کی تو کدوم تیمه؟!

پیش نوشت: این پست طولانیه و خوراک تخمه شکستن و خوندن .

--

قبلا خیلی یواخیمو توصیف کرده ام؛ گفته ام که خیلی مهربونه و در عین حال مودب و مدیرگونه است. کلا خیلی چیزا راجع بهش گفته ام. ولی اون روز یهو به ذهنم خطور کرد که "متین و موقر" شاید بهترین توصیف براش باشه. یعنی؛ توی تمام توصیفای قبلیم، من سعی کرده ام همین ویژگی متین و موقر بودنشو توصیف کنم ولی نتونسته ام.

اون روز یه میتینگ داشتیم، از اینا که توش میان میگن چه کارایی رو داریم خوب انجام میدیم به نظرتون، چیو باید عوض کنیم، چیو کلا حذف کنیم و ... .

همیشه دو تا تیم یواخیم جدا جدا این میتینگو دارن.

این میتینگو زده بودن برای هر دو تیم با همه و به صراحت هم یواخیم نوشته بود نه هیبرید، نه آنلاین؛ فقط حضوری.

ما هم گفتیم خب اکی.

رفتیم. همون اول مونی (مونی اسم برگزارکننده ی این میتینگ هاست؛ در واقع کل میتینگ رو اون مدیریت می کنه و اصلا هم تو کار فنی نیست. یعنی؛ اصلا هدف از اینکه یه آدم غیر فنی مدیریت می کنه این میتینگو اینه که نتونیم زیادی وارد جزئیات بشیم و بحث به کارای فنی بکشه و یکی بگه به خاطر فلان باگ سیستم سه روز قطع بود؛ یکی بگه اگه فلان کارو کرده بودیم درست میشد و ... . فقط خیلی کلی بحث کنیم و از منظر مدیریتی.) گفت که خب، این میتینگ یه کمی فرق داره. یه عده مشکلاتی داشته ان و به مدیرعامل (همون آقایی که من یه بار افتخار داشتم باهاش ناهار بخورم و یه بارم ازش خواستم نظرسنجی کنه برای صبحانه) گفته ان که می خوان یه میتینگ بذارن که اونم توش باشه و مشکلاتشونو عنوان کنن. ما گفته ایم، اول بذارین ببینیم خودمون نمی تونیم حلش کنیم.

و خب اینو که گفت من و فاطیما که از همه جا بی خبر بودیم کرک و پرمون ریخت!

مونی همون اول گفت که میتینگ سه ساعته. اگر بحث بالا گرفت، لطفا نرین برای خودتون قهوه بریزین. معمولا این میتینگا این جوریه که تا بحث بالا میگیره، همه پا میشن به بهانه ی قهوه خوردن جلسه رو ترک می کنن. لطفا اگر به نظرتون زیادی بحث بالا گرفت و لازمه زنگ تفریح داشته باشیم، بگین تا به همه اعلام کنیم و مثلا بگیم ده دقیقه زنگ تفریح.

خلاصه، تو میتینگ فهمیدیم که در واقع، دو تا از بچه ها و بیشتر از همه، یکی از بچه ها با یواخیم مشکل داره/دارن. حالا مشکل چی بود؟ به نظر من واقعا خنده دار بود که از اول خواسته بودن با مدیرعامل مطرح کنن همچین چیزایی رو! مشکل این بود که پسره می گفت من اسکرام مستر (Scrum Master) ام (اسکرام مستر رو نمی دونم به فارسی چی ترجمه کرده ان ولی یه کار ساده ایه که همه ی کامپیوتری هایی که چند سال کار کرده باشن، بلدنش، ولی خب بالاخره باید یه نفر مسئولیتشو به عده بگیره. قضیه هم از این قراره که مثلا تعداد کارهایی که باید بیاد رو نگاه می کنن، ارزیابی می کنن که برای هر کار چقدر زمان لازمه و مشخص می کنن که چه کاری در دو هفته ی آتی انجام بشه و چه کاری اولویتش کمتره. کلا؛ توی هر تیم کامپیوتری ای، قطعا یه نفر اسکرام مستره؛ چه رسما به کسی عنوان داده بشه، چه نشه. اصلا بدون اون کار پیش نمیره، نمیشه. ببخشید که توی پرانتز خیلی طولانی شد؛ برگردیم به اصل داستان.) فلان زمان، فلان کار رو که باید اسکرام مستر انجام میداده، یواخیم انجام داده!

قرار این بود که آدما رو به هم صحبت نکنن اگه مشکلی هست. همه باید رو به مونی و با مونی صحبت کنن تا جنگ تن به تن رخ نده . (فکر می کنم الان بهتر می تونین تصور کنین آلمانی هایی که برای یه میتینگ سه ساعته نشسته ان یه عالمه فکر کردن و قوانین به کی نگاه کن و کی کافه بخور و این چیزا آماده کرده، چقدر توی زندگی واقعیشون قانون و کاغذبازی دارن ).

انقدر هم این پسره گفت من اسکرام مسترم، من اسکرام مسترم، با خودم گفتم خوب بود این جای یواخیم نبود که هم مدیر پروژه است، هم مدیر بخشه، هم مدیر یه مجموعه ی دیگه است توی شرکت. یواخیم با این همه کار، انقدر من چنینم، من چنانم نمی کنه بنده خدا. حتی ندیده ام اسمشو جایی بگه دکتر فلانی موقع معرفیش. حتی ندیده ام بگه من "مدیر" فلان جا ام. همیشه خودشو "مسئول" فلان چیز معرفی می کنه. فقط تو جاهایی که سمتش رسما مهمه، مثلا میگه من به عنوان مدیر بخش، فلان داده رو لازم دارم. ولی وقتی بحث معرفی یه سیستمه، میگه من "مسئول" طراحی و پیاده سازی این سیستمم.

خداییش من واقعا همیشه از افتادگی یواخیم لذت می برم.

خلاصه، کلی این پسره هی گفت من اسکرام مسترم و چرا یواخیم فلان کارو انجام داده.

مونی هم سعی می کرد این شکایت ها رو به صورت نکته های کوتاه روی کاغذ با ماژیک بنویسه و روی تخته بچسبونه. و هر از گاهی راه حلی هم اگر به ذهنش می رسید، پیشنهاد می داد. مثلا می گفت خب همین باید گفته بشه. باید اگر کسی شکایتی داره، عنوان کنه نسبت به مدیرش.

از اون ور، حالا نه دقیقا در جواب به آقای اسکرام مستر، بلکه توی حین گفت و گویی که داشت انجام میشد، گفت خب من دیدم اگر من انجام ندم، کسی انجام نمیده، گفتم خب پس من انجامش میدم.

که مونی هم گفت خب همینم باید عنوان بشه. مثلا مدیر باید بگه که وظیفه ی من نیست که این کارو انجام بدم. کی قراره توی تیمتون انجامش بده.

خلاصه، سه ساعت گذشت و من و فاطیما و یه نفر دیگه فقط شنونده بودیم و بقیه هم تقلا می کردن که صداشونو به سمع و نظر بقیه برسونن!

چیزای عجیبی واقعا توی اون جمع شنیدم و راستش حالم بد شد.

فردی اون روز مریض بود و نبود. فردی، مدیر محصول (Product owner که بهش پ او (PO) هم میگیم) یه چیزیه توی شرکتمون.

فکر کنین، مثلا یکی می گفت به نظر من، پ او نباید کسی باشه که با تو میاد ناهار میخوره و جوک تعریف می کنه!! باید یه شخصی باشه که مثلا تو داری برنامه/اپ رو برای اون می نویسی. ولی این اصلا برای شرکت ما درست درنمیاد. چون ما هر چی طراحی می کنیم، مال خودمونه. ما مشتری خارجی که نداریم. هر چی نوشته میشه، برای استفاده توی شرکت خودمونه. اگه شما یه شرکت برنامه نویسی داشته باشی که برای شرکت های مختلفی داره اپلیکیشن طراحی می کنه، خب می تونی بگی که پ او باید ارباب رجوع/مشتری باشه. که همونم باز درست نیست. پ او، همیشه توی شرکت خودته. پ اوی یه شرکت که قرار نیست کسی باشه که در استخدام یه شرکت دیگه است!!

خلاصه، من نمی دونم منظور طرف چی بود، ولی برای من خیلی حرفش مسخره و عجیب بود که به نظرش پ او باید کسی باشه که دست نیافتنی و دور از دسترس باشه.

یه مورد دیگه اینکه گفتن ما نیرو کم داریم. یواخیم هم گفت ما الان دو تا دوئال اشتودنت (Dual Student: یه مدل درس خوندنه تو آلمان که طرف هم باید برای یه شرکت کار کنه، هم دانشگاه بره. یعنی؛ این طوریه که توی یه شرکت همزمان هم کار یاد می گیره و همزمان تئوریش رو هم توی دانشگاه می خونه.) داریم توی شرکت. به شما گفتم بیان توی تیم شما؛ گفتین ما وقت نداریم براشون بذاریم و بهشون کار یاد بدیم. الان وارد تیم دخترمعمولی و فاطیما شده ان و دارن کار می کنن.

باز کل کل کردن که نه ما نیروی 18 19 ساله نمی خوایم که ما کار یادش بدیم، ما یه کاربلد لازم داریم!

دیگه سعی کردن جواب در جواب نشه هی. ولی از کل گفته هاشون، من واقعا حق رو بهشو نمی دادم. چون حتی برای یه نیروی کاربلد هم شما قطعا باید حداقل سه چهار ماه وقت بذاری تا واقعا وارد کارت بشه. ولی اینا همه اش میگن ما سرمون شلوغه، ما نمی رسیم.

یه جای دیگه هم یه چیزی گفتن که شاخ درآوردم از تعجب. تو برنامه ریزی همه ی رشته ها - و بالاخص کامپیوتری ها- یه چیزی هست به اسم اسپرینت (Sprint) که معمولا یه بازه ی دو هفته ایه. بعد دو هفته به دو هفته، آدمای تیم، یه میتینگ دارن که تعیین می کنن که چه کارهای توی این دو هفته انجام بشه. کارها اولویت بندی میشه. و شما به مشتری - احتمالی- از اول میگین که ما فلان کارها رو توی دو هفته ی آینده تحویل میدیم.

بعد آقای اسکرام مستر و دوستش می گفتن ما هر چقدر که بتوینم تسک میذاریم توی اسپرینت، میگیم هر چیشو تونستیم انجام میدیم .

در حالی که اصلا هدف از اسپرینت اینه که ببینی چقدر کار رو تونسته ای توی دو هفته انجام بدی. بعد مثلا میان تحلیل می کنن به صورت نموداری که ما توی یه سال گذشته، توی هر اسپرینت چقدر کار تونسته ایم انجام بدیم و ... . اگه تو یه عالمه کار ریخته باشی توی یه اسپرینت ولی انجامشون نداده باشی که اصلا تعریف کردن اسپرینت یه چیز بیخودی میشه. نه میشه حاصلش رو تحلیل کرد، نه میشه فهمید بالاخره ظرفیت تیم چقدره؛ نه هیچی. به نظر من، از اساس، مفهوم اسپرینت رو نفهمیده کسی که با این دید اسپرینت تعریف کنه (ببخشید اگر خیلی تخصصی شد؛ نتونستم نگمش).

خلاصه، تقریبا توی هیچ کدوم از حرفایی که می زدن من حق رو بهشون نمی دادم به عنوان یه ناظر بیرونی. ولی خب چیزی هم نمی گفتم.

یواخیم هم کلا توی میتینگ اصلا دفاع نکرد از خودش (به جز همون یکی دو مورد) و کلا ساکت بود. خیلی کم حرف زد و گذاشت بقیه حرف بزنن.

دیگه خیلی پیچیده اش نکنم. سه ساعت کل کل کردن و در نهایت، مونی گفت هیچ کسم نرفت برای خودش قهوه بریزه. فلیکس می گه خب گفتی ممنوعه دیگه .

در کل، حدود 3.5 ساعت توی میتینگ بودیم و نتیجه گیری تموم نشد و قرار شد که یه میتینگ دیگه داشته باشیم.

--

این بالاییا مال هفته ی پیش بود. امروز میتینگ دوم رو داشتیم.

مونی اون روز به من زنگ زد که با توجه به اینکه خیلی به تیم ما ربط نداشته، آیا بازم می خوام توی میتینگ باشم یا نه. از فاطیما هم پرسیده بود و فاطیما گفته بود نمی خواد توی میتینگ باشه. ولی من گفتم می خوام ببینم چه نتیجه ای می گیریم و بالاخره ازش یاد بگیرم برای آینده که جلوگیری کنم از به وجود اومدن این مدل مشکلا. گفت باشه و برای منم دعوتشو فرستاد.

آقا ما رفتیم و ظاهرا ملت رفته بودن یه هفته فکر کرده بودن که چطوری با توپ پرتر بیان. منم که کل هفت شبو راحت خوابیده بودم تا صبح (البته؛ راحت که نخوابیده بودم، به مشکلات دیگه ای توی زندگیم فکر کرده بودم .) و کلا هیچ نظری نداشتم.

همون اول مونی پرسید که کسی نسبت به هفته ی پیش نکته ای داره که بخواد اضافه کنیم؟ آقای اسکرام مستر گفت که من به نظرم خوبه که یه نظرسنجی از بچه های تیم داشته باشیم (یعنی؛ نظر کارمندا راجع به رئیسشون که یواخیم باشه). قرار شد برای این یه میتینگ جدا بذاریم. این قضیه تموم شد.

میتینگ کلا یه ساعت بیشتر نبود چون یواخیم بعدش میتینگ داشت.

آقا اینا از همون اول با توپ پر شروع کردن که ما وقت نداریم و کارامون مونده. در عین حال ما نیاز داریم که یه سری کنفرانس و دوره رو بگذرونیم و یواخیم باهاشون مخالفت می کنه!

یواخیمم به آقای اسکرام مستر گفت تو میخواستی یه کنفرانس بری توی لندن و منم گفتم نمی تونم برای همچین چیزی موافقت کنم. آقای اسکرام مستر گفت آره، اونو درک می کنم ولی فلان جا هم تو مخالفت کردی. دوست اسکرام مستر هم گفت که ظاهرا اونم یه بار می خواسته بره یه کنفرانسی/دوره ای/ چیزی و یواخیم مخالفت کرده. ما احساس می کنیم یواخیم برای ما ارزش قائل نیست.

حالا من دقیقا اون لحظه جواب ندادم که حالت دفاع کردن از این و اون و یارکشی نشه. ولی یه کم بعدترش که از این موضوع یه مقداری هم رد شده بود، گفتم من راجع به فلان موضوع بگم که اتفاقا منم یه بار می خواستم یه کنفرانسی رو برم. یواخیم گفت به نظر من فایده نداره و به دردت نمی خوره ولی من موافق نیستم. منم اونو نرفتم ولی اصلا به خودم نگرفتم و این طوری فکر نکردم که مشکلی توی ارزش گذاری من هست یا کسی منو تحویل نگرفته. با خودم فکر کردم خب یه کنفرانس دیگه پیدا می کنم.

بعدتر ادامه دادند دوستان که به نظرشون یواخیم تیم ایکس (که من و فاطیما توش هستیم) رو بیشتر تحویل می گیره تا تیم اونا رو.

راس یه ساعت، یواخیم گفت باید بره و یه کمی داشتن جمع بندی می کردن. آقای اسکرام مستر هم در حالی که یواخیم دم در بود، گفت که جرقه ی اینکه باید یه نظرسنجی در مورد یواخیم بشه و این جلسه توی اون جلسه ای خورده براش که یواخیم حرفشو قطع کرده.

نمی دونم یادتونه یا نه. ولی یه بار نوشتم که دو نفر توی میتینگ خیلی حرف میزدن و یواخیم یه بار به حرف طرف توجهی نکرد و گفت نفر بعدی (و در نهایت هم توی همون جلسه ازش عذرخواهی کرد).

الانم که این حرفو دوباره پسره زد، یواخیم بلند گفت معذرت می خوام و بعد دیگه رفت. چون واقعا هم باید میرفت و میتینگ داشت.

بعد از اون هم کلی راجع به یواخیم حرف زدن که من بازم حالم بد شد.

مثلا اسکرام مستر می گفت چرا یواخیم وقتی نشسته بود دست به سینه نشسته بود و توی صندلیش فرو رفته بود.

این در حالی بود که من کاملا از زبان بدن یواخیم درک می کردم که حالت تدافعی داره. و البته؛ خدا رو شکر، مونی هم بی تفاوت نبود و گفت که خب احتمالا حس کرده همه علیهشن و حس خوبی نداشته. (منظورش این بود که از روی غرور و این چیزا نبوده که دست به سینه نشسته بوده توی صندلیش).

بعدشم گفتن که شیش ماه بعد باید دوباره همین میتینگو داشته باشیم تا ببینیم چی تغییر کرده. بالاخره باید یه چیزایی تغییر کنه و یواخیمم حواسش باشه که یه نظرسنجی کارمندایی هست براش و اینا. انگاری که این نظرسنجی رو تهدیدی برای یواخیم میدیدن که باید خودشو جمع کنه.

دیگه 50 دقیقه بعد از اینکه یواخیم رفت تقریبا ما هم جلسه مون تموم شد و رفتیم.

یه چیزیو هم یادم رفت؛ الان میگم. آقا من وسط این یکی جلسه تازه فهمیدم این آقای اسکرام مستر هنوز حتی دوره ی اسکرام مستری رو هم نگذرونده و میگه کار زیاد دارم و وقتشو ندارم .

--

اومدم خونه و اینا رو برای همسر تعریف کردم. خیلی غمگینانه است و امیدوارم واقعیت نداشته باشه ولی در جدیدی رو به روی من باز کرد.

همسر میگه حواست باشه، شایدم یه کمی جنبه ی نژادپرستانه داشته باشه. شاید چشم اینو ندارن که ببینن یواخیم تو رو بیشتر تحویل بگیره.

بهش که فکر می کنم، می بینم بیراه هم نمیگم. حالا نمیگم حتما بحث نژاد و این چیزاست ها. ولی الان فلیکس کارش طوری شده که بیشتر رفته توی تیم اونا. فردی هم رفته توی یه تیم دیگه تقریبا. اون تیم ایکسی که اونا راجع بهش صحبت می کردن و می گفتن یواخیم بیشتر بهش میرسه، عملا میشه من، فاطیما و نینا. نینا هم خیلی خیلی دختر ساکتیه و اصلا نظر نمیده و اگر نظر ازش بپرسن هم همیشه توی یکی دو جمله خیلی خنثی نظرشو میگه. ولی با این وجود، نینا هم الان مدیرپروژه است؛ منم هستم.

یه چیز دیگه هم اینکه اتفاقا یواخیم چند وقت پیش داشت تیممونو به یه جایی معرفی می کرد - که یادم نیست کجا بود- و در توصیف تیم تحت نظر خودش (یعنی؛ هر دو تیم با هم دیگه؛ کل تیمی که تحت نظر یواخیمه) گفت تنها تیمی توی شرکت که تعداد خانم ها و آقایونش برابرن.

حالا نمی دونم. شایدم آقایون الان نمی خوان ببینن که سه تا خانم یه تیم خوب دارن.

نمی دونم واقعا مشکل چیه. مشکل ماییم؟ مشکل اینه که کلا هستیم؟ مشکل اینه که خانمیم؟ یا چی دقیقا؟ من الان باید چیکار کنم که یواخیم با اونا خوب بشه؟!

خلاصه که زندگی تو اینجا هم هر روز چالش های جدیدی رو برای ما رو می کنه.

من که از چالش نمی ترسم و اتفاقا استقبال هم می کنم ازش. ولی امیدوارم مشکل اون یکی تیم با "حضور" ما نباشه! من دیگه نمیدونم، آدم باید غیب بشه که یه عده راضی بشن یا چی. واقعا من نمیدونم به خدا؛ ما به کار کسی کاری نداریم؛ چرا یه عده به کار ما کار دارن.

الان این بالایی رو نوشتم، یاد این افتادم که بابام - خدا بیامرز- یه اخلاقی داشت که کلا این جوری بود که هر جوری که دوست داشت زندگی می کرد و نظر هیچ کس هم براش مهم نبود. مثلا مامانم موقع عروسی ها و اینا میگفت خب بپرس برادرت چی میده واسه عروسی خواهرزاده ات که ما هم همون جوری بدیم، مثلا ما خیلی زیادتر ندیم اونا شرمنده بشن. بابام می گفت "ما به کسی چیکار داریم؟"

باز وقت دیگه ای، مامانم می گفت فلان کارو بکن که فردا نگن فلان کارو نکردن. بابام می گفت "کسی به ما چیکار داره؟"

کلا تو جواب هر چیزی که به دیگران مربوط می شد، بابای من یا می گفت "ما به کسی چیکار داریم؟" یا می گفت " کسی به ما چیکار داره؟"

حالا من نمی دونم بابا! کسی به ما چیکار داره؟! خب زندگیتونو بکنین!


این روزا


امروز قراره بریم خونه ی یه نفر جدیدی که تازه همسر باهاش آَشنا شده. البته؛ توی یه شرکت کار می کنن ولی نمیدونسته تا الان که طرف به تیپ ما می خوره. فکر می کرده مثلا مجرده. کلا توی یه فاز دیگه اس.

اون روز صحبت کرده ان و فهمیده اتفاقا یه بچه ی هشت ساله داره.

ساعتای ده یازده اینا بود فکر کنم. همسر داشت برام توی چت راجع به همین دوست جدیدی که پیدا کرده بود می نوشت. برام نوشت بچه اش هشت سالشه؛ با خودم گفتم اوووه، خب خیلی اختلاف سنی داره با بچه ی ما که، شیش سال؛ خیلی زیاده. ولی خب حالا.

ساعت 4 5 عصر که کارم تموم شده بود داشتم با خودم فکر می کردم، یهو یادم افتاد ئهههه، زیاد نیست که، پسر ما شیش سال و ده ماهشه و دو ماه دیگه هفت سالش تموم میشه :/!

چرا من برای مدت چند سااااعت فکر می کردم پسرمون دو سالشه؟ کی واقعا گذشت این چند(ین) سال؟! بچه هامون کی بزرگ شدن؟ ما کی بزرگ شدیم؟ چی شد اصلا؟

--

تو یکی از شرکت هایی که مشتری شرکت همسر ایناس و همسر زیاد میره اونجا، یکی از کارمندا هفته ی گذشته خودکشی کرده.

یه نایلون کشیده سرش، یه شیلنگی که گاز سمی داشته رو هم گذاشته تو نایلون و خلاص.

آدم نمیدونه چی بگه واقعا. کاش زندگی برای خیلی ها این قدر سخت نبود.

--

دارم بهش دیکته میگم. به یه کلمه ای رسیده که ز/ذ/ض/ظ داره. میگه با "ز" صابونه؟!

--

همسر به پسرمون: به کی زنگ بزنیم؟

پسرمون: به کاکو!

--

میگه دوچرخه ام خیلی صدا میده، حتی با یه نیش دندون!

(منظورش نیش ترمزه!)

--

پی نوشت: بچه ها، لطفا اگر پیغامی میذارین که احتمال میدین نتونم عمومی جواب بدم، لطفا ایمیلتونو بذارین. @یادگاری عزیز، لطفا شما هم یه ایمیل به من بدین تا بتونم بهتون جواب بدم :).


از کتاب ها


کتاب همه می میرند رو تموم کردم. اینم برام تقریبا 8 از 10 بود نمره اش. کلا کتاب خوبی بود و من دوسش داشتم.

داستان مردیه که به دلیلی عمر جاودانه پیدا می کنه و قرن ها زندگی می کنه. دنیا رو از دید این آدم داره نگاه می کنه و اینکه چه حسی آدم پیدا می کنه اگه عمر جاودانه داشته باشه.

کتاب کارهای مختلفی که این شخص به عهده می گیره رو به تصویر میکشه؛ مثلا این که توی چه جنگ هایی شرکت می کنه، چه آرمان هایی داره اوایلش و بعدتر چقدر نگاهش تغییر می کنه به زندگیش و زندگی دیگران و ... .

با اینکه رمانه، اما می تونم بگم بیشتر بازتاب افکار همین شخص رو نشون میده و قرار نیست توی کتاب خیلی منتظر اتفاقات محیرالعقولی باشین.


اینم بخش هایی از کتاب:


اما در زمان بی کرانه، هیچ کاری نمی ماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد.

--

انسان هایی که سنگ نیستند، می خواهند سرنوشتشان کار خودشان باشد. روزی همه می میرند اما پیش از مردن زندگی می کنند.

--

دلم می خواهد بدانم آدم ها این همه وقتی را که صرفه جویی می کنند، به چه مصرفی می رسانند.

--

خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق می خواهد تا آدم باور کند که اعمال یک انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می شود.

--

پس هیچ چیز و هیچ کدام از کارهایی که می کنم به نظر شما ارزشی ندارد، چون فناناپذیرم؟

- بله، درست است.

--

دهقانان بخت برکشته را می سوزاندند و زبانشان را می کندند و انگشتانشان را می بریدند و چشمهایشا را کور می کردند.

شارل گفت: حکومت یعنی ای؟

...

- صبر داشته باشید. روزی خواهد رسید که شر را از زمین ریشه کن کرده باشیم. آن وقت سازندگی را شروع می کنیم.

- اما شر کار خود ماست.

--

- واقعا فکر می کنید که این ها جنایتکارند؟

سربلند کرد و گفت: مگر سرخپوست های آمریکا جنایتکار بودند؟ خود شما به من یاد دادید که بدون بدی کردن نمی شود حکومت کرد.

گفتم: به شرطی که بدی فایده ای داشته باشد.

- باید یک نمونه اش را ببینم.

--

یکی از راهبان زندیقی که سوزاندیمش، پیش از مردن به من گفت: تنها راه درست این است که آدمی بر طبق وجدان خودش عمل کند. اگر این گفته درست باشد، کوشش برای سلطه بر زمین کار بیهوده ای است؛ برای انسان ها هیچ کاری نمی شود کرد، زیرا نجاتشان فقط به دست خودشان است.

شارل گفت: یک راه درست بیشتر وجود ندارد، و آن اینکه انسان در پی نجات خود باشد.

- فکر می کنید بتوانید دیگران را هم به رستگاری برسانید یا اینکه فقط به نجات خودتان فکر می کنید؟

گفت: فقط به نجات خودم، اگر خداوند رحمان بخواهد.

... گفت: فرک می کردم وظیفه ایم این است که دیگران را به زور به رستگاری برسانم؛ و اشتباهم این بود: شیطان وسوسه ام کرده بود.

گفتم: من می خواستم همه را به خوشبختی برسانم. اما می بینم که از دسترس من بیرونند.

--

آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آن ها داده می شود، بلکه کاریست که خودشان می کنند. اگر نتوانند چیزی را خل کنند، باید نابود کنند. اما در هر حال، باید آن چه را که وجود دارد طرد کنند، وگرنه انسان نیستند. و ما که می خواهیم به جای آن ها دنیا را بسازیم و در آن زندانیشان کنیم، چیزی جز نفرت آن ها نصیبمان نمی شود. این نظم، این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آن ها بدترین نفرین است... .

نه برای آن ها و نه علیهشان کاری نمی شود کرد. هیچ کاری نمیشود کرد.

--

از پیران متنفر بودم زیرا حس می کردند می تواننند سرتاسر زندگی گذشته شان را، چون کیک بزرگ و گرد پر از خامه ای به رخ بکشانند. از جوانان متنفر بودم زیرا حس می کردند همه ی آینده مال آن هاست... . بی مقدمه گفتم هر دوتان اشتباه می کنید. نه عقل و نه تعصب هیچ کدام به درد بشر نمی خورد. هیچ چیز برای بشر فایده ندارد، برای اینکه نمی داند با خودش چه می کند.

ریشه گفت: انسان ها باید خود همنوعانشان را به خوشبختی برسانند.

- انسان هرگز به خوشبختی نمی رسید.

- اگر به عقل برسد، خوشبخت می شود.

- انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست. به وقت کشی قناعت می کند تا اینکه وقت او را بکشد.

- شمایی که از انسان ها متنفرید، چطور می توانید انسان را بشناسید؟

حرف و حرف؛ تنها چیزی بود که از آنان نصیبم می شد: آزادی، خوشبختی، پیشرفت؛ در آن زمان، نشخوارشان این بود.

--

- هر چه داشتم باختم.

کیسه ای پر از پول از جیبم بیرون آوردم و به او گفتم: سعی کنید باختتان را جبران کنید.

- اگر باز باختم چه؟

- می برید، در آخر کار همه می برد.

کیسه را با حرکت تندی از دستم گرفت و رفت و کنار میزینشست... .

گفت: همه ی پولی را که قرض داده بودید باختم.

- گفتم: برد و باخت دست خود آدم است.

گفت: پولتان را کی می خواهید؟

- در عرض بیست و چهار ساعت. مگر رسم همین نیست؟

گفت: نمی توانم. همچو پولی در بساط ندارم.

- پس نباید قرض می کردید.

گفت: جنایت هایی هست که از قتل هم بدتر است، اما قانون کاری به کارشان ندارد.

گفتم: من مخالف قتل نیستم.

(آخرش طرف خودکشی می کنه وقتی می بینه نمیتونه پولشو پس بده!)

--

گفت: جانم را نجات دادید.

گفتم: تا موقعی که نفهمیده اید زندگی چه نقشه هایی برایتان کشید، لازم نیست از من تشکر کنید.

--

گارنیه اشتباه می کند. این شورش ها فایده ای ندارد. حق با شما بود که می گفتید اول باید ملت را تربیت کرد... . فکرش را بکنید که هنوز کارشان شکستن دستگاه هاست.

--

آرمان گفت: کاش رهبر داشتیم! مردم برای انقلاب آمادگی پیدا کرده اند.

گارنیه گفت: فوقش برای یک شورش.

- ما باید بتوانیم شورش را تبدیل به انقلاب کنیم.

- زیادی دچار تفرقه ایم.

پیشانیهایشان را به شیشه ی پنجره چسبانده بودند و آرزوی شورش و کشتار داشتند؛ من نگاهشان می کردم و سر در نمی آوردم. گاهی به نظرم می رسید که انسان ها برای زندگی ای که ناگزیر به کام مرگ می رود چنان ارزشی قائلند که خنده آور است.

--

اگر زندگی فقط نمردن است، چرا باید زندگی کرد؟ اما برای نجات زندگیِ خود مردن هم ابلهانه نیست؟

--

- بیهوده خودتان را به کشتن می دهید.

- هیچ وقت شده که آدم برای چیزی که بیرزد خودش را به کشتن بدهد؟ چه چیز به اندازه ی زندگی آدم ارزش دارد؟

--

- پس از سر ناامیدی تصمیم گرفته اید خودتان را به کشتن بدهید؟

-ناامید نیستم، چون هیچ وقت به هیچ چیزی امید نداشته ام.

- می شود بدون امید زندگی کرد؟

- بله، به شرط این که آدم باورهایی داشته باشد.

- من هیچ چیز را باور ندارم.

- برای من، انسان بودن چیز پرارزشی است.

- انسانی در شمار انسان های دیگر.

- بله، همین کافیست. می ارزد که آدم به خاطرش زندگی کند و بمیرد.

- مطمئنید که همرزمانتان هم مثل شما فکر می کنند؟

- می گویید نه، ازشان بخواهید که تسلیم شوند. بیش از اندازه خون ریخته شده. دیگر باید این مبارزه را تا آخر ادامه بدهیم.

- اما بقیه نمی دانند که مذاکرات به نتیجه ای نرسیده.

- اگر دلتان می خواهد، قضیه را به آن ها بگویید. عین خیالشان نیست؛ من هم از آن مذاکرات و تصمیمات و تجدیدنظرها ککم نمی گزد. با خودمان عهد کرده ایم که از این محله دفاع کنیم و می کنیم. همین.

- اما مبارزه ی شما فقط به همین سنگر محدود نمی شود. برای اینکه مبارزه را به انجام برسانید، باید زنده باشید.

--

- من به آینده اعتقاد ندارم.

- اما آینده ای در کار است.

- آخر شما طوری از آن حرف می زنید که انگار بهشت است. بهشتی در کار نخواهد بود.

- چیزی که ما به عنوان بهشت مطرح می کنیم، نمایانگر آن لحظه ایست که رویاهای امروزی ما تحقق پیدا کرده. خودمان خوب می دانیم که از آن لحظه به بعد، انسان های دیگری خواسته های تازه ای را عنوان خواهند کرد.


از کتاب ها (بقیه ی پست قبل)


در قانون طلایی عیسای ناصری، روح کامل اخلاق فایده محور را می توان دید. در احکامی چون "با دیگران چنان کن که دوست داری با تو چنان کنند.: یا "همسایه ات را همچون خود دوست داشته باش." کمال ایده آل اخلاق فایده محور را نمایش می دهد.

--

گاهی اوقات بابت زندگی مرفه و راحتی که دارم احساس شرم و گناه می کنم. لذت گرایی همراه با ادراک و وجدان، گاهی اوقات باعث تضعیف روحیه می شود. چون بعضی وقت ها فکر می کنی که این حس و حال خوبت، اغلب به قیمت محرومیت و حال بد شدن یک نفر دیگر تمام شده است... کدام یک برای انسان بهتر است؟ خوب بودن یا حال خوب داشتن؟

--

اگر من فرد بی ایمانی باشم، از خودم می پرسم چرا باید با بقیه خوب باشم؟ خوب بودن چه منفعتی برای من دارد؟

قانون طلایی، یک مفهوم سودگرایانه است چون با عمل به آن، بیشترین فایده برای بیشترین تعداد افراد جامعه حاصل می شود و بنابراین سودش در اکثر اوقات نصیب خود من می شود. پس رفتار پرفضیلی است در جهت افزایش منافع شخصی.

... از کجا معلوم که تبعیت من از قانون طلایی منجر به تبعیت سایر مردم از این امر شود؟ فکر می کنم این قرار بدون گرویی است که با سایر افراد جامعه می گذاریم: " من به قانون طلایی عمل می کند به شرطی که تو هم عمل کنی. اما اول تو. باشه؟"

خب همین قضیه ی "اول تو" می تواند گند بزند به همه چیز... . اگر تعداد زیادی از مردم یک جامعه قانون طلایی را دور بزنند، سیستم شکست می خورد.

--

افسوس خوردن و شکایت از اوضاع جهان ثمری ندارد مگر این که در فکر راهی برای اصلاح آن باشید. اگر راهکاری ندارید، بیهوده برای نوشتن کتابی در مورد این مشکلات و مصائب زحمت نکشید. به یک جزیره ی گرمسری بروید و در آفتابش دراز بکشید.

--

من هم از آدم هایی که درباره ی بی عدالتی های دنیا گله و شکایت می کنند در حالی که حاضر نیستند از روی صندلی های گرم و نرمشان برخیزند و کاری انجام دهند بیزارم... . اما نمی توانم این گله کنندگان ریاکاری را که تصور می کنند با داد و فریاد خالی می توانند دنیا را به جای بهتری تبدیل کنند ستایش کنم.

--

حقیقت این است که کسی که می خواهد به هر قیمتی اعمال فاضلانه انجام دهد، در میان جماعت بسیاری که فضیلتی ندارند، دچار رنج و اندوه می شود. در دنیایی که آدم های بدکار اداره اش می کنند، غیرقابل تصور است که حاکم واقعا درست کار، برای مدت زیادی دوام بیاورد.

--

اگر از فرصتی که برای از پشت خنجر زدن به آن ها دارید استفاده نکنید، آن ها برمی گردند و در استفاده از خنجرشان درنگ نمی کنند.

کلیسا تز ماکیاولی را تایید نکرد. چون برخلاف اصل بنیادی کلیسا بود که پاداش نیکی در خود نیکی است.

--

در این کتاب (= تلمود)، درجات خیر و نیکی به این شکل از پایین ترین درجه به بالاترین، رده بندی شده:

1-بخشش و نیکی با حسرت و بی میلی

2- بخشش و نیکی کمتر از آن چه که در توان داری اما با رضایت قلبی

3- بخشش و نیکی  پس از درخواست نیازمند

4- بخشش و نیکی پیش از درخواست نیازمند

5- بخشش و نیکی در شرایطی که فرد محتاج را نمی شناسی اما فرد محتاج تو را می شناسد

6- بخشش و نیکی در شرایطی که فرد محتاج را می شناسی اما فرد محتاج تو را نمی شناسد

7- بخشش و نیکی در شرایطی که هیچ یک از طرفین یکدیگر را نمی شناسند

8- کمک غیرمستقیم به فرد نیازمند به شکلی که روی پای خودش بایستد

--

بسیاری از فلاسفه درگیر مفهوم "پاداش نیکی در خود نیکی است." شده اند. موریس مترلینگ، نویسنده و متفکر ضدکاتولیک بلژیکی، در این رابطه نوشته: " هر عمل نیکی سبب شادمانی فرد نیک می شود. هیچ پاداشی قابل مقایسه با شیرینی و حلاوت انجام عمل نیک نیست.".

--

به گمان عده ای، اخلاق دیگر از مد افتاده است. به نظر آن ها، اخلاق سیستمی است از ممانعت های ناخوشایند سخت گیرانه که اصولا برای بازداشتن آدم ها از لذت بردن درست شده است.

--

مردم بر اساس چه اصول و معیارهایی تصمیمات اخلاقیشان را اتخاذ می کنند؟... آیا مغز انسان از پیش طراحی شده تا تصمیمات اخلاقی صحیح بیرد و گزینه های صحیح اخلاقی را انتخاب کند؟ آیا مثلا نوع دوستی و بشردوستی روی دی ان ای ما حک شده؟

--

وجه اشتراک تمامی این سیستم های مشوق بعض و بیزاری این است که هواداران رادیکال و دو آتشه شان هیچ تمایلی ندارند که به طرفشان بگویند "سیستم اعتقادی تو برای تو جواب میده و سیستم اعتقادی من برای من"... .

آن ها قادر به پذیرش نسبیت سیستم های اعتقادیشان نیستند. چون از نظر آن ها یک سیستم اعتقادی باید مطلقا در تمام زمینه ها درست باشد... .

جنبش جدید بی خدایان، شکل جدیدی از تعصب مذهبی است. بی خدایان دقیقا با رویکردی مشابه بنیادگرایان افراطی مذهبی، قصد تخریب اصل مذهب و شخصیت پیروان مذاهب را دارند... . به نظر من، این هم نوعی رویکرد افراطی در جهت عدم تحمل اعتقادات طرف مقابل است. این که سیستم اعتقادی من برتر و بهتر از سیستم اعتقادی توست. در طول زندگیم از افارد گوناگونی شنیده ام که ادعا می کنند مذهب پناهگاه ایمن افراد ساده لوخ و افیون توده هاست. در همنشینی و هم صحبتی با افراد تحصیل کرده که خود را روشنفکر و دارای ذهن باز و فارغ از هر گونه تعصب ذهنی می بینند، اغلب می بینم که از افراد مذهبی به عنوان افراد ساده لوح و زودباوری یاد می کنند که خودخواسته و برای رفع یک نیاز روانیف خودشان را دست خوش و گرفتار یک توهم بزرگ کرده اند. به طور خلاصه، اعتقاد آن ها این است که بی خدایی تنها مذهب واقعی و صحیح جهان است. شنیدن حرف های این دسته افراد، به اندازه ی شعارهای افراطیون خشونت طلب مذهبی مرا آزار می دهد.

--

سام هریس در کنار کریستوفر هیچنز و ریچارد داوکینز، تثلیث بی خدایی جدید هستند... . در میتینگ ها و سمینارهایی با موضوع اعتقادات مذهبی شرکت می کنند تا بگویند غیرعقلانی بودن اعتقادات مذهبی و مذهب، سرچشمه ی بسیاری از خصومت های داخلی و خارجی جهان امروز است.... . با بخشی از نظریات هریس موافقم اما کلیاتش را قبول ندارم... . سیستم های مشوق بغض و نفرت صرفا سیستم هیا مذهبی نیستند. ملی گرایی افراطی، نژادپرستی و قوم گرایی سالانه باعث مرگ هزاران نفر در گوشه و کنار جهان می شود. ملی گرایی محصول یک سیستم اعتقادی است که معتقد است مشتی ساختمان و بنای خرابه چنان از اهمیت متعالی برخوردار است که می تواند مایه ی مباهات و سروروی یک ملت بر ملت های دیگر باشد... . به نظر من، تاکید بر این که میزان کشت و کشتارهای ناشی از اختلافات مذهبی بیشتر از مواردی از این دست است، سخن سنجیده و منطقی ای نیست. شاید مشکل را باید در جای دیگری جست و جو کرد.

--

خواندن اندکی فلسفه ذهن انسان را به احاد و بی خدایی سوق می دهد ولی مطالعه ی عمیق و دقیق فلسفه، ذهن انسان را متمایل به پذیرش مذهب می کند.

--

ادراک، ادراک کننده می خواهد... . چیزی به نام ماده وجود ندارد. خیلی ساده، همه ی اشیا و جهان پیرامون ما تنها ساخته و پرداخته ی ذهن ماست. تنها ذهن وجود دارد که حامل ایده هاست. هر آنچه که ما احساس و ادراک می کنیم در واقع، ایده های ذهنی خود ما هستند، وجود خارجی ندارند... .

وجود یک شیء تنها نتیجه ی یک مشاهده، یک دریافت و یک درک است؛ تمام. ما قادر به درک چیزی ورای حواس پنجگانه مان نیستیم و تنها شیوه ای که توسط آن می توانیم تاکید کنیم که شیئی وجود دارد، درک و دریافت آن توسط حواسمان است.

--

اگر شما یک فیلسوف شکاک باشید که هر چیزی را به بوته ی آزمایش عقل و خرد می گذارد، هر چقدر هم که عمیق و دقیق لسفه بخوانید، نمی توانید به وجود خدا ایمان پیدا کنید. فیلسوفِ گرفتارِ شکِ افراطی، فقط داده های حسی و قوانین منطق را روی میزش دارد. اگر یک اصل اخلاقی مطرح می شود، در پایان، هیچ راه و شیوه ای منطقی برای سنجش خیر و شرِ اعمال و رفتار و نیات وجود ندارد. بنابراین، به همراه خدا، اخلاقیات و اخلاق گرایی نیز باید از روی میز کنار بروند و در نهایت اعتقاد ما به خیر و شر بر اساس ایمان ماست. پس سوال این جاست: آیا حاضریم اعتقادمان به اخلاقیات را همراه ایمانمان به خدا از دست بدهیم؟ اخلاق همان اندازه غیرمنطقی و غیرعلمی به نظر می آید که وجود خدا. آیا در علم باوری خود استثنا قائل شویم و اخلاق را باور داشته باشیم، چرا نمی توانیم یک استثنای دیگر قائل شویم و به خدا ایمان داشته باشیم؟

_--

هنگامی که آگاهی هست، وجود و زمان نیز وجود دارد. اما در هنگام مرگ یعنی در عدم آگاهی، نه زمان مطرح است و نه وجود. پایان زمان را نمی توان تجربه کرد، همان طور که پایان وجود درا نمی شود تجربه کرد، زیرا در این صورت کسی وجود نخواهد داشت که آن را تجربه کند. به این معنا، انسان بی زمان یا جاودان است. او تا وقتی که زمان هست، وجود دارد.

--

* جوری زندگی کن که انگار بار دومی است که زندگی را تجربه می کنی و انگار بار اول اشتباه زندگی کرده ایم.

(این جمله مال فرانکله که نویسنده ی کتاب انسان در جست و جوی معنا بود و فکر کنم بخش هایی از اون کتاب رو هم نوشتم.)

--

برخلاف زیگموند فروید که معتقد بود میل جنسی، اصلی ترین و بنیادی ترین گرایش انسان است و آلفرد آدلر که میل به کسب قدرت را انگیزه ی اصلی می دانست، فرانکل معتقد بود که نیاز به لوگوس - لغتی یونانی به معنای معنا- بر سایر امیال و انگیزه های انسان برتری دارد. محرک اصلی انسان کسب لذت و پرهیز از درد نیست؛ بلکه یافتن معنایی است در زندگی. فرد آماده ی رنج کشیدن است به شرط آن که معنا و مقصودی در آن رنج بیابد.

(اینم مال همون فرانکله.)

--

افکار ساده، لزوما ساده انگارانه نیستند. چون مادربزرگ من با لهجه ی روستایی صحبت می کند دلیل نمی شود که حرف هایش بی ارزش باشند.

--

وقتی فرانکل درباره ی کشف معنای زندگی صحبت می کند، طبیعتا اشاره دارد به کشف چیزی برای داشتن حس مثبت درباره ی زندگی. او به نکته ی اساسی و ساده اشاره می کند: کشف چیزی برای داشتن حس مثبت، به زندگی معنا میدهد.

--

قسمت دوم عبارت (منظورش اون عبارت * دار بالاست) "مثل اینکه بار نخست اشتباه زندگی کرده اید" مرا گیج می کند. پیش فرضش این است که من بر شیوه ی اشتباه و غلط زندگی کردن وقوف کامل دارم که من ندارم. اگر شیوه ی صحیح را ندانم، از کجا می توانم متوجه شوم که راه درست کدام است؟

--

انسان مدرن چنان گرفتار و شیفته ی زندگی هایی که تجربه نکرده - زندگی افراد مشهور، بازیگران و خوانندگان جذاب و اشخاص ثروتمند- شده که نمی تواند قدر زندگی خود را بداند و آن را واقعا تجربه کند. این مثال دیگری است از تمایل غیرطبیعی ما برای پرهیز از زندگی در حال و دور شدن از اینجا و اکنون با فرو رفتن در تخیل و تصور "چی می شد اگه میشد؟"... .

ما فکر می کنیم درباره ی تجربیاتی که در زندگی نداشتیم، بیشتر از تجربیاتی که داشتیم میدانیم. تخیلات ما درباره ی این زندگی های تجربه نشده به مرور زمان پر رنگ تر و تاثیرگذارتر و قدرتمندتر از تفکراتمان درباره ی زندگی ای می شود که در حال تجربه ی آن هستیم.

--

اگر شما معتقدیدم که حس بد و نگرانی شما قادر به تغییر واقعه ای در گذشته یا آینده خواهد بود، حتما ساکن سیاره ای دیگر با سیستم و ساز و کار واقعیت متفاوتی هستید.

--

هرچند که اگثر ما هیچ گاه تئوری های فروید را به صورت دقیق و کامل مطالعه نکرده ایم، اما مفاهیم و عقاید او در مورد روان و گسترش آن در فرهنگ ما نفوذ و تاثیر فراوان داشته. ما به صورت دربست ایده های او در مورد انگیزه های ناخودآگاه و اختلالات روانی شدید را به عنوان قانون و قاعده ی مسلم می پذیریم و به همین دلیل متقاعد شده ایم که بخش اعظم احساسات و خلق و خوی ما برای کنترل خودآگاهمان هستند.

اما اخیرا حس می کنم این شیوه ی فکر کردن راهی برای عدم احساس مسئولیت است. این در حقیقت نسخه ی مدرن و امروزی برای بهانه ی قدیمی "شیطون گولم زد" است. "ناخوداگاهم باعث شد که این طور حس کنم.".

--

زندگی من سرشار از بدبختی ها و مصائب هولناکی بود که تقریبا هیچ کدامشان رخ نداد.

--

هر کاری را طوری انجام بده که انگار قرار است آخرین کاری باشد که در دنیا زندگیت انجام میدهی.

--

این توالی را بیشتر دوست دارم: پسرش، پاسخ و شک درباره ی صحت پاسخ... پرسش بعدی لطفا! این کاری است که فیلسوفان حرفه ای به صورت تمام وقت انجام می دهند.

از کتاب ها


یه کتاب خوندم به اسم باباکوهی. به لعنت خدا نمی ارزید . وقتی آدم میره توی کتاب فروشی و در لحظه تصمیم می گیره کتاب بخره، بدون اینکه حتی بدونه موضوع کتاب چیه، همین میشه دیگه!

کتاب انقدر ساخت و پرداختش بد بود که اصلا نمی دونم چطور توصیفش کنم.

موضوعش خاطره های یه پدر شهیده که داره خاطره های اون پسرشو که شهید شده به اون یکی پسرش که تو سوئیس زندگی می کنه، میگه.

زمانش هم حدود 88 ه.

طرف می خواد بره سوئیس، از فرودگاه مهرآباد میره. تا جایی که من می دونم سال 88 اینا، قاعدتا باید از فرودگاه امام می رفت.

کلا به نظر من کتاب بیخودی بود. یه عالمه اسم این وسط مسطا میاورد که خب یه عده اش رو میدونستیم که وجود داره. ولی چون داستان بود و هیچ جاییش نگفته بود که کتاب بر اساس واقعیت باشه، آدم نمی دونست الان اون اسمایی که ما نمی شناسیم واقعا وجود داشته ان؟ طرف از خودش ساخته؟ کجاش واقعیه، کجاش داستانیه؟

بعدم انقدررر کلیشه ای بود جمله هاش و حرف هایی که به هم می زدن که آدم رغبت نمی کرد حتی کتابو ادامه بده. به زور من تا تهش خوندم.

یا مثلا، یه ایراد دیگه اش این بود که نویسنده به خودش زحمت نداده بود حرف های پدر رو یه جوری بنویسه که از حرف های پسر متمایز باشه. یعنی؛ حداقل دو تا تکیه کلامی، چیزی اضافه کنه. یه جوری که مشخص باشه یکی 80 سالشه و یکی چهل و خورده ای سال. قشنگ مشخص بود که این دو تا شخصیت یه نفرن، فقط جمله هاشون فرق داره. یعنی؛ اگر جایی مثلا توجه نمی کردم که کی این جمله رو گفته بود، باید برمی گشتم و از چند خط بالاتر می خوندم. ادبیاتشون کاملا کپی هم بود.

خلاصه که واقعا ارزش خوندن نداشت. فقط من نمی دونم طرف پول گرفته بابت چاپ کتابش یا پول داده؟!!

--

کتاب هر بار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند رو هم خوندم و برام واقعا خوب و عالی بود. خیلی دوسش داشتم. اینم از اون کتاب های ده از دهه برای من.

از هر نظر دوسش داشتم. یکی از چیزایی که خیلی دوست داشتم این بود که غلط املایی تقریبا نداشت! شاید عجیب باشه براتون ولی دیگه انقدررر کتاب با املاهای غلط غلوط خونده ام و از ناشرا ناامید شده ام که الان یه کتاب که می بینیم که غلط املایی نداره ذوق می کنم!

موضوعش این جوریه که یه نفر قدیما، نقل قول هایی رو از فیلسوف های مختلفی برای خودش یادداشت کرده. بعد از مدت ها که به سراغ این نوشته ها رفته، تصمیم گرفته که یه کتاب بنویسه در مورد نظر خودش در مورد این نقل قول ها و این که اون زمان به چی فکر می کرده و چی شده که این نقل قول براش جذاب بوده.

کلا میشه گفت به زندگی از دیدگاه های مختلفی نگاه کرده. نقل قول هایی رو از کسایی نوشته بوده که اگزیستانسیالیست بوده ان یا ماتریالیست یا پیرو هر مکتب دیگه ای. و الان توی سن پیری خودش می خواد یه جورایی تحلیل کنه چیزایی رو که توی این مدت عمر خودش خونده و یاد گرفته و ... .

یه چیز دیگه ای که راجع به کتاب دوست داشتم این بود که با نوشتن مثلا یکی دو صفحه راجع به هر دیدگاهی یا هر جمله ای، بهت یه دید کلی میداد و برات یه کمی طرح سوال می کرد که اگر خودت خواستی، بری دنبالش؛ مخصوصا که کتاب هایی که خونده بود رو هم معرفی می کرد.

من بخش هایی از کتاب رو می نویسم. ولی دو تا نکته رو قبلش بگم: 1) یه سری جملات نظر نویسنده نیست و در توضیح نظریاتی هست که خونده و مطالعه کرده. اگر تناقضی دیدین، دلیلش اینه. 2) چیزایی که من می نویسم معنیش این نیست که رد یا قبولشون می کنم. صرفا دیدگاه هایین که توجهم رو جلب کرده ان. همین.

احتمالا متن های این کتاب زیاد باشه و توی دو تا پست بنویسمش.

فعلا اینا یه بخش هایی از کتاب:

لذت چیزی را که در اختیار داری، با آرزو و میل چیزی که نداری ضایع نکن. به خاطر داشته باش چیزی که اکنون داری، چیزی بوده که زمانی آرزوی داشتنش را داشتی.

--

مراقب باش که آرزوی چه را داری چون ممکن است آرزوی تو محقق شود.

--

ایراد عمده ی زندگی بلندپروازانه و جاه طلبانه از دید اپیکور این است: بعد از این که فرد آن چه را که خواسته با سختی به دست می آورد، به دنبال به دست آوردن چیزی می رود که سخت تر و خطرناک تر است. با پیشرفت در این مسیر، خواسته های فرد بیشتر و دشوارتر و خطرناک تر می شود و آسایشش کمتر. و در نهایت برای هر بلندپرواز جاه طلبی لحظه ی پایان فرا می رسد، لحظه ای که در رسیدن به آخرین هدف و خواسته ی زندگیش - که بزرگترین و مهم ترین هدف زندگیش محسوب می شود- ناکام مانده و مثل یک بازنده باید از این زندگی و این دنیا خداحافظی کند.

--

ما همیشه در حال آماده کردن خودمان برای زندگی کردن هستیم اما هیچ وقت زندگی نمی کنیم.

--

انسان معمار کاخ لذت خویش است.

--

در نظر آریستیپوس لذت مرادف آسایش بود و به اعتقاد اپیکور، مترادف آرامش.

--

تلاش برای به دست آوردن چیزی، حتی اگر مایه ی سرگرمی و لذت باشد، فردا را به سمت زندگی پراضطراب رهنمون می کند و با اصل لذت در تضاد است.

--

همه ی ما در ته چاه فاضلابیم اما شماری از ما به ستارگان خیره شده ایم.

--

اگر در جست و جوی معنای زنگدی باشید، هرگز زندگی نخواهید کرد... . زندگی چیزی نیست که بتوانیم جست و جو و کشفش کنیم. چیزی است که شخصا بایستی خلقش کنیم.

--

اگر تمام چیزی که از امورات دنیا می خواهید، کسب لذت است، هرگز آن را نخواهید یافت. تمام چیزی که در پی استمرار در لذت زودگذر کسب می کنید، سرخوردگی و ملال است.

به بیان دیگر، سعادت جویی، یک بن بست تضمین شده است. اما اگر دنبال سعادت نباشید، لحظات خوب و لذت بخشی برایتان اتفاق می افتد.

--

در زبان ما، به زیبایی و ظرافت، دو وجه تنها بودن در نظر گرفته شده است: از لغت انزوا برای بیان درد تنها بودن و از لغت خلوت، برای بیان شکوه تنها بودن استفاده می شود.

--

عشق نه خیر است، نه زیبا اما زشت و شر هم نیست. عشق پیوند جهان محسوس و جهان ابدی است. عشق میلی است برای رسیدن به کمال و جاودانه بودن. این کمال، نوع پست تر آن میل به زاد و ولد کودک و نوع والاتر آن، میل به پخش علم و معرفت است... . عشق اشتیاقی برای بازیافتن سعادت مفقود است.

--

دوستی کامل، از آن مردم نیک است؛ آنانی که از فضایل مشابه برخورداند و برای یکدیگر خواستار نیکوترین نیکوها هستند.

به طور خلاصه، یاران مناسب، بر اساس ویژگی های مترکشان به یکدیگر کشش پیدا می کنند. به خاطر آن چه که هستند، نه صرفا به خاطر دلایل تصادفی. و چنین دوستی ای همان گونه که انتظارش می رود، پیادار و همیشگی است چون تمام ویژگی هایی که دوستان بایستی داشته باشند در خود دارد.

گمان می کنم درسی که ارسطو به ما می آوزد این است که برای داشتن یک رابطه ی طولانی و پایدار باید کسی را پیدا کنید که بتوانید در کنارش خودتان باشید و او هم بتواند در کنار شما خودش باشد و این خودتان بودن و خودش بودن منتهی شود به مجاورت و نزدیکی سالم و سازنده.

--

یکی از ویژگی های عصر روان درمانی بنیان، این است که تعداد کمی از افراد به جنبه ی فلسفی افسردگی اهمیت می دهند و توجه می کنند. در عصر ما، عصر جوانی ما، سرخوردگی از یافتن معنا در زندگی و افسردگیِ پیامد آن، یک دیدگاه بشری بود. اما امروزه بیماری ای است که بایستی درمان شود... . پیش فرض اکثر روان کاوها این است که هدف زندگی مثبت بودن و مثبت اندیشی و امیدواری است و لاغیر.

--

زندگی شما از مجموعه ی عادات شما تشکیل یافته است. هر چه عادت شما بهتر و نیکوتر باشد، زندگی شما هم عالی تر و زیباتر خواهد بود. بکوشید به عاداتی معتاد شوید که مایلید بر زندگی شما فرمان روا باشد.

--

آرمان ها و ایده های هاکسلی و همفکران او در مورد آزادسازی انسان از قید قوانین عرفی و شرعی، منتهی به انقلاب جنسی دهه ی شصت شد. عصری که در آن سکس برخلاف ادوار پیش نه جرم بود و نه گناه و عملی پلید. بلکه فقط و فقط یک سرگرمی و تفریحی ساده و لذت بخش بود. در ابتدا همه چیز خوب و پر شور بود، درست مثل روزهای نخست پس از پیروزی هر انقلابی، اما با گذشت زمان و عادی شدن آزادی روابط جنسی، تازه مشکلات عدیده ی این انقلاب جنسی عیان شد. قلب ها هنوز شکسته می شد، روابط عاطفی شکننده تر از قبل شد و اعتماد متقابل پیچیده تر و دشوارتر از گذشته شده بود. ازدواج های باز عمری نداشت و حس تنهایی و انزوا بیش از گذشته ما را آزار میداد و عشق دورتر و بعیدتر از همیشه به نظر می رسید. آزادی جنسی، بهای گزافی داشت که حتی فیلسوف بزگری مثل هاکسلی آن را پیش بینی نکرده بود.

--

با عنایت به قدرت تحلیلی که شما دارید، در مورد مسئله ی انتخاب، یک مشکل بزرگ وجود دارد. با توجه به انتخاب های دلپیری که می توانید داشته باشید، هیچ انتخابی برای مدت طولانی نمی تواند انتخاب مطلوبتان باقی بماند. انتخاب های دیگر روز به روز خواستنی تر و دلپذیرتر به نظر می آید و در نهایت، به این نتیجه می رسید که انتخاب شما، پست ترین و بدترین انتخاب بین موارد موجود بوده.

--

ما از امتیاز هولناک و ترسناکِ خلقِ معنای شخصی زندگیمان برخورداریم و همین تصمیمات کوچک روزمره است که زندگی ما را شکل می دهد.

--

تو به اندازه ی کافی قوی نیستی. اجازه نده بین دو انتخاب گیر کنی. وگرنه باز حالت خراب میشه. اگه انتخاب هایی که داشتی برابر به نظر می اومدن، اگه کنار هم بودن، دست چپی رو انتخاب کن. اگه در توالی زمانی بودن، اون زودتره رو انتخاب کن. اگه هیچ کدوم از اینا در موردشون صدق نمی کرد، اونی رو انتخاب کن که اسمش با حروف اول الفبا شروع میشه.

--

مشکل حبیب و هورنر، تحلیل اشتباهشان از انتخاب است. به نظر آن ها، امتیازات گزینه های انتخاب نشده خیلی بهتر از مزایای تک گزینه ی انتخاب شده است. این وسط مرتکب یک اشتباه بدیهی می شوند: مزایای تمام گزینه های دیگر را با مزایای گزینه ای که انتخاب کرده مقایسه یم کند.

چرا چنین محاسبه ی غلطی انجام می دهد؟

چون این خطایی است که حتی باهوش ترین افراد نیز مرتکبش می شوند. ما در عالم تصورات تو خیال، تمام احتمالات و تمام مزایا را می خواهیم در حالی که در عالت واقعیت ما فقط یک گزینه را در یک زمان می توانیم انتخاب کنیم. همین کافی است که یک نفر را دچارغ غم و حسرت اگزیستانسیالیستی کند.

--

فرانکل، اختلال روانی یکشنبه [عصر جمعه] را نوعی افسردگی توصیف می کند که گریبان گیر افرادی می شود که متوجه فقدان معنا و هدف در زندگیشان می شوند، وقتی از روزهای کاری شلوغ هفته فاصله می گیرند و متوجه حفره ی خالی و سیاه درونشان به نام احساس پوچی و بی معنایی می شوند.