هچل 1/ هچل 2!


یه روز چند وقت پیشا، من چشمم عفونت کرد و باد کرد، شد اندازه ی یه گردو، مجبور شدم دو روز مرخصی بگیرم.

روز دوم، واسه یه کاری اومدم لپ تاپ شرکتو در حد چند دقیقه باز کردم که چیزیو چک کنم.

دیدم آندره (دیگه مجبورم براش اسم بذارم! همون آقاهه که همون روزای اول باهاش ناهار خوردم و جزو مدیرای ارشد بود و تا نشست گفت اگه می خواستی یه چیزیو تو شرکت عوض کنی، چیو تغییر می دادی؟) بهم زنگ زده! بعدم که من جواب نداده ام، نوشته لطفا با من تماس بگیر هر وقت تونستی.

دیگه تمام گناهای کرده و نکرده ام اومدم جلو چشمم که یا خدا! یعنی، با من چیکار داره؟! کی آندره به کسی زنگ میزنه؟! آندره منشی داره واسه کاراش.

فقط براش نوشتم من دیروز و امروز مرخصی استعلاجیم. دوشنبه باهات تماس میگیرم.

اگه چشمم سالم بود همون روز بهش زنگ می زدم. ولی با اون چشم ورقلمبیده نمیشد اصلا صحبت کرد. قیافه ام خیلی وحشتناک شده بود. شبیه کتک خورده ها شده بودم.

دوشنبه، ساعت شیش صبح بهش زدم که من از الان هستم. هر وقت خواستی، خودت زنگ بزن.

ساعتای هشت زنگ زد و گفت که ما توی میتینگ دو هفته پیش که بین مدیرا بود با شیما (یه خانم ایرانیه که فامیلی آلمانی داره. حدس می زنم نیمه ایرانی باشه) که مدیر فلان بخشه و بقیه تصمیم گرفتیم که یه پروژه ی جدید تعریف کنیم. برای این پروژه یه مدیر بخش آی تی می خوایم، یه مدیر بخش غیرفنی. مدیر بخش غیرفنیش که قرار شده فلانی باشه که توی همون تیم شیمائه. برای مدیر بخش آی تیش من به یواخیم گفتم شیما گفته همچین پوزیشنی داره.یه نفر معرفی کن. یواخیم تو رو به عنوان کاندید اول معرفی کرده. اگه تو قبول می کنی که بدیم به تو. حالا من یه کمم از پروژه مون تعریف کنم... .

و بعد کلی راجع به پروژه صحبت کرد و بهم گفت که اینو بهت بگم که اگه این پروژه رو قبول کنی، عملا از بخش فنی دیگه میای بیرون و وارد بخش مدیریت میشی. باید ببینی علاقه داری به این کار یا دوست داری توی بخش فنی هم باشی و دلت نمی خواد از اون فاز تخصصیت بیای بیرون.

خیلی هم تاکید داشت که پروژه بزرگه و برات چالش بزرگی خواهد بود. اینم توضیح داد که ما بخش فنیش رو داریم و تو دانش فنی، لازم نداری برای پیاده سازی و اینا، و یه تیم هست برای پیاده سازی؛ تو بخش غیر فنی هم باز تیمش هست. تو فقط باید این دو تا تیمو به هم وصل کنی و روند کارشونو براشون مشخص کنی و مدام میتینگ باشی و ... .

گفت حالا لازم نیست سریع جواب بدی. فکراتو بکن و به من خبر بده.

منم خودمو کنترل کردم و سریع بله رو ندادم!

حالا از اون ور اتفاقا چند وقت پیش داشتم با خودم فکر میکردم چقدر دیگه پیر شده ام و  از کارای فنی بدم میاد. البته؛ هیچ وقت هم از اونایی نبودم که خیلی علاقه به یادگیری الگوریتم های مختلف داشته باشم ها؛ همیشه فراری بودم از امتحان کردن الگوریتمای مختلف و بهینه کردنشون و کار کردن با متغیرای کوچیک که حالا اینو تغییر بدیم، ببینیم چطوری میشه و ... . همیشه طرفدار قالبای آماده بودم که با دو تا کلیک کارمو راه بندازه. ولی خب الان باز اخیرا عدم تمایلم به کار کردن با الگوریتما بیشتر شده بود و با خودم میگفتم فلیکس چه حوصله ای داره که هی اینو امتحان میکنه، هی اونو.

من الان دیگه ماه هاست که یه خط کد هم ننوشته ام. قسمتایی از کار که کد میخوادو میدم به بقیه :D.

الان دیگه قشنگ شده ام از این آدما پیر و باتجربه ی کار خودشون. کد رو میدم فاطیما بنویسه. مینویسه میاد میگه از صبح با اشتفان درگیرشیم؛ کار نمیکنه. نمیدونم چرا. میگم نشونم بده. میتینگ میذاره باهام. میگم ببینم کدتو. یه نگاه میکنم، میگم اینجاش غلطه. پنج دقیقه بعد کدش کار میکنه. هم اون ذوق میکنه که بعد چند ساعت بالاخره ایرادشو پیدا کرده، هم من که می بینم بالاخره به یه درد روزگار خوردم و خلقتم بیهوده نبوده ؛-).

خلاصه، دور نشیم از بحث. من پس فرداش با آندره صحبت کردم و گفتم باشه. خیلی خوشحال شد و استقبال کرد و ... .

در مورد خود پروژه هم گفت کم کم شروع میشه و تو یهو نمیای تو این پروژه ولی مثلا تا شیش هفت ماه دیگه احتمالا کامل به این پروژه منتقل میشی. پروژه هم الان یه ساله بسته میشه ولی فکر میکنم دو سال حداقل طول بکشه. باید دید چقدر سریع پیش میره.

از اون ور با یواخیم صحبت کردم. فهمیدم آندره بهش نگفته که منو کامل میخوان. یواخیم گفت من این طور فهمیده ام که قرار نیس کلا تو از پروژه ی ما بری.

دیگه منم صداشو در نیاوردم که آندره یه چیز دیگه تو کله شه.

شاید اصلا برا همینم خودش خواسته بود با من صحبت کنه. چون تو حالت عادی، همچین خبریو من باید از یواخیم میگرفتم. ولی آندره به یواخیم گفته بود من خودم با دخترمعمولی صحبت میکنم که اگه سوالی هم داشت جواب بدم.

--

تازه تو میتینگ بعدی که با یه نفر از تیم جدید بود، آندره گفت پروژه احتمالا دو سه سال طول بکشه.

حالا نمیدونم دیگه. فعلا این هچل اولیه که قراره بیفتم توش. ان شاالله که هچل مثبتی باشه :).

--

تو صحبتم با آندره، آندره ازم پرسید PMI گذروندی؟ گفتم نه. گفت با مونی هماهنگ میکنم دوره شو بگذرونی.

پی ام آی یا پی ام پی یه دوره ی خیلی خیلی مهم مدیریت پروژه اس که داشتن سرتیفیکیتش خیلی تاثیر داره تو استخدام شدن.

--

چند روز بعد مونی که تو مرخصی بود برگشت و برام یه لینک فرستاد در مورد همون دوره ی پی ام پی.

منم نگاه کردم و زودترین زمانی که بهم میخوردو قبول کردم.

ترجیحمم این بود که تو مرخصی همسر باشه که اونم بیاد گوش بده.

این شد که قرار شد تو همین دسامبر دوره شو بگذرونم.

بعد اون روز به همسر پیام دادم که من اینو ثبت نام کردم. مدرکشو چطوری میدن؟ آخر دوره امتحان داره؟

همسر زنگ زد و فهمیدم من از اساس اشتباه فهمیده ام! دوره ها اصلا ربطی به امتحان ندارن. ولی گذروندنشون اجباریه.

در واقع برای اینکه بتونی امتحان بدی باید دو تا شرط داشته باشی: ۳۵ ساعت دوره گذرونده باشی و حداقل ۳۶ ماه هم تجربه ی مدیریت داشته باشی.

ولی دوره ها ربطی به امتحان ندارن.

مثل کلاس آیلتس میمونه. شما هر جا خواستی میتونی بری کلاس. ولی امتحانو یه موسسه ی خاص برگزار میکنه. پی ام آی هم اسم اون موسسه است.

خود امتحانش پونصد یورو قیمتشه. حضوری و آنلاین میشه داد. که تو آنلاینش باید دوربین رو خودت باشه و باز یه نفر هم چکت میکنه.

امتحانشم ۴ تا شصت دقیقه اس که وسطاش تنفس های ده دقیقه ای داره.

خلاصه که کنکوریه برای خودش و مردم اول میرن خوب یادش میگیرن، کتاباشو میخونن، آماده میشن، بعد که میخوان امتحان بدن، دوره اش رو ثبت نام میکنن و در آخر هم امتحانشو میدن.

و من بدون اینکه سوادشو داشته باشم، عملا الان خودمو انداخته ام تو هچل دادن امتحانش.

سوالاشم تو یوتیوب سرچ کردم؛ دیدم به سلامتی همه رو غلط غلوط جواب میدم :D.

--

البته؛ آندره گفت دوره اش مهمه و یاد گرفتنش. مهم نیست امتحانشو بدی. ولی خب من که دارم دوره شو میرم، دلم میخواد امتحانشم بدم.

برای امتحانشم دوره هه اصلا کافی نیست. این طوری نیس که بگی خب هر چی سوال هست، جوابشو تو این دوره بهم میگن. خودت باید کتابا و مراجعی که معرفی میکننو بخونی. تازه، سوالا هم تحلیلیه. حفظ کردنی نیست.

دیگه خدا به خیر کنه با این یکی هچل!

--

دنیا بازیای عجیبی داره. روزی که یواخیم به من زنگ زد برای مصاحبه ی اول، بهم دو تا چیز گفت؛ یکی ازم پرسید اکیه اگه ما موضوعی غیر از چت بت و وویس بت بهت بدیم؟ چون اینجا حوزه ی کاری ما گسترده تره. دوم اینکه گفت تو سابقه ی کارهای مدیریتی داری ولی این پوزیشن مدیریتی نیست و صادقانه بهت بگم امکان پیشرفت هم نداره و ثابته. حاضری با این وجود قبولش کنی؟

و الان قراره من پوزیشنی رو قبول کنم که فرسنگ ها فاصله داره با چیزی که یواخیم فکر میکرد.

--

اون روز داشتم به این فکر میکردم، شاید اون همکارام که میگفتن یواخیم به تیم ما بیشتر توجه میکنه، مثل این پرنده هایی بودن که زودتر از بقیه زلزله رو حس میکنن! این تغییری که داره تو زندگی من ایجاد میشه رو اونا زودتر از خود من پیش بینی کرده بودن!

--

بعد از این همه سال، هنوزم برام عجیبه که آلمانی رو بی زحمت یاد گرفتم. هنوزم باورم نمیشه من الان میتونم به سه تا زبون حرف بزنم. اونم طوری که بهم بگن بیا پوزیشنی رو قبول کن که لازمه اش فقط حرف زدن و میتینگ داشتنه.

هنوزم گاهی وقتا که یهو وسط یه میتینگ یادم میفته من الان آلمانی می فهمم، سعی میکنم به جمله های آدما توجه نکنم برای چند لحظه؛ سعی میکنم نفهمم آدما چی میگن؛ سعی میکنم بفهمم برای کسی که نفهمه، این حالت دست ها و حرکت ها چه معنی ای میتونه داشته باشه؛ کسی که نفهمه میتینگو، الان چه حسی داره؛ چقدر از رو زبان بدن آدما میتونه بفهمه چی داره گفته میشه.

و به این فکر میکنم که واقعا الان تو این میتینگا هستن آدمایی که نمی فهمن دیگران چی میگن و براشون سخته. استرس دارن که الان ازشون سوالی بشه.

یه روز همه شون آلمانیشون خوب میشه. ولی این که از این روزاشون که آلمانیشون خوب نبوده چه جور خاطره ای تو ذهنشون میمونه، بستگی به ما داره... .


سنت مارتین/مدرسه


گفتم بهتون که دوستِ پسرمون بهش گفته بود که برای سنت مارتین میتونه با اون بره. رفتیم و خوب بود. مامانش هم اومد.

البته؛ این جوری بود که پسرمون یه روز اومد گفت فلانی گفته با من بیا. منم گفته ام باشه. گفتم خب آدرس که نداده (آدرسا رو داریم خودمون ولی خب باید خودش میداد)؛ مامانش باید به من بگه.

فرداش اومد گفت آدرسشون فلانه. گفتم باشه.

خلاصه، یه هفته هی میرفت و میومد می گفت با فلانی می خوام برم سنت مارتین. منم گفتم حتما مامانش خبر داره دیگه!

باز صبح روز واقعه (!)، یه پیام دادم به مامان پسره؛ گفتم شما در جریانین دیگه؟! گفت نه . الان از پسرم می پرسم . ولی اشکالی نداره. بریم با هم. کجا همو ببینیم؟ گفتم پسرتون آدرستونم داده. همین نیس آدرستون؟ (و آدرسو بهش دادم) . کپ کرده بود از میزان هماهنگی بچه ها . گفتم من می تونم با بچه ها برم. لازم نیست شما حتما بیاین. گفت نه؛ میام منم.

دیگه با هم رفتیم و تو راه حرف زدیم و بچه ها هم کلی شکلات جمع کردن. این دفعه بیشتری ها در رو باز کردن. ولی خب مامان مکس هم می دونس کدوم درا رو بزنن.

--

تو راه، به یه عده بچه ی دیگه برخوردیم که اونا هم داشتن شکلات جمع می کردن.

مامان مَکس یکیشونو دیده، میگه ردبول خوردن و سیگار کشیدن و رفتن به سنت مارتین اصلا جالب نیست. و خب فکر کنین کیو می گفت؟! مامان دلارا رو .

دیگه چند ثانیه بعد مجبور شدم با مامان دلارا واستم صحبت کنم، چون همو میشناختیم و نمیشد همین جوری رد شد.

--

یه روز جلسه ی والدین با معلم بود. هر بچه ای، پدر و مادرش یه ربع وقت دارن که با معلم (های) بچه شون صحبت کنن. معلماش خیلی ازش راضی بودن از نظر درسی و میگفتن عالیه. حالا مورچه چیه که کله پاچه اش باشه؟! کلاس اوله دیگه .

ولی از نظر اخلاقی، معلمش میگه تو خونه اکیه؟ اصلا دوست نداره راجع به خودش حرف بزنه. اون روزم ازش پرسیدیم سنت مارتین خوش گذشت (منظورش مراسم خود مدرسه بود)، پسر شما گفته نه.

من اون لحظه یه لحظه هنگ کردم و فکر کردم بیرون رفتنش با مکسو گفته. ولی بعد که اومدم خونه دیدم نه بابا، درست گفته خب! همون روزم بهمون گفت که بهش خوش نگذشته.

دو ساعت تو بارون بچه ها یه فانوس دستشون گرفته ان پیاده روی کرده ان. خب پسر ما هم که عادت نداره به این کارا، خوشش نیومده دیگه و واقعیتو تو کلاسش گفته .

حالا شاید یه بار دیگه که معلمشو ببینم براش توضیح بدم و اینم بگم که یه دلیل دیگه اش هم اینه که این بچه دو فرهنگیه. اون قدری که سنت مارتین برای شما ذوق و شوق داره، برای اون نداره. ما جشن نمی گیریم، اون بچه هم خیلی ذوق نمی کنه طبیعتا.

اما خب اینکه می گفت راجع به خودش حرف نمی زنه رو قبول دارم و باید روش کار کنیم. از قبل هم خودمون می دونستیم. تا وقتی مجبور نشه چیزی نمیگه. مشکلاتشو سعی می کنه خودش حل کنه؛ حتی اگه مربیا دعواش کنن توی اون زمان بعد از مدرسه شون، نمیاد چیزی بگه. راجع به اتفاقای مدرسه چیزی نمی گه. باید حتما بپرسیم. تازه اگه زیاد سوال بپرسیم، میگه اوووه، چقدر سوال می پرسی؟!!

دلیلشم البته واضحه: ما هم همین طوریم .

در واقع، باید سعی کنیم خودمونو درست کنیم. ولی راستش من اصلا دوست ندارم خودمو تغییر بدم. من خود الانمو دوست دارم. واقعا چرا بعضی ها انقدر حرف می زنن؟! اصلا چرا آدم باید زیاد حرف بزنه؟ چرا باید چیزایی که دوست داره رو برای دیگران توضیح بده هی؟! فایده اش چیه خدایی؟

--

اون روز اومده (کاملا با لحن بریتیش، کپی پپاپیگ اینا) میگه میشه گواکه مولی (Guacamole) درست کنیم؟ میگم چی؟ میگه گواکه مولی. گفتم باید سرچ کنم، ببینم چی هست. میگه تو پپاپیگ درست کرده ان.

دو روز که طول کشید که ما تلفظ این کلمه رو یاد گرفتیم ! هی یادم میرفت چی بود کلمه هه.

خلاصه، یه روز اومدیم درست کردیم و بر شما باد گواکه مولی. چیز خاصی هم نمیخواد. آووکادو رو با یه کمی سبزی و گوجه له می کنین (دقیقشو تو دستورای آشپزی ببینین خودتون) و تموم. بعد میشه با نون یا مثلا سیب زمینی و اینا خورد.

تا حالا فقط از پپا پیگ دستور آشپزی نگرفته بودیم که اونم گرفتیم .

--

داشتم با گوشیم، تو یه کانال تلگرامی یه مصاحبه میدیدم با شاه. پسرمونو اون ور داشت غذا می خورد؛ گوشی منو نمی دید. مصاحبه کننده یه چیزی گفت وسطش گفت Your Majesty. پسرمون از اون ور (با لحن nanny plum) میگه Is that the king؟!!

--

داشت لحاف کرسیو از رو کرسی می کشید. منم داشتم با خانم ز تلفنی حرف می زدم. یهو تندتند بهش میگم نکش اونو میفته قرآن از اون رو. میگه "قورونولو" چیه؟!



پراکنده


یه روز وبلاگمو باز کردم که بنویسم، اینو نوشته بودم:


تولد پسرمون نزدیکه. دوستاشو توی یه خانه ی بازی دعوت کرده. برای روز تولد واقعیش میریم بلژیک. برای مدرسه اش باید مافین درست کنم که ببره.

کلی کار هست واقعا.

--

بعدش باز یه اتفاقی افتاد که تا مدت ها دلم نمی خواست بنویسم.

الان دیگه از همه ی اون اتفاقای بالا چندین روز رد شده و حتی خیلی چیزاش دیگه یادم نیست.

تولدش تو خانه ی بازی خوب بود، به جز اینکه دو تا دختر رو دعوت کرده بود با سه تا پسر. سه تا پسرا با پسر خودمون چهارتایی بازی می کردن؛ این دو تا دختر مدام قهر می کردن و گریه و از این حرفا. منم که کلا ایده ای نداشتم باید با دخترا چطوری رفتار کرد. باز یکیشون خوب تر بود و در واقع بالقوه خوب بود و اون یکی باعث میشد این بنده خدا هم گریه کنه. ولی اون یکیشون انقدر جیغ زد و گریه کرد و لوس کرد خودشو که دیگه واقعا کلافه شده بودم. هر پنج دقیقه یه بار نگاه می کردم ببینم کجان، میدیدم این یکی داره برای خودش ناراحت می چرخه. وقتی هم ازش می پرسیدم چی شده، گریه می کرد و می گفت بقیه با من بازی نمی کنن. حداقل بگم هفت هشت بار توی سه ساعت قهر کرد و هی رفتم راضیش کردم؛ اون یکی دختره رو آوردم باهاش صحبت کرد و قبول کرد که دوباره بازی کنه و ... .ولی آخرش گفت زنگ بزن مامانم بیاد، من برم خونه. یه کمی صبر کردم، دیدم رو به راه نمیشه و همچنان راه نمیاد. زنگ زدم به مامانش. گفتم شرمنده؛ این جوری شده. چیکار کنم؟ گفت بده باهاش صحبت کنم. ولی دخترش همچنان جیغ میزد و حتی حاضر نبود با مامانش حرف بزنه. گفت یه کمی بذار باشه؛ خودش میاد پیشتون. شما کارتونو انجام بدین. اگه نیومد، بعد دوباره زنگ بزن تا بیام ببرمش. بعد از یه ربع، دوباره بهش زنگ زدم که شرمنده؛ بیا لطفا. راه نمیاد با ما.

دیگه مامانش اومد. گفتم اگه بمونین، الان کیکو می برم. همونجا موند تا کیک ببریم و اینا. ولی یه مادر خسته ای بود که نگو. ساعت از یک گذشته بود. بهش میگم بهت کیک تولد بدم؟ میگه من هنوز باید صبحانه بخورم، نمی تونم تا صبحانه نخورده ام، کیک بخورم!  هنوز وقت نکرده ام صبحانه بخورم. اسم دخترش آسیه بود. پنج تا بچه داشت. آسیه یکی به آخریش بود. یه بچه ی 18 ساله داشت، یه سیزده ساله، یه ده ساله، یه هفت ساله (آسیه) و یه یه ساله.

مطمئنا اگه از قبل می دونستم شرایطشونو، حتما طور دیگه ای با بچه اش رفتار می کردم. بیشتر تلاش می کردم که باهاش کنار بیام؛ مطمئنا بیشتر در نظر می گرفتم که این بچه توی خونه چطوری باهاش رفتار میشه؛ چون خودم توی خانواده ی پنج بچه ای بوده ام و می دونم تا حدی که هر کدوم از بچه ها چه شرایط و جایگاهی دارن. ولی خب نمی دونستم دیگه. حیف شد که من روحیاتشو نمیشناختم و بهش خوش نگذشت طفلکی.

حالا اتفاقا بعدا که اومدیم خونه و کادوی آسیه رو باز کردیم، بهترین کادو رو هم آسیه آورده بود. به مامانشم پیام دادم و باز جدا تشکر کردم و گفتم که چقدر پسرمون کادوشو دوست داشته و گفته که بهترین کادوش بوده و عذرخواهی کردم که نتونستم شرایطو طوری مدیریت کنم که بچه ها همه خوشحال باشن. البته؛ اونم جواب داد و خیلی تشکر کرد و گفت نه، این جوری نبوده و دختر منم گفته که بهش خوش گذشته و کلا دوست داشته تولد پسرتونو. دیگه نمی دونم. امیدوارم واقعا این طور باشه. چون بالاخره اون نیم ساعت آخری که مامانش اومده بود خوشحال بود و اومد با ما نشست و کیک بریدیم و شعر خوند و رو به راه بود و خندید و خوش گذشت بهش.

--

بلژیکم خوب بود. رفتیم یه موزه ای که فکر می کنم برای بچه های ده تا پونزده سال مناسب تر بود ولی در کل خوب بود. اسمش technopolis بود و کلی چیزای جالب فیزیکی داشت برای بچه ها که بخوان قوانین فیزیکو باهاش یاد بگیرن و خودشون امتحان کنن. مثلا چیزایی که با قرقره ها کار می کردن؛ با آینه ها؛ با سایه ها؛ با صداها؛ با الکتریسیته ی ساکن و ... .

--

برای مدرسه مافین نتونستم درست کنم آخرش. یه کیک ساده درست کردم و بریدم و براش بردم.

--

صبح که داشتم کیکا رو میذاشتم بیرون که ببره؛ میگه فلانی اجازه نداره بخوره. میگم این چه حرفیه، پسرم؟ همه اجازه دارن بخورن. به همه ی بچه های کلاستون بده؛ برای همه تون گذاشته ان.

یهو دیدم گریه اش گرفت و چشاش اشکی شد. میگه فلانی اجازه نداره تو زنگای ورزشم بازی کنه. گفتم چرا؟ گفت دکتر بهش گفته. دیگه یه کمی بغلش کردم و گفتم خب نگفته که چیزی هم نخوره. حالا به اونم تعارف کن؛ به همه بده (نمی دونم گفته ام یا نه، فلانی یه پسر تایلندیه که آلمانی هم بلد نیست و نه سالشه و به خاطر همین، زیاد هم با بچه ها نمی تونه ارتباط کلامی داشته باشه.)؛ امیدوارم که بتونه بخوره.

وقتی کیکو بردم کلاسشون، معلمشونو اتفاقی دیدم. راجع به اون همکلاسی پسرمون هم پرسیدم و گفتم که پسرمون خیلی از شرایطش متاثر شده. معلمشون گفت آره؛ متاسفانه مشکل کلیه داره و اجازه نداره بازی کنه تو زنگ ورزش.

بعدا از پسرمون پرسیدم و پسرمون گفت که متاسفانه کیک هم نخورده :(.

--

هر دو هفته یه بار جای بچه ها توی کلاس عوض میشه. یعنی؛ هر دو هفته، معلم یه آرایش جدیدی در نظر میگیره برای اینکه کی بغل کی بشینه.

این دفعه پسرمون و اون پسر تایلندی رو کنار هم گذاشته.

--

قبلا شنیده بودم که ریحانه خانم نه تنها مافین می برد؛ بلکه حتی ساندویچای کوچولو هم درست می کرد و کلی وقت میذاشت. من گفتم من که سلیقه و وقت ساندویچ ندارم. همون کیکو بردم. ولی بعدا دیدم بچه های دیگه ی کلاسشون حتی همون کیکو هم نیاورده بودن روز تولدشون. از اون روزی که تولد پسرمون بوده، فکر کنم سه یا چهار نفر دیگه هم تا الان تولد داشته ان.

ریحانه خانم فکر کنم خیلی هنرمندی به خرج می ده.

--

برای هالووین پسرمون گفت بریم شکلات بخریم که بچه ها میان دم در، بهشون بدیم. گفتم باشه. رفتیم شکلات خریدیم یه عالمه.

سه بار اومدن در خونه مون در زدن؛ منم هر سه بار شکلاتا رو بردم تعارف کردم به بچه ها.

پسرمون کلی ذوق کرد و گفت ما هم بریم؟ گفتم باشه؛ می برمت. پارسال فقط در خونه ی کلاودیا اینا رو زد. امسال گفتم میام باهات چند تا خونه رو در بزنیم.

اول از همه در خونه ی کلاودیا اینا رو زدیم و کلاودیا دو سه تا شکلات انداخت تو کیسه ی پسرمون.

بعد از اون هر چی خونه رو در زدیم، هیچ کس باز نکرد؛ جز دو نفر که اونا هم گفتن ما چیزی نداریم بهت بدیم و برو هفته ی دیگه، تو سنت مارتین بیا!

پسرمون همین طوری که داشت میرفت و جلوتر از من بود، میگه ما درو برای همه باز می کنیم، ولی هیچ کس درو برای ما باز نکرد.

تو دلم گفتم آره پسرم؛ از این به بعد همه ی زندگیت همین خواهد بود؛ چون شبیه مایی (البته؛ منظورم آدمای دور و برمون بودن؛ وگرنه که خدا همیشه همه ی دراش برای ما باز بوده). ولی خب تو واقعیت بهش گفتم اشکالی نداره پسرم؛ به هر حال، ما اختیار مردمو نداریم؛ آدما می تونن تصمیم بگیرن که درشونو برای کسی باز بکنن یا نکنن. ما فقط می تونیم برای خودمون تصمیم بگیریم که درو باز بکنیم یا نکنیم. ما باز می کنیم که بچه ها خوشحال بشن. الان که فهمیدیم وقتی درو برامون باز نکنن چقدر ناراحت میشیم، باید دیگه حتما از این به بعد درو برای بچه ها باز کنیم تا اونا رو خوشحال کنیم. الانم بریم خونه؛ من اول میرم تو؛ بعد تو دیرتر بیا؛ در بزن، من میام باز می کنم و بهت شکلات میدم.

دیگه اومدیم خونه، همین کارو کردیم ولی واقعا خیلی ناراحت شدم براش که انقدر خورد تو ذوقش و منم هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم.

--

تو مدرسه به دوستش گفته بود ما هالووین رفتیم بیرون، ولی کسی درو باز نکرد. دوستش بهش گفته یه روز بیا خونه ی ما؛ من شکلات هالووینی دارم که بهت بدم.

خوشحالم که حداقل دوستای مهربونی داره.

--

دیشب یه قصه به آلمانی گفته، من روی کاغذی که تا زده و منگنه کرده نوشته ام که بشه کتاب. صفحه ی آخرش یه قلب کشیده، گفته توش بنویس: فلانی (همون دوست بالا)، برای تو.

برده مدرسه که بده به دوستش.

--

علی بعد از کات کردنش، به ما زنگ زد که آخر هفته بریم پیشش ولی ما حس و حالشو نداشتیم. گفتیم باشه یه وقت دیگه. اون هفته رو با مهدیار رفته بود جایی. هفته ی بعد صاحبخونه ی قبلیشو دعوت کرد. از هفته ی بعدشم رفت تو کار یه دختر دیگه.

الان داره روی این پروژه ی جدیدش کار میکنه :D.

--

پسرمون میگه مامان چرا فلانی (خواهر بزرگتر) مامان نداره؟!! میگم چرا مامان نداشته باشه؟! مامان من، مامان اونم هست دیگه. کلی تعجب کرده! فکر کنم تا الان فکر می کرده هر بچه ای یه مامان اختصاصی داره .


پراکنده


پست مال چندین روز پیشه. من دوباره نخوندمش. فقط یکی دو تا چیز بهش اضافه کردم. اگه جمله ی ناتمام داره، ببخشید.

--

الان چون دیر به دیر می نویسم دیگه نمی دونم واقعا چیو نوشته ام و چیو نه. از الان تا ابد اگه چیز تکراری نوشتم، شما ببخشید .

--

همسر یه بار رفته بود یه جشنی که شرکتشون یه بار در سال برگزار می کنه و بچه ها از شعبه های مختلف شرکت از شهرهای مختلف میان.

یه بار رفته بود، یه چند تا ایرانی بودن که مال شهرهای دیگه بودن و خب طبیعتا همین سالی یکی دو بار همو می دیدن. دیده بودنش و اومده بودن سر میزش و بهش گفته بودن بیا پیش ما بشین و همسر هم رفته بود و یه جمع ایرانی ای بودن و خب حرف مشترک بیشتر داشتن و مدت طولانی ای همسر نشسته بود.

یکی از همکاراش اومده بوده سر میزشون، گفته نمیای پیش ما، همش پیش دوستای ایرانیتی. بعد نگاه کرده بود، دیده بود به جز همسر، همه شون دخترن. یه 4 5 نفری بودن. ادامه داده بود البته؛ منم بودم نمیومدم .

--

دفعه ی آخری، همسر رفته بود دوباره جشن شرکتشون، آخر مراسمشون این بوده که با کشتی یه مسیری رو روی رود برن. این کشتی ها مدل های مختلفی دارن. بعضی هاشون برای یه مدت طولانی، مثلا دو ساعت یا 4 5 ساعت روی رود هستن و آروم حرکت می کنن و معمولا هم توی شبه  برنامه شون و آهنگ میذارن و مست می کنن و روی عرشه می رقصن و خلاصه خوشحالن برای خودشون دیگه.

همسر رفته بود. خب اولاش که همه نشسته ان و با هم حرف می زنن. آخراش که دیگه وقت رقص و اینا شده، همسر یه کمی برای همراهیشون رفته بود روی عرشه ولی بعد برگشته بود پایین چون براش جذابیتی نداشته کاراشون.

اتفاقا یه ایرانی دیگه هم توی شرکتشون هست (ولی مال یه شهر دیگه) که سال بالایی دانشگاه خودمونه و تیپ و ایناشم تا حدی بهمون می خوره. دهه شصتیه و خیلی اهل این رقص و مقصا نیست. این بنده خدا و همسر نشستن پایین و با هم حرف زده ان.

همسر میگه آخر شب بود و دیگه جز ما هیشکی پایین نبود؛ همه رفته بودن بالا؛ نشسته بودیم حرف می زدیم؛ دختره گفت نوشیدنی نمیارن به نظرت اگه سفارش بدیم؟

همسر میگه گفتم نمی دونم؛ حالا اومد رد شد آقاهه، امتحان کن. میگه فکر کردم الان می خواد آبجویی، چیزی سفارش بده.

آقاهه اومده، بهش میگه میشه یه چایی میارین؟ بعد که آقاهه گفته میشه و رفته که بیاره، میگه چایی نبات نمیارن؟

--

علی تو فکر ازدواج افتاده. یه بنده خدایی اینجا هست که یه نسبت دوری دارن و یکی دو بار خونه شون رفته. ده سال ازش کوچیک تره. اول یه کمی بهش فکر کرده بود ولی بعد گفت نه. این خیلی کوچیک تره. حالا اون روز به همسر میگه اگه کسیو دیدین که به من می خورد، بهم بگو.

همسر میگه همون آشناتون چطور بود؟ میگه نه، اون از صندوق عقبش خوشم نمیاد . بعد چند تا عکس برای همسر فرستاده. همسر میگه علی این جوری نگو، حالا اومدیم و شد. میگه اگه شدم اشکال نداره، من با تو از این حرفا ندارم .

--

از ماجراهای مدرسه اینکه یه روز پسرمون از مدرسه اومده بود، فهمیدیم خاک ریخته تو دهن یکی از بچه ها . میگیم چرا خب همچین کاری بکنی؟ میگه برای اینکه اون بستنی فروش نشه! داشته ان بستنی فروشی بازی می کرده ان، خاک ها رو می ریخته ان توی یه چیزی که مثلا بستنیشون باشه. پسرمون می خواسته بستنی فروش باشه. اونم می خواستم. اینم با یه بچه ی دیگه، برای اینکه اون بستنی فروش نشه، خاک ها (= بستنی های فرضی) رو ریخته توی دهن اون بچه ی بیچاره.

البته؛ فرداش بهش گفتیم که معذرت خواهی کنه از پسره. خودمم باز مامان بچه هه رو بیرون مدرسه دیدم و عذرخواهی کردم.

فرداش تو مدرسه باز نمی دونم چی شده بود، یکی از بچه ها یه مشتی زده بود تو صورت پسرمون که یکی از دندونای بالاش که لق بود همون جا افتاده بود. یکیشم فردا پس فرداش افتاد .

اونم البته فرداش یه نامه نوشته بود برای پسرمون و عذرخواهی کرده بود.

ظاهرا خیلی طول می کشه تا کلاس اولی ها یاد بگیرن با روش های دیگه ای با هم تعامل کنن .

--

داریم با هم بازی می کنیم. میگم "قمری"، میگه قمری چیه؟ همسر از اون ور میگه کبوتر. من میگم یه پرنده است. اسمای مختلفی هم داره؛ بهش یاکریمم میگن، موسی کو تقی هم میگن.

چند دقیقه بعد که داره حرف میزنه: این موسی کبوتر... .


جشن/مسابقه


شرکتمون یه جشن بود که رفتم. یعنی، به همسر گفتم منو ببره و بعدا بیاد دنبالم چون نوشته بودن که تعداد پارکینگا محدوده و پولی هم هست. مراسم توی یه هتلی بود و پارکینگم پارکنیگ هتل بود که طبیعتا برای این طراحی نشده بود که یه مراسمی با هزار نفر رو پوشش بده.

خیلی هم کارا یورتمه طور شد تا ما بریم و من ساعت 07:05 اینا رسیدم.

فکر می کردم برنامه مال بخش آی تیه ولی نبود و من شوکه شدم از دیدن اون حجم از چهره های ناآشنا. هر چی این ور و اون ورو نگاه کردم، کسیو ندیدم ک آشنا باشه. فاطیما هم که رفته خونه شون و میدونستم نمیاد. به فلیکس پیام دادم، جواب نداد.

تو همین حین، یهو آنیا و یکی دیگه از بچه ها رو دیدم. گفتم من از بچه های خودمون کسیو نمیشناسم. گفت ما فلان جا می شینیم. برو یه دور بزن، اگه آشنا پیدا نکردی، بیا پیش ما.

رفتم یه دوری زدم و حتی طبقه ی بالا رو هم گشتم و کسی رو آشنا ندیدم. حمیدو دیدم ولی خب با رئیسا و مدیرا نشسته بود و نمیشد برم اونجا بشینم، هرچند که خودش بلند شد از جاش و سلام و علیک کرد.

از بغل یه نفرم رد شدم، گفت سلام، چطوری، خوبی؟ منم تو همون شلوغی ای که صدا به صدا نمی رسید گفتم مرسی، ممنون، شما خوبین. هنوز اومدم پردازش کنم طرف کیه که بقیه شو آلمانی احوال پرسی کرد و یادم افتاد این بنده خدا یونانیه ولی چند تا دوست ایرانی داره و یه کمی احوال پرسی فارسی رو بلده. یهو ترک خوردم اصلا از این شوک فرهنگی، از این که یهو اول حس فارسی زبون بودن طرف بهم دست داد و ذهنم تغییر کرد به یه فرهنگ دیگه، بعد یهویی توی یه ثانیه، دوباره برگشتم به فرهنگ همون جایی که بودم. شاید برای شما که فقط می خونین اصلا ملموس نباشه ولی واقعا با تمام وجودم حس کردم تو یه ثانیه یه دور رفتم ایران و برگشتم. یه همچین چیزی بود حسم.

آخرش رفتم پیش همون آنیا اینا و گفتم منو به فرزند خواندگی قبول کنین تا یکی بیاد منو ببره. تا آخر هم پیششون موندم و کسیو ندیدم.

یکی دو بارم موقع غذا و دسر و اینا بقیه رو دیدم. یه بارم داشتم با حمید صحبت می کردم، یکی اومد گفت تو باید فلانی باشی و شروع کرد به حرف زدن. من تقریبا هفت هشت دقیقه بعد یادم اومد این کی بوده. کلا دو بار باهاش آنلاین صحبت کرده بودم. اونم بیچاره از زور بی کسی و اینکه می گفت کو بچه های آی تی اومده بود با من صحبت می کرد .

حمیدم اونجا بود؛ اونم هی آدما رد میشدن و بهش سلام می کردن. می گفت یه آدمایی سلام می کنن که من اصلا نمیشناسمشون. میگه فکر کنم ما قیافه مون خاصه برای اینا، اینا ما رو یادشون می مونه؛ ولی قیافه های اینا برای ما خاص نیست؛ ما نمی تونیم تشخیص بدیم طرف کی بود .

دو سه جای دیگه هم کسایی دست تکون دادن و احوال پرسی کردن که واقعا یه ربع بعد یادم اومد کی بود. یه عده رو هم که اسمشونو هنوزم یادم نمیاد! فقط به قیافه میشناسمشون. باید برم تو مایکروسافت تیمز نگاه کنم، ببینم اسم طرف چی بود!

--

مراسم خاصی هم نبود؛ فقط نشستن و حرف زدن. در حد دو سه دقیقه یه مجری صحبت کرد. گفت این دفعه بازنشسته ها رو هم دعوت کرده ایم (که به نظر من خیلی کار خوبی کرده بودن)؛ مثلا خانم فلانی که 99 سالشونه الان اینجان . واقعا خیلی خوشحال شدم برای اون خانم و بقیه ی بازنشسته ها. به نظرم اکثر آدما وقتی پیر میشن یا بازنشسته میشن، دیگه انگاری کلا از رده خارج میشن و کسی آدم حسابشون نمی کنه؛ کسی یادشون نمیفته؛ هیچ جا در نظر گرفته نمیشن.

ضمنا، شرکت هم هشتاد و خرده ای سالشه! یعنی اون خانمه احتمالا جزو اولین نفرایی بوده که استخدام شرکت شده.

--

مربی فوتبال پسرمون گفت که دیگه نمی تونه این تیم رو قبول کنه و کار سپرده شد به سه تا از والدین (دو تا پدر و یه مادر) که دوره ی مربیگری رو هم بگذرونن.

ما توی دو تا از مسابقه هایی که بین تیم ها برگزار می شد بودیم و هر دو بار تیم پسرمون اینا باخت، بدم باخت! 8-0 یا 11-2؛ یه همچین چیزایی بود نتایجشون. اون زمان مربیه همون خانمه بود که کارش مربیگری بود.

این هفته مسابقه داشتن، 5-1 باختن و اون تک گلشونم پسرمون زد. ولی به نظرم کاملا مشهوده که کار پدر و مادرا از اون مربیه بهتر بوده!!

آخه این پدر و مادرا حدودا شاید یکی دو ماه باشه که تیمو تحویل گرفته ان.

--

کیمی هم تیمی پسرمون توی فوتباله. از مامان کیمی می پرسم شما تا الان چند تا مسابقه رو شرکت کرده ین؟ میگه خیلی. میگم همیشه باخته تیم؟ میگه آره، همیشه باخته! تا الان هیچ بازی ای رو نبرده ان.

برام خیلی جالب بود که انقدر ریلکس بود و اصلا به نظرش برد و باخت مهم نبود. من نمیگم مهمه به این معنی که بخوایم بچه هامونو مواخذه کنیم و ازشون انتظار زیادی داشته باشیم؛ ولی اگه می بینیم بچه های ما همیشه دارن میبازن، باید یه تلنگر بهمون بخورده بعد از دو سه بار که آقا، بچه های اون یکی تیمم همه شون هم سن بچه های مان، چطور میشه که اونا انقدر خوب کار تیمی و بازی کردن و گل زدن و تو دروازده واستادن و پاس و شوت و پنالتی و همه چیو یاد گرفته باشن، ولی بچه های ما یاد نگرفته باشن؟ یه جای کار ایراد داره دیگه. نمیشه که گفت بچه های ما از همه ی بچه های همه ی تیم ها - اعم از تیم های شهر خودمون و تیم های شهرهای دیگه- بدترن!

من که بعد از همون بار دوم دیگه دنبال یه تیم جدید برای پسرمون گشتم. ولی متاسفانه هنوز موفق نشده ام باهاشون تماس بگیرم. تلفن جواب نمیدن. یه مدتم که تعطیلی تابستونی بود و تعطیل بودن. حالا باید یه بار حضوری بریم احتمالا.

اتفاقا اون تیمی که میخواستم پسرمونو ببرم توش، همین تیمی بودن که امروز باهاشون مسابقه داشت.

تا الان پسرمون همیشه تو دروازه وامیستاد. خیلی نمیرفت توی جو بازی. امروز اولش دفاع بود، ولی خیلی خوب دریبل کرد، بعد از ده دقیقه ی اول (چهار تا ده دقیقه اس بازیاشون) مربی گفت برو جلو. گذاشتش نوک حمله . حالا این بچه هیچ تجربه ای از بودن تو نوک حمله نداشت. توپو می گرفت ولی اصرار داشت یه جایی به یکی پاسش بده، خودش شوت نمیزد ! ولی خب بالاخره یه گل زد و با این قابلیت خودشم آشنا شد!

ولی فکر کنم اگه با همین پدرا پیش بره، تیم بهتر بشه. آخه قشنگ آدم می بینه که باباها چقدر دل می دن به کار. ساعت بازی زیاد براشون مهم نیست. از یه ربع قبل تر میان، تا یه ربع بعدتر می مونن و بازی می کنن با بچه ها. به دونه دونه ی بچه ها دقت می کنن که کی توی چی خوب نیست و ضعف داره.

حالا نمی دونم ما کی عوض می کنیم تیم پسرمونو. ولی دوست دارم انقدر هنوز باشیم که یکی دو تا بازی دیگه هم با این پدر و مادرا بکنیم و ببینیم چقدر اوضاع تغییر می کنه.

--

تا اینجای پست رو یه هفته پیش نوشته بودم ولی هی نشد پست کنم.

امروز پسرمون دوباره مسابقه ی فوتبال داشت. علی رغم اینکه این مسابقه خونگی نبود و باید یه بیست دقیقه ای رانندگی می کردیم، ثبت نامش کردم و رفتیم.

از بچه های ما هفت نفر اومده بودن. اون یکی تیم 12 تا اینا بودن. دو تا تیم شدن و بازی کردن  (ذخیره مخیره هم معنی نداشت ): یه تیم سه نفر، یه تیم چهار نفر.

ایزاکان یه پسر اصالتا ترکه (ولی فکر کنم خود باباشم متولد اینجا باشه) و باباش خیلی از پسر ما خوشش میاد و دوست داره که بچه اش با پسر ما بیشتر بازی کنه. قبل از بازی و تو بازی های قبلی هم با هم چند بار صحبت کرده بودیم.

زمینی که پسر ما توش بازی می کرد، زمین عقبیه بود. نیمه ی اول تموم شد. اومدیم از جلوی زمین جلویی رد شیم، بابای ایزاکان می پرسه مال شما چطور بود؟ میگم بد نبود؛ یک- یک. شما چطور؟ میگه ما که باز 3-0 باختیم. گل تیمم پسر ما زده بود.

نیمه ی دوم بازیکنا عوض می شدن و باز تیما جدا تعیین می شدن. نیمه ی دومو 1-0 بردن. بازم گلشو پسرمون زد. دیگه بعد از بازی، مادرای هم تیمی هاش و مربیشون از پسرمون جداگانه تقدیر و تشکر به عمل آوردن و باهاش خوش و بش کردن و کلی بهش بالیدن (!!) که برای اولین بار تیمشونو برنده کرده .

دو تا ده دقیقه بود بازی چون هوا خیلی گرم بود و مسابقه هم ساعت 12 اینا بود. کلا تعداد نیمه ها بستگی به این داره که بچه ها حوصله داشته باشن یا نه؛ خسته باشن یا نه. بعدش دیدن بچه ها هنوز یه نیمچه جونی دارن، گفتن بیاین یه 5 دقیقه ی دیگه هم بازی کنین. نیمه (!) ی سوم کوتاه تر بود، 5 دقیقه بود، تیم پسرمونم خیلی داغون بود، 3-0 باختن. ولی خب ما همون دو نیمه ی اصلی رو بازی حساب کردیم و برد پسرمونو قبول کردیم ازش . دیگه خداییش خیلی زحمت کشیده بود و از جون و دل بازی کرده بود. دو تا گلم زده بود؛ منصفانه نبود اگه می گفتیم باخته.

--

یه مغازه ایرانیه هست که نون سنگک هم میاره؛ هر از گاهی میریم اونجا. ولی فقط نون سنگک می خریم و بستنی. دفعه ی پیش نگاه کردیم، هر چیز دیگه ای که داشت، تاریخ مصرفش گذشته بود. چند تا مربا و ترشی و اینا رو چک کردیم ولی نخریدیم. پسرمون گفت چرا؟ گفتیم اینا تاریخ مصرفش گذشته. گفت یعنی چی؟ گفتیم یعنی ممکنه توش کپک زده باشه اصلا.

حالا این دفعه که رفته یم، (خدا رو شکر آقاهه رفته بود برامون نون سنگکا رو بیاره و نبود) بلند میگه مامان این دفعه داره چیزی که کپک نزده باشه یا همه ی چیزاش کپک زده؟!!