از همه چی


این نوشته ها، یه سری هاش مال هزار سال پیشه و کلا هم توی زمان های مختلفی نوشته شده.

--

تو میتینگ با یه شرکت دیگه، یه خانمی با لباس های مشکی بود و پشت صحنه اش هم مشکی بود؛ میتینگ هم دم غروب بود و تاریک. کلا چیزی ازش دیده نمیشد. از همون اول که دیدم، قیافه اش خیلی شرقی به نظر میومد. با خودم گفتم چقدر شبیه ایرانیاس. اسمشو نگاه کردم، به ایرانی ها نمی خورد. آلمانیش نشون میداد البته که متولد اینجاست.

وسط میتینگ یهو یه کمی جا به جا شد و نور افتاد، دیدم پاشو روی صندلی جمع کرده، یه پاشم ستون کرده. با خودم گفتم این دیگه حتما از خودمونه. فامیلیشو نگاه کردم، دیدم ترکه.

منم نود درصد مواقع همون جوری میشینم رو صندلی. فقط تو میتینگ ها، دوربینو میگیرم بالاتر که زانوم تو عکس نیفته، کسی بگه تو چرا زانوت تو حلقته .

--

یه پوستر همسر داده بهش. عکس تیم فوتبال خانم ها و آقایون آلمانه. یه ورش این یکی تیمه، یه ورش اون یکی تیم.

نگاه کرده؛ میگه تو هر کدومش یه دونه مشکی دارن .

(تو هر تیم، بر حسب اتفاق، یه نفر سیاه پوست بود.)

--

یادتونه یه عکسی گذاشته بودم توی کانال که پسرمون ساکشو گذاشته بود درست وسط اتاق؟ خواهر همسر میگه عکسو دیدم، می خواستم کامنت بذارم، بنویسم "مثل خودت" .

--

اون روز من از سر کار اومده بودم، کاملا اتفاقی دقیقا همزمان با همسر و پسرمون رسیدم. همه مون داشتیم لباسامونو عوض می کردیم، همسر هم داشت با خواهرش تصویری صحبت می کرد. خواهر همسر دید ما همه ی لباسامونو تا می زنیم، به چوب لباسی آویزون می کنیم، میذاریم تو کمدامون . میگه شما هر بار همین کارو می کنین؟ همسر میگه آره دیگه. پس چیکار کنیم؟ میگه پس چرا وقتی اینجایی این کارو نمی کنین؟ . (تو ایران تقریبا همیشه آویزون می کنیم به جالباسی ای که به در اتاقمون وصل میشه. چون هم همیشه عجله داریم و یورتمه میایم، یورتمه میریم، هم چوب رختی به تعداد نیست، هم هزار تا چیز دیگه).

ولی کلا متوجه شدم ما تو ایران یه ورژن دیگه از خودمونو ارائه میدیم. اینجا یه چیز دیگه ایم! امیدوارم خواهر همسر هم زودتر بیاد اینجا، ببینه ما اون قدری هم که فکر می کنه شلخته نیستیم - حداقل تو خونه ی خودمون .

--

اون روز مهمون داشتیم. همسر داشت با خواهرش صحبت می کرد. خواهرش می پرسه شام چیه؟ همسر میگه کوفته. میگه "یعنی میخوای بگی برای شام کوفته درست کرده ین شما دو تا"؟ و این "شما دو تا" رو با چنان تاکیدی گفت که انگاری اصل جمله این بوده: "یعنی می خوای بگی برای شام کوفته درست کرده ین شما دو تا پت و مت؟ 

که خب البته درست حدس زده بود و ما درست نکرده بودیم. مهمونامون گفته بودن ما شام درست نکنیم، اونا با خودشون کوفته میارن .

--

خلاصه که خواستم بهتون بگم اونایی که خیلی دید مثبتی دارن نسبت به من و فکر می کنن من توی یه سری از جنبه ها خیلی خوبم، باید بدونن که تو دنیای واقعی ما این شکلی ایم و صد البته که توی همون چیزایی که شما فکر می کنین من خوبمم باز قضیه همینه و اگه کسی توی دنیای واقعی منو بشناسه، احتمالا میگه؟ تو؟ عمرا!

--

یادتونه پارسال توی جشن کریسمس شرکت، گفتم فلیکس اینا از من و فاطیما راجع به اینکه جشن میگیریم یا نه پرسیدن و فلیکس گفت اگه مجبور نیستین هی برنامه ریزی کنین که کی کجا برین و کی مهمون بیاد و استرسشو بگیرین، خوش به حالتون؟!

خب، حالا امسال اون جوری شدیم .

علی دو هفته پیش اومد (که خدا رو شکر که برنامه شو انداخت زودتر، وگرنه اونم میخواست 23 ام اینا بیاد).

22 دسامبر دو تا از دوستامون واسه شب یلدا اومدن پیشمون.

دیشب و امروز که میشد 24 و 25 دسامبر، حسین و مامان و باباش اینجا بودن.

27 ام اون دوست همشهریمون میخواد بیاد یه شب.

بعدشم اگه بشه، دوست داریم هماهنگ کنیم ریحانه خانم اینا بیان یا ما بریم اونجا.

5 ژانویه هم یه صبح تا شب میریم برلین :).

--

همسر یه عکسی بهم نشون داده از علی با یه دختر دیگه (غیر از دوست دختر جدیدش یعنی). طرف توی یه شهر دوره، تو ایران با علی تو کلاس زبان بوده. به علی پیام داده دلم برات تنگ شده. علی پا شده نمی دونم صد کیلومتر، دویست کیلومتر، چقدر رفته، اون دختره هم همون قدر یا بیشتر اومده که همدیگه رو وسط راه ببینن و با هم یه رستوران برن. در واقع، دختره رو گذاشته رو نیمکت ذخیره!

--

من همون قدر که رفتارای علی برام عجیب و تعجب آوره، رفتارای طرفای مقابلشم همین طوره.

--

مهدیار یه دوست دختری پیدا کرده اینجا که خانواده اش خیلی روشن فکرن. الان کلا با خانواده و فک و فامیل دختره اینجا در ارتباطه و مهمونی دعوت میشه و میره و میاد. مامان دختره هم اومده آلمان و کلا همه جا رو با هم رفتن گشته ان، در حالی که پدر و مادر مهدیار کلا از هیچی خبر ندارن.

حالا علی میگه یه بار که با مامانش صحبت می کرده همین اخیرا و مامانش بهش پیشنهاد داده که ازدواج کنه و براش دنبال دختر بگردن و اینا، کلی با مامانش بحث کرده که چرا من باید عکسامو برای شما فیلتر کنم، در حالی که برای فلانی و فلانی که دوستامن راحت میفرستم عکسامو؟ من از این به بعد عکسامو فیلتر نمی کنم. ولی اگر کسی هم توی عکس دیدین، هیچ خبری نیست و فکر و خیال نکنین.

و خب گفت و گو - مثل خیلی های دیگه- با همون جمله های "تو که هر کار دلت می خواد می کنی/هر کار دلت می خواد" بکن مامان علی پایان پیدا کرده!

گرچه علی رو درک می کردم و اصلا با اینکه مامانش بخواد براش دنبال زن بگرده و اینا موافق نیستم، ولی یه سری از استدلالاشم به نظرم درست نبود. ولی خب دیگه، این جوریاس فعلا.

--

همسر و بابای حسین رفته بودن با بچه ها لیزرگان بازی کنن. من و مامان حسین رو به روی هم دور کرسی نشسته بودیم. داشتیم حرف می زدیم. یهو پا شد، اومد منو بغل کرد، میگه من خیلی تو رو دوست دارم دخترمعمولی!

آقا نکنین با من این کارو. به خدا، من نمی دونم جواب این جمله چیه! اصصصلا نمی دونستم چی جواب بدم. کلا، من هیچ، من نگاه! فقط بغلش کردم و گفتم عزیزم، خیلی لطف داری و اینا. اصلا چی باید بگه آخه آدم؟! چرا آدمو تو این موقعیت ها قرار میدین؟

--

مامان حسین میره کتابخونه که با حسین کتاب بخونن. اتفاقی با یه دختری آشنا شده که نیاز به کمک توی درساش داشته و تصمیم گرفته که کمکش کنه. به صورت منظم الان همدیگه رو می بینن، دختره 15 سالشه. یعنی؛ وقتی با پسرش میرن کتابخونه، یه ساعتیشو به اون دختره درس میده.

میگه اون روز تو خونه، خیلی عادی نشسته بودیم. حسین به باباش میگه بابا به نظرت من چطوری باید بهش بگم که دوسش دارم؟! (منظورش به همون دختره اس!!) باباشم در حالی که سعی کرده اصلا نخنده و اینا، گفته خب بهش بگو یه بار. گفته نه، شاید بهتر باشه که براش بنویسم! این در حالیه که اصلا نوشتن بلد نیست هنوز . خلاصه که سن عشق و عاشقی مثل اینکه به شیش سال رسیده .

--

دارم راجع به اون دوستِ مهد کودکی پسرمون میگم که مامانش میگفت دخترم عاشق پسرتون شده. میگم همون دختره که براتون تعریف کردم. بابای حسین میگه آها، عروستون .

--

مهمونی/روزمره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمونی بعدی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمونی تولد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمونی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.