مهمونی های آخر سالی


یه روز ما به این دوستمون که همشهریمونه و یه بار یه ده روزی خونه ی ما بود زنگ زدیم و گفتیم هر وقت خواستی بیا. اینو همسر زنگ زد و بهش گفت. ولی اون موقع دقیق نمی دونستیم از کی تا کی مهمون داریم. دوباره من چند روز بعدش بهش زنگ زدم و گفتم مهمونای ما 25 ام میرن. تو مثلا 26 یا 27 ام بیا. گفت همون 27 ام خوبه. گفتم باشه.

بعد اومد و ما فرداش دیدیم هیچ علامتی از رفتن در این بنده خدا نیست! ولی خب نمی تونستیم بگیم پا شو برو خونه ات که. همچنان ازش پذیرایی کردیم. بعد از سه شب، گفت که من برم و اینا. صبحا هم دیر بیدار میشد و صبحانه مون دیر میشد و طبیعتا ناهار هم دیرتر. میخواست قطار ساعت سه رو بگیره (بلیت لازم نداشت، بلیتش برای تمام قطارها معتبر بود تو کل ماه) ولی انقدر دیر شد که مرزی میشد. قطار بعدی هم یه ساعت بیشتر تو راه بود. همسر گفت می خوای نری؟ پاشیم بریم بیرون الان اصلا. دیگه بی خیال رفتن شد و رفتیم بیرون و یه کافه ای هم رفتیم (یه جای دیگه می خواستیم بریم که به دلیل ترافیک بودن و بسته بودن راه، مجبور شدیم برگردیم بعد از یه ساعت تو ترافیک بودن!) و برگشتیم خونه. فرداشم که دیگه دیدیم آتیش بازیه و بهتره بمونه و آتیش بازی شهر ما رو هم امتحان کنه. دیگه اون شبم موند و خلاصه 27 ام اومد، یکم رفت! و به این ترتیب کل تعطیلات ما به مهمون داری گذشت. منم دقیقا از دوم باید کار می کردم!

خوب بود ولی. خوش گذشت. با پسرمونم خوب بازی می کرد چون خودش یه برادر همین سنی داره.

چون همشهری هم بود و راحت می تونستیم راجع به خاطرات مشترک صحبت کنیم، به نظرم یه فضای دیگه بود و با اینکه پنج شیش روز خونه مون بود، راحت بودیم با هم.

--

یه صبح تا شب رفتیم برلین که بریم یه نمایشگاهی که آثار پیکاسومون اونجا بود . صبح زود بیدار شدیم و با قطار رفتیم. با ماشین هم سخت بود رانندگیش چون زیاد بود و رفت و برگشتش توی یه روز خیلی خسته کننده میشد و هم با ماشین دیرتر از قطار می رسیدیم.

شب هم تقریبا ساعت 12 رسیدیم.

یه نمایشگاهی بود، هر بچه ای هر نقاشی ای فرستاده بود رو به نمایش گذاشته بودن. اصلا فیلتر نداشتن!

حالا پسر ما که کلی زحمت کشیده بود و چیزای خوبی فرستاده بود.

ولی مثلا یکیش بود که نصف آسمونو آبی کرده بود، نصف دیگه شو نه. پسرمون میگه اینجاش دیگه خسته شده .

--

برای فردا صبحش هم مامان شایان دعوت کرده بود. نمی خواستیم بریم چون دیگه درست قبل از مدرسه میشد ولی دیگه خیلی اصرار کرد و دیدیم الان مامانشم هست و می تونه کمکش کنه اگه کاری داشته باشه، قبول کردیم.

این شد که نصف شب رسیدیم خونه مون؛ سریع رفتیم خوابیدیم که صبح دوباره زود بیدار بشیم و بریم خونه ی شایان اینا.

از اون طرف، مامان شایان گفت به مامان حسین گفته ام که اونام بیان پیشمون که همو ببینیم. گفته فردا برانچ بیاین خونه ی ما. اکیه براتون؟ گفتیم باشه.

دیگه از همون برلین برای حسینم یه اسباب بازی خریدیم و صبح کادو کردیم که ببریم.

چمدونمونم قبلا بسته بودیم که وقتی خسته برمی گردیم، دیگه نخوایم کاری بکنیم.

--

این مهمون همشهریمون یه کیک شکلاتی خیس خییییلی خوشمزه درست کرد برامون وقتی پیشمون بود. ما هم تصمیم گرفتیم برای شایان اینا همونو درست کنیم و ببریم.

صبح پا شدیم با همسر تلاش کردیم همونو درست کنیم. با اون کیفیت نشد، ولی خب خوب شد بازم؛ واقعا خوب شد.

دیگه اونم گذاشتیم تو ظرف و راه افتادیم.

پسرمون و شایان کلی بازی کردن. مامان بزرگ شایان هم بود. می گفت با پسر شما خیلی خوبه. با فلانی - که اتفاقا دختر هم هست- وقتی بازی می کنن خیلی هی دعوا می کنن. ولی پسر شما رو خیلی دوست داره و اینا.

فرداش (یا شایدم شبش) مامان شایان گفت فردا ناهارم که میریم پیش حسین اینا. گفتیم مگه ناهاره؟! گفت آره. نگفتم بهتون؟ تبدیل شد به ناهار!

دیگه واسه ناهار هم رفتیم خونه ی اونا.

باز اونا هم کلی گفتن که پسر ما با پسر شما خوب بازی می کنه و اینا.

باید یه بار برم دقیق بازیشونو نگاه کنم؛ نکنه همه راحت می تونن سر پسر ما کلاه بذارن که انقدر خاطرخواهشن .

ولی کلا، پسر ما با حسین بهتر بازی می کنه تا با شایان. حسین خیلی اهل فعالیت های جسمیه و دوست داره فوتبال و بسکتبال و این چیزا بازی کنه. ولی شایان میشینه یه جا و قطار بازی می کنه.

--

مامان شایان هی میرفت و میومد و هی نبود (با اینکه حتی شامم خورده بودیم و قاعدتا نباید هی تو آشپزخونه می بود.). بهش میگم بابا، بیا بشین، ببینیمت.

مامانش میگه آره. ما هم نمی بینیمش. همش داره یه کاری می کنه، اصلا نمیاد بشینه.

--

برام جالب بود که آخرین باری که ما شایان اینا رو دیدیم، اون یکی مامان بزرگ شایان اونجا بود و اونم دقیقا همین حرفو زد. که بعدم همسر گفت شبش صداشون میومد که بحثشون شده بود که چرا مامانت این حرفو زده.

ولی خب این دفعه چون مامان خودِ مامان شایان گفته بود، دعوا نشد دیگه .

--

اون مهمونی که همشهریمون بود یه کم تپل بود. داشتیم سه تایی - با مهمون و پسرمون- بازی می کردیم. من سرم پایین بود. ندیدم دقیقا پسرمون به کجای مهمون دست زد (!!) ولی شنیدم که بهش میگه تو چقد نرمی .


از همه چی


این نوشته ها، یه سری هاش مال هزار سال پیشه و کلا هم توی زمان های مختلفی نوشته شده.

--

تو میتینگ با یه شرکت دیگه، یه خانمی با لباس های مشکی بود و پشت صحنه اش هم مشکی بود؛ میتینگ هم دم غروب بود و تاریک. کلا چیزی ازش دیده نمیشد. از همون اول که دیدم، قیافه اش خیلی شرقی به نظر میومد. با خودم گفتم چقدر شبیه ایرانیاس. اسمشو نگاه کردم، به ایرانی ها نمی خورد. آلمانیش نشون میداد البته که متولد اینجاست.

وسط میتینگ یهو یه کمی جا به جا شد و نور افتاد، دیدم پاشو روی صندلی جمع کرده، یه پاشم ستون کرده. با خودم گفتم این دیگه حتما از خودمونه. فامیلیشو نگاه کردم، دیدم ترکه.

منم نود درصد مواقع همون جوری میشینم رو صندلی. فقط تو میتینگ ها، دوربینو میگیرم بالاتر که زانوم تو عکس نیفته، کسی بگه تو چرا زانوت تو حلقته .

--

یه پوستر همسر داده بهش. عکس تیم فوتبال خانم ها و آقایون آلمانه. یه ورش این یکی تیمه، یه ورش اون یکی تیم.

نگاه کرده؛ میگه تو هر کدومش یه دونه مشکی دارن .

(تو هر تیم، بر حسب اتفاق، یه نفر سیاه پوست بود.)

--

یادتونه یه عکسی گذاشته بودم توی کانال که پسرمون ساکشو گذاشته بود درست وسط اتاق؟ خواهر همسر میگه عکسو دیدم، می خواستم کامنت بذارم، بنویسم "مثل خودت" .

--

اون روز من از سر کار اومده بودم، کاملا اتفاقی دقیقا همزمان با همسر و پسرمون رسیدم. همه مون داشتیم لباسامونو عوض می کردیم، همسر هم داشت با خواهرش تصویری صحبت می کرد. خواهر همسر دید ما همه ی لباسامونو تا می زنیم، به چوب لباسی آویزون می کنیم، میذاریم تو کمدامون . میگه شما هر بار همین کارو می کنین؟ همسر میگه آره دیگه. پس چیکار کنیم؟ میگه پس چرا وقتی اینجایی این کارو نمی کنین؟ . (تو ایران تقریبا همیشه آویزون می کنیم به جالباسی ای که به در اتاقمون وصل میشه. چون هم همیشه عجله داریم و یورتمه میایم، یورتمه میریم، هم چوب رختی به تعداد نیست، هم هزار تا چیز دیگه).

ولی کلا متوجه شدم ما تو ایران یه ورژن دیگه از خودمونو ارائه میدیم. اینجا یه چیز دیگه ایم! امیدوارم خواهر همسر هم زودتر بیاد اینجا، ببینه ما اون قدری هم که فکر می کنه شلخته نیستیم - حداقل تو خونه ی خودمون .

--

اون روز مهمون داشتیم. همسر داشت با خواهرش صحبت می کرد. خواهرش می پرسه شام چیه؟ همسر میگه کوفته. میگه "یعنی میخوای بگی برای شام کوفته درست کرده ین شما دو تا"؟ و این "شما دو تا" رو با چنان تاکیدی گفت که انگاری اصل جمله این بوده: "یعنی می خوای بگی برای شام کوفته درست کرده ین شما دو تا پت و مت؟ 

که خب البته درست حدس زده بود و ما درست نکرده بودیم. مهمونامون گفته بودن ما شام درست نکنیم، اونا با خودشون کوفته میارن .

--

خلاصه که خواستم بهتون بگم اونایی که خیلی دید مثبتی دارن نسبت به من و فکر می کنن من توی یه سری از جنبه ها خیلی خوبم، باید بدونن که تو دنیای واقعی ما این شکلی ایم و صد البته که توی همون چیزایی که شما فکر می کنین من خوبمم باز قضیه همینه و اگه کسی توی دنیای واقعی منو بشناسه، احتمالا میگه؟ تو؟ عمرا!

--

یادتونه پارسال توی جشن کریسمس شرکت، گفتم فلیکس اینا از من و فاطیما راجع به اینکه جشن میگیریم یا نه پرسیدن و فلیکس گفت اگه مجبور نیستین هی برنامه ریزی کنین که کی کجا برین و کی مهمون بیاد و استرسشو بگیرین، خوش به حالتون؟!

خب، حالا امسال اون جوری شدیم .

علی دو هفته پیش اومد (که خدا رو شکر که برنامه شو انداخت زودتر، وگرنه اونم میخواست 23 ام اینا بیاد).

22 دسامبر دو تا از دوستامون واسه شب یلدا اومدن پیشمون.

دیشب و امروز که میشد 24 و 25 دسامبر، حسین و مامان و باباش اینجا بودن.

27 ام اون دوست همشهریمون میخواد بیاد یه شب.

بعدشم اگه بشه، دوست داریم هماهنگ کنیم ریحانه خانم اینا بیان یا ما بریم اونجا.

5 ژانویه هم یه صبح تا شب میریم برلین :).

--

همسر یه عکسی بهم نشون داده از علی با یه دختر دیگه (غیر از دوست دختر جدیدش یعنی). طرف توی یه شهر دوره، تو ایران با علی تو کلاس زبان بوده. به علی پیام داده دلم برات تنگ شده. علی پا شده نمی دونم صد کیلومتر، دویست کیلومتر، چقدر رفته، اون دختره هم همون قدر یا بیشتر اومده که همدیگه رو وسط راه ببینن و با هم یه رستوران برن. در واقع، دختره رو گذاشته رو نیمکت ذخیره!

--

من همون قدر که رفتارای علی برام عجیب و تعجب آوره، رفتارای طرفای مقابلشم همین طوره.

--

مهدیار یه دوست دختری پیدا کرده اینجا که خانواده اش خیلی روشن فکرن. الان کلا با خانواده و فک و فامیل دختره اینجا در ارتباطه و مهمونی دعوت میشه و میره و میاد. مامان دختره هم اومده آلمان و کلا همه جا رو با هم رفتن گشته ان، در حالی که پدر و مادر مهدیار کلا از هیچی خبر ندارن.

حالا علی میگه یه بار که با مامانش صحبت می کرده همین اخیرا و مامانش بهش پیشنهاد داده که ازدواج کنه و براش دنبال دختر بگردن و اینا، کلی با مامانش بحث کرده که چرا من باید عکسامو برای شما فیلتر کنم، در حالی که برای فلانی و فلانی که دوستامن راحت میفرستم عکسامو؟ من از این به بعد عکسامو فیلتر نمی کنم. ولی اگر کسی هم توی عکس دیدین، هیچ خبری نیست و فکر و خیال نکنین.

و خب گفت و گو - مثل خیلی های دیگه- با همون جمله های "تو که هر کار دلت می خواد می کنی/هر کار دلت می خواد" بکن مامان علی پایان پیدا کرده!

گرچه علی رو درک می کردم و اصلا با اینکه مامانش بخواد براش دنبال زن بگرده و اینا موافق نیستم، ولی یه سری از استدلالاشم به نظرم درست نبود. ولی خب دیگه، این جوریاس فعلا.

--

همسر و بابای حسین رفته بودن با بچه ها لیزرگان بازی کنن. من و مامان حسین رو به روی هم دور کرسی نشسته بودیم. داشتیم حرف می زدیم. یهو پا شد، اومد منو بغل کرد، میگه من خیلی تو رو دوست دارم دخترمعمولی!

آقا نکنین با من این کارو. به خدا، من نمی دونم جواب این جمله چیه! اصصصلا نمی دونستم چی جواب بدم. کلا، من هیچ، من نگاه! فقط بغلش کردم و گفتم عزیزم، خیلی لطف داری و اینا. اصلا چی باید بگه آخه آدم؟! چرا آدمو تو این موقعیت ها قرار میدین؟

--

مامان حسین میره کتابخونه که با حسین کتاب بخونن. اتفاقی با یه دختری آشنا شده که نیاز به کمک توی درساش داشته و تصمیم گرفته که کمکش کنه. به صورت منظم الان همدیگه رو می بینن، دختره 15 سالشه. یعنی؛ وقتی با پسرش میرن کتابخونه، یه ساعتیشو به اون دختره درس میده.

میگه اون روز تو خونه، خیلی عادی نشسته بودیم. حسین به باباش میگه بابا به نظرت من چطوری باید بهش بگم که دوسش دارم؟! (منظورش به همون دختره اس!!) باباشم در حالی که سعی کرده اصلا نخنده و اینا، گفته خب بهش بگو یه بار. گفته نه، شاید بهتر باشه که براش بنویسم! این در حالیه که اصلا نوشتن بلد نیست هنوز . خلاصه که سن عشق و عاشقی مثل اینکه به شیش سال رسیده .

--

دارم راجع به اون دوستِ مهد کودکی پسرمون میگم که مامانش میگفت دخترم عاشق پسرتون شده. میگم همون دختره که براتون تعریف کردم. بابای حسین میگه آها، عروستون .

--

هچل 1/ هچل 2!


یه روز چند وقت پیشا، من چشمم عفونت کرد و باد کرد، شد اندازه ی یه گردو، مجبور شدم دو روز مرخصی بگیرم.

روز دوم، واسه یه کاری اومدم لپ تاپ شرکتو در حد چند دقیقه باز کردم که چیزیو چک کنم.

دیدم آندره (دیگه مجبورم براش اسم بذارم! همون آقاهه که همون روزای اول باهاش ناهار خوردم و جزو مدیرای ارشد بود و تا نشست گفت اگه می خواستی یه چیزیو تو شرکت عوض کنی، چیو تغییر می دادی؟) بهم زنگ زده! بعدم که من جواب نداده ام، نوشته لطفا با من تماس بگیر هر وقت تونستی.

دیگه تمام گناهای کرده و نکرده ام اومدم جلو چشمم که یا خدا! یعنی، با من چیکار داره؟! کی آندره به کسی زنگ میزنه؟! آندره منشی داره واسه کاراش.

فقط براش نوشتم من دیروز و امروز مرخصی استعلاجیم. دوشنبه باهات تماس میگیرم.

اگه چشمم سالم بود همون روز بهش زنگ می زدم. ولی با اون چشم ورقلمبیده نمیشد اصلا صحبت کرد. قیافه ام خیلی وحشتناک شده بود. شبیه کتک خورده ها شده بودم.

دوشنبه، ساعت شیش صبح بهش زدم که من از الان هستم. هر وقت خواستی، خودت زنگ بزن.

ساعتای هشت زنگ زد و گفت که ما توی میتینگ دو هفته پیش که بین مدیرا بود با شیما (یه خانم ایرانیه که فامیلی آلمانی داره. حدس می زنم نیمه ایرانی باشه) که مدیر فلان بخشه و بقیه تصمیم گرفتیم که یه پروژه ی جدید تعریف کنیم. برای این پروژه یه مدیر بخش آی تی می خوایم، یه مدیر بخش غیرفنی. مدیر بخش غیرفنیش که قرار شده فلانی باشه که توی همون تیم شیمائه. برای مدیر بخش آی تیش من به یواخیم گفتم شیما گفته همچین پوزیشنی داره.یه نفر معرفی کن. یواخیم تو رو به عنوان کاندید اول معرفی کرده. اگه تو قبول می کنی که بدیم به تو. حالا من یه کمم از پروژه مون تعریف کنم... .

و بعد کلی راجع به پروژه صحبت کرد و بهم گفت که اینو بهت بگم که اگه این پروژه رو قبول کنی، عملا از بخش فنی دیگه میای بیرون و وارد بخش مدیریت میشی. باید ببینی علاقه داری به این کار یا دوست داری توی بخش فنی هم باشی و دلت نمی خواد از اون فاز تخصصیت بیای بیرون.

خیلی هم تاکید داشت که پروژه بزرگه و برات چالش بزرگی خواهد بود. اینم توضیح داد که ما بخش فنیش رو داریم و تو دانش فنی، لازم نداری برای پیاده سازی و اینا، و یه تیم هست برای پیاده سازی؛ تو بخش غیر فنی هم باز تیمش هست. تو فقط باید این دو تا تیمو به هم وصل کنی و روند کارشونو براشون مشخص کنی و مدام میتینگ باشی و ... .

گفت حالا لازم نیست سریع جواب بدی. فکراتو بکن و به من خبر بده.

منم خودمو کنترل کردم و سریع بله رو ندادم!

حالا از اون ور اتفاقا چند وقت پیش داشتم با خودم فکر میکردم چقدر دیگه پیر شده ام و  از کارای فنی بدم میاد. البته؛ هیچ وقت هم از اونایی نبودم که خیلی علاقه به یادگیری الگوریتم های مختلف داشته باشم ها؛ همیشه فراری بودم از امتحان کردن الگوریتمای مختلف و بهینه کردنشون و کار کردن با متغیرای کوچیک که حالا اینو تغییر بدیم، ببینیم چطوری میشه و ... . همیشه طرفدار قالبای آماده بودم که با دو تا کلیک کارمو راه بندازه. ولی خب الان باز اخیرا عدم تمایلم به کار کردن با الگوریتما بیشتر شده بود و با خودم میگفتم فلیکس چه حوصله ای داره که هی اینو امتحان میکنه، هی اونو.

من الان دیگه ماه هاست که یه خط کد هم ننوشته ام. قسمتایی از کار که کد میخوادو میدم به بقیه :D.

الان دیگه قشنگ شده ام از این آدما پیر و باتجربه ی کار خودشون. کد رو میدم فاطیما بنویسه. مینویسه میاد میگه از صبح با اشتفان درگیرشیم؛ کار نمیکنه. نمیدونم چرا. میگم نشونم بده. میتینگ میذاره باهام. میگم ببینم کدتو. یه نگاه میکنم، میگم اینجاش غلطه. پنج دقیقه بعد کدش کار میکنه. هم اون ذوق میکنه که بعد چند ساعت بالاخره ایرادشو پیدا کرده، هم من که می بینم بالاخره به یه درد روزگار خوردم و خلقتم بیهوده نبوده ؛-).

خلاصه، دور نشیم از بحث. من پس فرداش با آندره صحبت کردم و گفتم باشه. خیلی خوشحال شد و استقبال کرد و ... .

در مورد خود پروژه هم گفت کم کم شروع میشه و تو یهو نمیای تو این پروژه ولی مثلا تا شیش هفت ماه دیگه احتمالا کامل به این پروژه منتقل میشی. پروژه هم الان یه ساله بسته میشه ولی فکر میکنم دو سال حداقل طول بکشه. باید دید چقدر سریع پیش میره.

از اون ور با یواخیم صحبت کردم. فهمیدم آندره بهش نگفته که منو کامل میخوان. یواخیم گفت من این طور فهمیده ام که قرار نیس کلا تو از پروژه ی ما بری.

دیگه منم صداشو در نیاوردم که آندره یه چیز دیگه تو کله شه.

شاید اصلا برا همینم خودش خواسته بود با من صحبت کنه. چون تو حالت عادی، همچین خبریو من باید از یواخیم میگرفتم. ولی آندره به یواخیم گفته بود من خودم با دخترمعمولی صحبت میکنم که اگه سوالی هم داشت جواب بدم.

--

تازه تو میتینگ بعدی که با یه نفر از تیم جدید بود، آندره گفت پروژه احتمالا دو سه سال طول بکشه.

حالا نمیدونم دیگه. فعلا این هچل اولیه که قراره بیفتم توش. ان شاالله که هچل مثبتی باشه :).

--

تو صحبتم با آندره، آندره ازم پرسید PMI گذروندی؟ گفتم نه. گفت با مونی هماهنگ میکنم دوره شو بگذرونی.

پی ام آی یا پی ام پی یه دوره ی خیلی خیلی مهم مدیریت پروژه اس که داشتن سرتیفیکیتش خیلی تاثیر داره تو استخدام شدن.

--

چند روز بعد مونی که تو مرخصی بود برگشت و برام یه لینک فرستاد در مورد همون دوره ی پی ام پی.

منم نگاه کردم و زودترین زمانی که بهم میخوردو قبول کردم.

ترجیحمم این بود که تو مرخصی همسر باشه که اونم بیاد گوش بده.

این شد که قرار شد تو همین دسامبر دوره شو بگذرونم.

بعد اون روز به همسر پیام دادم که من اینو ثبت نام کردم. مدرکشو چطوری میدن؟ آخر دوره امتحان داره؟

همسر زنگ زد و فهمیدم من از اساس اشتباه فهمیده ام! دوره ها اصلا ربطی به امتحان ندارن. ولی گذروندنشون اجباریه.

در واقع برای اینکه بتونی امتحان بدی باید دو تا شرط داشته باشی: ۳۵ ساعت دوره گذرونده باشی و حداقل ۳۶ ماه هم تجربه ی مدیریت داشته باشی.

ولی دوره ها ربطی به امتحان ندارن.

مثل کلاس آیلتس میمونه. شما هر جا خواستی میتونی بری کلاس. ولی امتحانو یه موسسه ی خاص برگزار میکنه. پی ام آی هم اسم اون موسسه است.

خود امتحانش پونصد یورو قیمتشه. حضوری و آنلاین میشه داد. که تو آنلاینش باید دوربین رو خودت باشه و باز یه نفر هم چکت میکنه.

امتحانشم ۴ تا شصت دقیقه اس که وسطاش تنفس های ده دقیقه ای داره.

خلاصه که کنکوریه برای خودش و مردم اول میرن خوب یادش میگیرن، کتاباشو میخونن، آماده میشن، بعد که میخوان امتحان بدن، دوره اش رو ثبت نام میکنن و در آخر هم امتحانشو میدن.

و من بدون اینکه سوادشو داشته باشم، عملا الان خودمو انداخته ام تو هچل دادن امتحانش.

سوالاشم تو یوتیوب سرچ کردم؛ دیدم به سلامتی همه رو غلط غلوط جواب میدم :D.

--

البته؛ آندره گفت دوره اش مهمه و یاد گرفتنش. مهم نیست امتحانشو بدی. ولی خب من که دارم دوره شو میرم، دلم میخواد امتحانشم بدم.

برای امتحانشم دوره هه اصلا کافی نیست. این طوری نیس که بگی خب هر چی سوال هست، جوابشو تو این دوره بهم میگن. خودت باید کتابا و مراجعی که معرفی میکننو بخونی. تازه، سوالا هم تحلیلیه. حفظ کردنی نیست.

دیگه خدا به خیر کنه با این یکی هچل!

--

دنیا بازیای عجیبی داره. روزی که یواخیم به من زنگ زد برای مصاحبه ی اول، بهم دو تا چیز گفت؛ یکی ازم پرسید اکیه اگه ما موضوعی غیر از چت بت و وویس بت بهت بدیم؟ چون اینجا حوزه ی کاری ما گسترده تره. دوم اینکه گفت تو سابقه ی کارهای مدیریتی داری ولی این پوزیشن مدیریتی نیست و صادقانه بهت بگم امکان پیشرفت هم نداره و ثابته. حاضری با این وجود قبولش کنی؟

و الان قراره من پوزیشنی رو قبول کنم که فرسنگ ها فاصله داره با چیزی که یواخیم فکر میکرد.

--

اون روز داشتم به این فکر میکردم، شاید اون همکارام که میگفتن یواخیم به تیم ما بیشتر توجه میکنه، مثل این پرنده هایی بودن که زودتر از بقیه زلزله رو حس میکنن! این تغییری که داره تو زندگی من ایجاد میشه رو اونا زودتر از خود من پیش بینی کرده بودن!

--

بعد از این همه سال، هنوزم برام عجیبه که آلمانی رو بی زحمت یاد گرفتم. هنوزم باورم نمیشه من الان میتونم به سه تا زبون حرف بزنم. اونم طوری که بهم بگن بیا پوزیشنی رو قبول کن که لازمه اش فقط حرف زدن و میتینگ داشتنه.

هنوزم گاهی وقتا که یهو وسط یه میتینگ یادم میفته من الان آلمانی می فهمم، سعی میکنم به جمله های آدما توجه نکنم برای چند لحظه؛ سعی میکنم نفهمم آدما چی میگن؛ سعی میکنم بفهمم برای کسی که نفهمه، این حالت دست ها و حرکت ها چه معنی ای میتونه داشته باشه؛ کسی که نفهمه میتینگو، الان چه حسی داره؛ چقدر از رو زبان بدن آدما میتونه بفهمه چی داره گفته میشه.

و به این فکر میکنم که واقعا الان تو این میتینگا هستن آدمایی که نمی فهمن دیگران چی میگن و براشون سخته. استرس دارن که الان ازشون سوالی بشه.

یه روز همه شون آلمانیشون خوب میشه. ولی این که از این روزاشون که آلمانیشون خوب نبوده چه جور خاطره ای تو ذهنشون میمونه، بستگی به ما داره... .


سنت مارتین/مدرسه


گفتم بهتون که دوستِ پسرمون بهش گفته بود که برای سنت مارتین میتونه با اون بره. رفتیم و خوب بود. مامانش هم اومد.

البته؛ این جوری بود که پسرمون یه روز اومد گفت فلانی گفته با من بیا. منم گفته ام باشه. گفتم خب آدرس که نداده (آدرسا رو داریم خودمون ولی خب باید خودش میداد)؛ مامانش باید به من بگه.

فرداش اومد گفت آدرسشون فلانه. گفتم باشه.

خلاصه، یه هفته هی میرفت و میومد می گفت با فلانی می خوام برم سنت مارتین. منم گفتم حتما مامانش خبر داره دیگه!

باز صبح روز واقعه (!)، یه پیام دادم به مامان پسره؛ گفتم شما در جریانین دیگه؟! گفت نه . الان از پسرم می پرسم . ولی اشکالی نداره. بریم با هم. کجا همو ببینیم؟ گفتم پسرتون آدرستونم داده. همین نیس آدرستون؟ (و آدرسو بهش دادم) . کپ کرده بود از میزان هماهنگی بچه ها . گفتم من می تونم با بچه ها برم. لازم نیست شما حتما بیاین. گفت نه؛ میام منم.

دیگه با هم رفتیم و تو راه حرف زدیم و بچه ها هم کلی شکلات جمع کردن. این دفعه بیشتری ها در رو باز کردن. ولی خب مامان مکس هم می دونس کدوم درا رو بزنن.

--

تو راه، به یه عده بچه ی دیگه برخوردیم که اونا هم داشتن شکلات جمع می کردن.

مامان مَکس یکیشونو دیده، میگه ردبول خوردن و سیگار کشیدن و رفتن به سنت مارتین اصلا جالب نیست. و خب فکر کنین کیو می گفت؟! مامان دلارا رو .

دیگه چند ثانیه بعد مجبور شدم با مامان دلارا واستم صحبت کنم، چون همو میشناختیم و نمیشد همین جوری رد شد.

--

یه روز جلسه ی والدین با معلم بود. هر بچه ای، پدر و مادرش یه ربع وقت دارن که با معلم (های) بچه شون صحبت کنن. معلماش خیلی ازش راضی بودن از نظر درسی و میگفتن عالیه. حالا مورچه چیه که کله پاچه اش باشه؟! کلاس اوله دیگه .

ولی از نظر اخلاقی، معلمش میگه تو خونه اکیه؟ اصلا دوست نداره راجع به خودش حرف بزنه. اون روزم ازش پرسیدیم سنت مارتین خوش گذشت (منظورش مراسم خود مدرسه بود)، پسر شما گفته نه.

من اون لحظه یه لحظه هنگ کردم و فکر کردم بیرون رفتنش با مکسو گفته. ولی بعد که اومدم خونه دیدم نه بابا، درست گفته خب! همون روزم بهمون گفت که بهش خوش نگذشته.

دو ساعت تو بارون بچه ها یه فانوس دستشون گرفته ان پیاده روی کرده ان. خب پسر ما هم که عادت نداره به این کارا، خوشش نیومده دیگه و واقعیتو تو کلاسش گفته .

حالا شاید یه بار دیگه که معلمشو ببینم براش توضیح بدم و اینم بگم که یه دلیل دیگه اش هم اینه که این بچه دو فرهنگیه. اون قدری که سنت مارتین برای شما ذوق و شوق داره، برای اون نداره. ما جشن نمی گیریم، اون بچه هم خیلی ذوق نمی کنه طبیعتا.

اما خب اینکه می گفت راجع به خودش حرف نمی زنه رو قبول دارم و باید روش کار کنیم. از قبل هم خودمون می دونستیم. تا وقتی مجبور نشه چیزی نمیگه. مشکلاتشو سعی می کنه خودش حل کنه؛ حتی اگه مربیا دعواش کنن توی اون زمان بعد از مدرسه شون، نمیاد چیزی بگه. راجع به اتفاقای مدرسه چیزی نمی گه. باید حتما بپرسیم. تازه اگه زیاد سوال بپرسیم، میگه اوووه، چقدر سوال می پرسی؟!!

دلیلشم البته واضحه: ما هم همین طوریم .

در واقع، باید سعی کنیم خودمونو درست کنیم. ولی راستش من اصلا دوست ندارم خودمو تغییر بدم. من خود الانمو دوست دارم. واقعا چرا بعضی ها انقدر حرف می زنن؟! اصلا چرا آدم باید زیاد حرف بزنه؟ چرا باید چیزایی که دوست داره رو برای دیگران توضیح بده هی؟! فایده اش چیه خدایی؟

--

اون روز اومده (کاملا با لحن بریتیش، کپی پپاپیگ اینا) میگه میشه گواکه مولی (Guacamole) درست کنیم؟ میگم چی؟ میگه گواکه مولی. گفتم باید سرچ کنم، ببینم چی هست. میگه تو پپاپیگ درست کرده ان.

دو روز که طول کشید که ما تلفظ این کلمه رو یاد گرفتیم ! هی یادم میرفت چی بود کلمه هه.

خلاصه، یه روز اومدیم درست کردیم و بر شما باد گواکه مولی. چیز خاصی هم نمیخواد. آووکادو رو با یه کمی سبزی و گوجه له می کنین (دقیقشو تو دستورای آشپزی ببینین خودتون) و تموم. بعد میشه با نون یا مثلا سیب زمینی و اینا خورد.

تا حالا فقط از پپا پیگ دستور آشپزی نگرفته بودیم که اونم گرفتیم .

--

داشتم با گوشیم، تو یه کانال تلگرامی یه مصاحبه میدیدم با شاه. پسرمونو اون ور داشت غذا می خورد؛ گوشی منو نمی دید. مصاحبه کننده یه چیزی گفت وسطش گفت Your Majesty. پسرمون از اون ور (با لحن nanny plum) میگه Is that the king؟!!

--

داشت لحاف کرسیو از رو کرسی می کشید. منم داشتم با خانم ز تلفنی حرف می زدم. یهو تندتند بهش میگم نکش اونو میفته قرآن از اون رو. میگه "قورونولو" چیه؟!



پراکنده


یه روز وبلاگمو باز کردم که بنویسم، اینو نوشته بودم:


تولد پسرمون نزدیکه. دوستاشو توی یه خانه ی بازی دعوت کرده. برای روز تولد واقعیش میریم بلژیک. برای مدرسه اش باید مافین درست کنم که ببره.

کلی کار هست واقعا.

--

بعدش باز یه اتفاقی افتاد که تا مدت ها دلم نمی خواست بنویسم.

الان دیگه از همه ی اون اتفاقای بالا چندین روز رد شده و حتی خیلی چیزاش دیگه یادم نیست.

تولدش تو خانه ی بازی خوب بود، به جز اینکه دو تا دختر رو دعوت کرده بود با سه تا پسر. سه تا پسرا با پسر خودمون چهارتایی بازی می کردن؛ این دو تا دختر مدام قهر می کردن و گریه و از این حرفا. منم که کلا ایده ای نداشتم باید با دخترا چطوری رفتار کرد. باز یکیشون خوب تر بود و در واقع بالقوه خوب بود و اون یکی باعث میشد این بنده خدا هم گریه کنه. ولی اون یکیشون انقدر جیغ زد و گریه کرد و لوس کرد خودشو که دیگه واقعا کلافه شده بودم. هر پنج دقیقه یه بار نگاه می کردم ببینم کجان، میدیدم این یکی داره برای خودش ناراحت می چرخه. وقتی هم ازش می پرسیدم چی شده، گریه می کرد و می گفت بقیه با من بازی نمی کنن. حداقل بگم هفت هشت بار توی سه ساعت قهر کرد و هی رفتم راضیش کردم؛ اون یکی دختره رو آوردم باهاش صحبت کرد و قبول کرد که دوباره بازی کنه و ... .ولی آخرش گفت زنگ بزن مامانم بیاد، من برم خونه. یه کمی صبر کردم، دیدم رو به راه نمیشه و همچنان راه نمیاد. زنگ زدم به مامانش. گفتم شرمنده؛ این جوری شده. چیکار کنم؟ گفت بده باهاش صحبت کنم. ولی دخترش همچنان جیغ میزد و حتی حاضر نبود با مامانش حرف بزنه. گفت یه کمی بذار باشه؛ خودش میاد پیشتون. شما کارتونو انجام بدین. اگه نیومد، بعد دوباره زنگ بزن تا بیام ببرمش. بعد از یه ربع، دوباره بهش زنگ زدم که شرمنده؛ بیا لطفا. راه نمیاد با ما.

دیگه مامانش اومد. گفتم اگه بمونین، الان کیکو می برم. همونجا موند تا کیک ببریم و اینا. ولی یه مادر خسته ای بود که نگو. ساعت از یک گذشته بود. بهش میگم بهت کیک تولد بدم؟ میگه من هنوز باید صبحانه بخورم، نمی تونم تا صبحانه نخورده ام، کیک بخورم!  هنوز وقت نکرده ام صبحانه بخورم. اسم دخترش آسیه بود. پنج تا بچه داشت. آسیه یکی به آخریش بود. یه بچه ی 18 ساله داشت، یه سیزده ساله، یه ده ساله، یه هفت ساله (آسیه) و یه یه ساله.

مطمئنا اگه از قبل می دونستم شرایطشونو، حتما طور دیگه ای با بچه اش رفتار می کردم. بیشتر تلاش می کردم که باهاش کنار بیام؛ مطمئنا بیشتر در نظر می گرفتم که این بچه توی خونه چطوری باهاش رفتار میشه؛ چون خودم توی خانواده ی پنج بچه ای بوده ام و می دونم تا حدی که هر کدوم از بچه ها چه شرایط و جایگاهی دارن. ولی خب نمی دونستم دیگه. حیف شد که من روحیاتشو نمیشناختم و بهش خوش نگذشت طفلکی.

حالا اتفاقا بعدا که اومدیم خونه و کادوی آسیه رو باز کردیم، بهترین کادو رو هم آسیه آورده بود. به مامانشم پیام دادم و باز جدا تشکر کردم و گفتم که چقدر پسرمون کادوشو دوست داشته و گفته که بهترین کادوش بوده و عذرخواهی کردم که نتونستم شرایطو طوری مدیریت کنم که بچه ها همه خوشحال باشن. البته؛ اونم جواب داد و خیلی تشکر کرد و گفت نه، این جوری نبوده و دختر منم گفته که بهش خوش گذشته و کلا دوست داشته تولد پسرتونو. دیگه نمی دونم. امیدوارم واقعا این طور باشه. چون بالاخره اون نیم ساعت آخری که مامانش اومده بود خوشحال بود و اومد با ما نشست و کیک بریدیم و شعر خوند و رو به راه بود و خندید و خوش گذشت بهش.

--

بلژیکم خوب بود. رفتیم یه موزه ای که فکر می کنم برای بچه های ده تا پونزده سال مناسب تر بود ولی در کل خوب بود. اسمش technopolis بود و کلی چیزای جالب فیزیکی داشت برای بچه ها که بخوان قوانین فیزیکو باهاش یاد بگیرن و خودشون امتحان کنن. مثلا چیزایی که با قرقره ها کار می کردن؛ با آینه ها؛ با سایه ها؛ با صداها؛ با الکتریسیته ی ساکن و ... .

--

برای مدرسه مافین نتونستم درست کنم آخرش. یه کیک ساده درست کردم و بریدم و براش بردم.

--

صبح که داشتم کیکا رو میذاشتم بیرون که ببره؛ میگه فلانی اجازه نداره بخوره. میگم این چه حرفیه، پسرم؟ همه اجازه دارن بخورن. به همه ی بچه های کلاستون بده؛ برای همه تون گذاشته ان.

یهو دیدم گریه اش گرفت و چشاش اشکی شد. میگه فلانی اجازه نداره تو زنگای ورزشم بازی کنه. گفتم چرا؟ گفت دکتر بهش گفته. دیگه یه کمی بغلش کردم و گفتم خب نگفته که چیزی هم نخوره. حالا به اونم تعارف کن؛ به همه بده (نمی دونم گفته ام یا نه، فلانی یه پسر تایلندیه که آلمانی هم بلد نیست و نه سالشه و به خاطر همین، زیاد هم با بچه ها نمی تونه ارتباط کلامی داشته باشه.)؛ امیدوارم که بتونه بخوره.

وقتی کیکو بردم کلاسشون، معلمشونو اتفاقی دیدم. راجع به اون همکلاسی پسرمون هم پرسیدم و گفتم که پسرمون خیلی از شرایطش متاثر شده. معلمشون گفت آره؛ متاسفانه مشکل کلیه داره و اجازه نداره بازی کنه تو زنگ ورزش.

بعدا از پسرمون پرسیدم و پسرمون گفت که متاسفانه کیک هم نخورده :(.

--

هر دو هفته یه بار جای بچه ها توی کلاس عوض میشه. یعنی؛ هر دو هفته، معلم یه آرایش جدیدی در نظر میگیره برای اینکه کی بغل کی بشینه.

این دفعه پسرمون و اون پسر تایلندی رو کنار هم گذاشته.

--

قبلا شنیده بودم که ریحانه خانم نه تنها مافین می برد؛ بلکه حتی ساندویچای کوچولو هم درست می کرد و کلی وقت میذاشت. من گفتم من که سلیقه و وقت ساندویچ ندارم. همون کیکو بردم. ولی بعدا دیدم بچه های دیگه ی کلاسشون حتی همون کیکو هم نیاورده بودن روز تولدشون. از اون روزی که تولد پسرمون بوده، فکر کنم سه یا چهار نفر دیگه هم تا الان تولد داشته ان.

ریحانه خانم فکر کنم خیلی هنرمندی به خرج می ده.

--

برای هالووین پسرمون گفت بریم شکلات بخریم که بچه ها میان دم در، بهشون بدیم. گفتم باشه. رفتیم شکلات خریدیم یه عالمه.

سه بار اومدن در خونه مون در زدن؛ منم هر سه بار شکلاتا رو بردم تعارف کردم به بچه ها.

پسرمون کلی ذوق کرد و گفت ما هم بریم؟ گفتم باشه؛ می برمت. پارسال فقط در خونه ی کلاودیا اینا رو زد. امسال گفتم میام باهات چند تا خونه رو در بزنیم.

اول از همه در خونه ی کلاودیا اینا رو زدیم و کلاودیا دو سه تا شکلات انداخت تو کیسه ی پسرمون.

بعد از اون هر چی خونه رو در زدیم، هیچ کس باز نکرد؛ جز دو نفر که اونا هم گفتن ما چیزی نداریم بهت بدیم و برو هفته ی دیگه، تو سنت مارتین بیا!

پسرمون همین طوری که داشت میرفت و جلوتر از من بود، میگه ما درو برای همه باز می کنیم، ولی هیچ کس درو برای ما باز نکرد.

تو دلم گفتم آره پسرم؛ از این به بعد همه ی زندگیت همین خواهد بود؛ چون شبیه مایی (البته؛ منظورم آدمای دور و برمون بودن؛ وگرنه که خدا همیشه همه ی دراش برای ما باز بوده). ولی خب تو واقعیت بهش گفتم اشکالی نداره پسرم؛ به هر حال، ما اختیار مردمو نداریم؛ آدما می تونن تصمیم بگیرن که درشونو برای کسی باز بکنن یا نکنن. ما فقط می تونیم برای خودمون تصمیم بگیریم که درو باز بکنیم یا نکنیم. ما باز می کنیم که بچه ها خوشحال بشن. الان که فهمیدیم وقتی درو برامون باز نکنن چقدر ناراحت میشیم، باید دیگه حتما از این به بعد درو برای بچه ها باز کنیم تا اونا رو خوشحال کنیم. الانم بریم خونه؛ من اول میرم تو؛ بعد تو دیرتر بیا؛ در بزن، من میام باز می کنم و بهت شکلات میدم.

دیگه اومدیم خونه، همین کارو کردیم ولی واقعا خیلی ناراحت شدم براش که انقدر خورد تو ذوقش و منم هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم.

--

تو مدرسه به دوستش گفته بود ما هالووین رفتیم بیرون، ولی کسی درو باز نکرد. دوستش بهش گفته یه روز بیا خونه ی ما؛ من شکلات هالووینی دارم که بهت بدم.

خوشحالم که حداقل دوستای مهربونی داره.

--

دیشب یه قصه به آلمانی گفته، من روی کاغذی که تا زده و منگنه کرده نوشته ام که بشه کتاب. صفحه ی آخرش یه قلب کشیده، گفته توش بنویس: فلانی (همون دوست بالا)، برای تو.

برده مدرسه که بده به دوستش.

--

علی بعد از کات کردنش، به ما زنگ زد که آخر هفته بریم پیشش ولی ما حس و حالشو نداشتیم. گفتیم باشه یه وقت دیگه. اون هفته رو با مهدیار رفته بود جایی. هفته ی بعد صاحبخونه ی قبلیشو دعوت کرد. از هفته ی بعدشم رفت تو کار یه دختر دیگه.

الان داره روی این پروژه ی جدیدش کار میکنه :D.

--

پسرمون میگه مامان چرا فلانی (خواهر بزرگتر) مامان نداره؟!! میگم چرا مامان نداشته باشه؟! مامان من، مامان اونم هست دیگه. کلی تعجب کرده! فکر کنم تا الان فکر می کرده هر بچه ای یه مامان اختصاصی داره .