفتن که آره، اونا هم موافقمبولینگن و فلیکسم گفت که رای گیری یه مقداری ایراد داشته و اون منظورش این بوده که اگه فلان تاریخ باشه با بولینگ باشه، اگه فلان تاریخ باشه بی بولینگ باشه؛ ولی مثل اینکه اینا درست محاسبه نشده.

رالف گفت می تونیم مثلا یه جا ناهار بریم، بعدش هر کس خواست، بیاد بولینگ. حالا نمی دونم دیگه چی میشه، دوباره باید روز دقیقش و اینکه چیکار می خوایم بکنیم رای گیری بشه.

ساعتای شیش اینا حمید اومد به من گفت من اومدم ببرمت به دو تا از بچه ها معرفیت کنم. باهاش رفتم پیش ایرانی ها. با اونا یه ساعتی نشستیم و با هم شام خوردیم. حکیمم که یه پسر مراکشی بود اومد نشست سر میزمون و راجع به فوتبال صحبت کردیم.

یکی از ایرانی ها از نظر فرهنگی مشخصه که خیلی آلمانی شده. آخرین بار هم پنج شیش سال پیش ایران بوده. کلا فارسی که حرف می زنه، خیلی وقتا کلمه کم میاره. الانم خب فکر کنم بیست سی ساله اینجاست، دیگه زیاد تو فرهنگ ایرانی نیست.

می گفت اوایل که میرفتم ایران با گل و اینا میومدن استقبالم و دست تکون می دادن برام از دور. بعد یه بار که رفتم، ساعت دوی نصف شب اینا بود، دیدم هیشکی نیومده. خودم رفتم خونه مون، در زدم، بابام درو باز کرد، گفت هششش، همه خوابن، بیا برو بخواب. دیگه از اونجا به بعد فهمیدم قضیه فرق کرده .

اون یکی ایرانیه رو من فکر می کردم خیلی جوون تر باشه، ولی فهمیدم بچه اش شونزده سالشه.

با اینکه سنامون به هم نمی خورد، ولی کلا جو خوبی بود.

بعد از یه ساعتی که با این ایرانی ها بودم، رفتم دوباره پیش بچه های خودمون و دوباره با هم حرف زدیم.

کلا فکر کنم نینا ده تا جمله هم حرف نزد. به جاش رالف کلی حرف زد. فاطیما بهش میگه رالف تو چرا نمیای تو میتینگای ما، تو خیلی بامزه ای .

من تقریبا بیست دقیقه به نه بود که گفتم من دیگه برم. بقیه هنوز بودن، نمی دونم کی رفتن.

به پسرمون گفته بودم وقتی بیام، با هم نقاشیتو کامل می کنیم. آخه روز قبلش یه نقاشی رو شروع کرد و خیلی هم سرش گریه کرد و اذیت شد. عذاب وجدان گرفته بودم که دیروز بهش کمک نکرده بودم زیاد.

وقتی برگشتم، هنوز بیدار بودن همسر و پسرمون. با هم نقاشیشو تکمیل کردیم و از نتیجه راضی بودیم .

--

یه روز من و پسرمون نشسته بودیم نقاشی نگاه می کردیم تو یوتیوب که کدومو بکشیم. همسر می خواست بره بیرون، پول خرد لازم داشت. پسرمونو صدا زده که بهش بگه یه دو یورویی از کیف پولت بهم بده.

پسرمون رفته و برگشته. میگم بابا چیکار داشت باهات؟ میگه هیچی، می خواست پولامو بگیره .

--

میگم بذار به مادرجون زنگ بزنم. میگه هر روز با مامانت حرف می زنی. میگم مگه تو هر روز با من حرف نمی زنی؟ خب منم می خوام هر روز با مامانم حرف بزنم. میگه ولی مامان تو خوشگل نیست .


چه غصه ها که نخوردم واسه اتفاقایی که هرگز نیفتاد


این جمله ای که توی عنوان نوشتمو یه بار یه جا خوندم که الان حتی یادم نیست کجا بود. اما واقعا بعد از اون خیلی هی یاد این حرف میفتم. راجع به این توضیح داده بود که اکثر استرس های آدما واقعا واسه چیزاییه که هرگز اتفاق نمیفته. همه اش با خودمون میگیم اگه این جوری بشه چی؟ اگه اون جوری بشه چی؟ در حالی که بعدا میریم و اصلا اون طوری نمیشه.

--

با پسرمون رفتیم دندون پزشکی. من میخواستم جرم گیری کنم، پسرمون هم باید دو تا دندونشو پر می کرد. من نمی دونم معیار دندون پزشکای اینجا چیه واسه پر کردن دندون چون این دندونایی که دکتر می گفت بهتره پر بشه، به نظر من حتی خراب هم حساب نمیشد. یعنی ما اصلا چیزی نمیدیدیم اونجا. ولی دکتر گفت که یه سوراخ کوچیک داره یکیش که بهتره پر بشه. اون یکی رو حالا پر هم نکردیم، نکردیم ولی خب چون بیمه میده، چرا پر نکنیم؟ ولی خب اینم گفت که چون دندون شیریه می تونه هم پر نکنه. منم گفتم هر جور خودتون صلاح می دونین دیگه.

والا، من که دکتر نیستم. دکتر از من می پرسه چیکار کنم. خب من از کجا بدونم درستش چیه؟

خلاصه، از اون روزی که دکتر گفت که باید پر کنه تا روزی که می خواستیم ببریم پر کنه، من همه اش استرس داشتم که آیا تحمل می کنه پر کردنو؟ اذیت میشه؟ نکنه انقدر بترسه از دندون پزشکی که دیگه دلش نخواد هیچ وقت بیاد دندون پزشکی. آیا بی حسی میزنه براش؟ اگه بزنه بهتره یا اگه نزنه؟ از دیدن آمپول نترسه و ... .

اول هم نوبت پسرمون رو گرفته بودم. یعنی در واقع این طوری بود که من قبل تر یه نوبت برای خودم گرفته بودم. بعدش این وسط به خاطر دندونی که پسرمون تازه درآورده بود، یه نوبت برای اون گرفتم و وقتی معاینه کرد گفت بهتره یه نوبت برای دندونش بگیری که پر کنیم. گفتم خب من خودم یه نوبت دارم تو آگوست. گفت خب پس همون موقع بیاریش خوبه، اون قدری عجله ای نیست. منم اون نوبت رو که بود ساعت 4، گفتم بکنه 3.5 برای پسرمون.

بعد روزی که می خواستم برم یادم افتاد که من خودم که از دکتر نوبت ندارم (چون جرم گیری رو کس دیگه ای انجام میده)؛ پس، نمیشه نوبتامونو عوض کنیم و بگم اول منو ببینه، بعد پسرمونو. از اون طرف هم گفتم اگه پسرمون دردش بیاد، احتمالا بی تاب میشه و سخته براش که نیم ساعت واسته تا جرم گیری دندون من تموم بشه.

خلاصه، رفتیم و با بسم الله بسم الله گفتیم ان شاءالله که چیزی نمیشه دیگه. آخه از شانس ما همسر هم دقیقا همون روز یه نوبت دکتر داشت و اونم واسه خودش رفته بود اونجا!

دکتر اومد و نگاه کرد و پر کرد و اصلا انگاری یه معاینه ی ساده بود. خیلی هم همه چی خوب پیش رفت و آخرش پسرمون جایزه شو گرفت از خانمه و بعدم که اومدیم خونه دندوناشو تو آینه نگاه می کرد، می پرسید کدومو پر کرده؟!

بیخودی من این همه استرس کشیدم.

--

اون روزم که اومدم نوشتم راجع به خونه و اینکه اون یکی همسایه هه نشده و حالا معلوم نیست چی بشه، خیلی استرس داشتم که الان اینا اگه بخوان صبر کنن یه نفر دیگه پیدا بشه، خب شاید اصلا تا شیش ماه دیگه هم کسی پیدا نشد. بعدم تا اون پیدا بشه و بره کاراشو بکنه و بخواد شروع کنه، ممکنه کلی طول بکشه. اون طرف که دلش برای ما نسوخته که بخواد عجله کنه که ما بتونیم با قیمت ثابت بسازیم.

دیگه اومدم اینجا نوشتم و نمی دونم کدومتون بود که دعاش این قدر گیرا بود (دستتون درد نکنه همه ی اونایی که برامون دعا و آرزوهای خوب کردین )، فرداش آقاهه زنگ زد و صحبت کرد و گفت قرار شده بعد از اینکه بانک پول زمین رو داد به صاحب خونه، صاحب خونه اون نصفه ی پول تخریب خونه ی فعلی رو قبول کنه و بعدش دیگه ما درخواست ساخت شما رو میدیم به شهرداری و کار رو ادامه میدیم.

خلاصه، اونجا هم کلی غصه ی الکی خورده بودم و استرس الکی کشیده بودم.

--

این دندون پزشکه که راجع بهش نوشتم یه ایده ی خوب زده که من واقعا دوست داشتم. بالای سر آدم، روی سقف یه مونیتور گذاشته و چیزی پخش میکنه که آدم حوصله اش سر نره. حالا شاید برای بزرگا خیلی مهم نباشه، ولی برای بچه ها خیلی مفیده به نظرم. اون دفعه برای پسرمون یه چیزی گذاشته بود که حیوونا و بچه هاشون بودن. انقدر بامزه بود که منم نگاه می کردم .

--

خانمی که داشت جرم گیری رو انجام میداد خیلی حرف می زد. می گفت من موقع کار توضیح میدم برای مراجعه کننده که الان دارم چیکار می کنم که بدونه چی به چیه. بعد دیگه همین جوری حرف زد و دید پسر ما داره پازل درست می کنه (براش پازل برده بودم که حوصله اش سر نره وقتی نوبت منه)، گفت پسر منم خیلی خوب پازل درست می کنه و یه بار وقتی کوچیک بود، یه پازل 500 قطعه ای رو با یه بار دیدن عکسش درست کرد، بدون نیاز به کمک یا حتی دوباره دیدن عکس. مربی هاش گفتن که این خیلی استعداد داره و پرورشش بده ولی من معتقدم بچه بچه اس، باید بچگی کنه و الانم نظرم همینه.

بعد گفت که الان میره مدرسه ی دو زبانه و گفته می خوام فرانسوی هم یاد بگیرم و زبون مادریش هم هست؛ دیگه فکر کنم چهار تا زبون کافی باشه.

گفتم ئه، مگه شما کجایی هستین؟ گفت اصالتا لهستانی هستیم. البته؛ من بابام و بابابزرگم و اینا آلمانین. ولی ما تو لهستان به دنیا اومده ایم. تو لهستان به ما میگن شما خارجی هستین، آلمانی این. تو آلمانم به ما میگن خارجی.

دیدم این بندگان خدا هم که کاملا چهره شون بوره و آلمانی رو سلیس حرف می زنن هم باز از این چیزا می نالن .

البته؛ من فکر می کنم یه مقداریش حساسیت خود ما خارجی هاست. مثلا می گفت اسم من برای آلمانی ها سخته، همیشه تا اسممو می بینن، می پرسن کجایی هستی؟ میگم آلمانی. باز می پرسن کجایی هستی. تا وقتی نگم اسمم لهستانیه، هی می پرسن .

من ولی اگه کسی ازم بپرسه اسمت کجاییه (که می پرسن هم)، اصلا بهم برنمی خوره و حس نمی کنم الان دارن تبعیض قائل میشن. خب بابا طرف می خواد به اطلاعاتش اضافه کنه که از نفر بعدی نپرسه دیگه .

--

لباس های زاپاس پسرمونو چند وقت پیش آوردم خونه یه سری جدید براش بذارم. بعد یادم رفت که جدید بذارم.

اون روز میگه برام لباس زاپاس هم بیار مهد کودک. میگم باشه ولی چطور؟

میگه دیروز بازی کردیم، خیس شدم، لباس زاپاسم نداشتم. ولی خشک شدم دیگه بالاخره .


آدمای مریض

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از همه چی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

لگو/نقاشی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.