یکی از آخر هفته ها


یکی از آخر هفته ها رو با نیک اینا رفتیم یه سافاری پارک و دو شب هتل گرفتیم.

در کل، بد نبود. ولی خب یه سری مشکلاتی هم وجود داره که راحت نمیشه زیاد باهاشون مسافرت بریم.

مثلا غذا خوردن باهاشون برای ما خیلی سخته چون اولا براشون مهم نیست که حلال باشه یا نه، دوما خیلی فست فود می خورن.

قبلا بهتون گفته بودم که خانمه می گفت ما برنج نمی خوریم و چاق میشیم و اینا. خود خانمه هم بعید می دونم کمتر از بیست کیلو اضافه وزن داشته باشه.

ولی خب وقتی من توی اون دو روز مسافرت و دفعه های دیگه ای که با همدیگه در حد یه نصف روز رفته بودیم جایی سبک غذا خوردنشونو دیدم، دیدم والا مشکل اینا اصلا برنج نیست، چیز دیگه ایه.

مثلا اون دفعه که رفته بودیم با همدیگه لگو لند، از اونجا که اومدیم بیرون، گفت خب این بچه ها قندشون افتاده بهشون یه آب نبات بدم. به همه ی بچه ها شکلات و آب نبات و اینا داد. من نمیگم بده ها. ولی ما از خونه کلی میوه برده بودیم و همیشه هم که می خوایم بریم بیرون اصلا همینو می بریم. شکلات و آب نباتو ما نهایتا برای توی ماشین میذاریم که اگر کسی دلش خواست حالا یه چیزی بذاره دهنش، داشته باشیم یه چیزی.

یا مثلا اون دفعه که اومده بودن خونه ما، مامان نیک می گفت که من اصلا از مهد دخترم راضی نیستم و غذاشون خیلی بده و به بچه سیب زمینی سرخ کرده میدن و کچاپ، در حالی که توی مهد شهر قبلی خیلی تغذیه شون سالم بود.

بعد چند ساعت بعدش با همدیگه رفتیم بیرون، پسرش گفت گرسنه اس، بلافاصله براش یه هات داگ خوکی خرید، از این بلندا که از دو طرف نون می زنه بیرون با کلی سس کچاپ روش!

تو این مسافرت دو روزه هم تا میگفتیم خب بچه ها بریم یه جا غذا بخوریم، می گشتن دنبال مک دونالد و برگر کینگ!

البته؛ خدا رو شکر، خیلی مجبور نشدیم باهاشون غذا بخوریم. چون رفتنی که ما اصلا گرسنه نبودیم؛ غذا خوردیم و راه افتادیم. ولی اونا گفتن ما بچه هامون گرسنه ان. گفتیم پس هر جا شما میخواین بریم، ما نهایتا یه چیز دم دستی ای می خوریم. دیگه رفتیم مک دونالد با اونا.

تقریبا عصر رسیدیم هتل و عملا اون چیزی که خوردیم شام حساب میشد. بعدش با بچه ها رفتیم یه دوری زدیم همون دور و بر هتل و رفتیم خوابیدیم.

صبحانه ی هتل رو هم فردا صبح عملا جدا خوردیم، چون اونا زودتر از ما رفته بودن صبحانه.

بعدش رفتیم سافاری پارک و تا عصر اونجا بودیم. رفته بودیم سافاری پارک نزدیک هانوفر. خود سافاری پارکش چیز خاصی نبود ولی عملا توش یه شهربازی بود که خیلی خوب بود.

واسه سافاری پارک هم ما گفتیم با ماشین خودمون میایم، ولی اونا که تجربه ی سافاری پارک نداشتن، گفتن ما داخلش رو با اتوبوساش میایم.

آخه سافاری پارک که میرین، با مسئولیت خودتونه اگر خسارتی به ماشینتون وارد بشه توسط حیوونا.

ما از قبل می دونستیم که این مدل پارک های آلمان و هلند و اینا، مثل اون فیلمای سافاری پارک های آفریقا نیست که واقعا خیلی نزدیک بشی به حیوونا. نهایتا دو تا حیوون بی آزارش رو - مثل زرافه و گورخر- کاملا آزاد میذارن. ولی مثلا شیر و پلنگ اون جوری آزاد نیستن.

اما خب اونا گفتن ما با اتوبوس میایم. ولی ما دیدیم هم باید پول اضافه بدیم، هم ماسک بزنیم توی اتوبوس، هم دیگه موندن یا رفتنمون دست خودمون نیست (که چقدر جلوی هر حیوون بمونیم) و هوا هم گرمه، گفتیم با همون ماشین خودمون اکیه.

اونا رفتن ماشینشونو پارک کردن و رفتن تو صف اتوبوس، ما رفتیم با ماشینمون تو و شروع کردیم به گشتن.

واقعا خیلی حیووناش کم بودن. و خب اکثرشونم اون قدری نمیومدن نزدیک ماشین طفلکی ها. فقط لاماها دوست داشتن سرک بکشن تو ماشین که اونم ما پنجره مونو دادیم بالا، گفتیم تف نکنن رومون .

یه سری جاها رو زده بود اینجا در ماشیناتون بسته باشه. یه سری جاها رو تاکید کرده بود که پنجره هاتونم بسته باشه.

یه سری جاها هم نوشته بود که غذا دادن به حیوونا ممنوعه ولی بعضی ها متاسفانه با این وجود به حیوونا غذا می دادن.

بعد از اینکه دورمونو زدیم و بچه ها هم دورشونو زدن با اتوبوس، همدیگه رو یه جا دیدیم که زمین بازی بود.

با هم صحبت کردیم و گفتیم همه اش همین بود؟ ( کل دور زدنش با ماشین فکر کنم 1.5 2 ساعت شد.) چقدر کم بود و این همه پول دادیم و اینا.

ولی بعد که شهربازیشو دیدیم و بچه ها تا 7 عصر که در پارک بسته میشد داشتن اونجا بازی می کردن - و تموم هم نشد- گفتیم خب با احتساب شهربازیش ارزششو داشت واقعا و حتی کاش زودتر رفته بودیم. البته؛ ما به خاطر تصادفی که شده بود، حدود نیم ساعت، یه ساعت، دیرتر از اون چیزی که حساب کردیم رسیدیم. اما خب بازم اگه می دونستیم این قدر جا برای بازی بچه ها داره، زودتر می رفتیم.

یه جا هم یه قایق سواری بود که ما خیلی دوست داشتیم بریم (مناسب سن بچه ها نبود) و مامان نیک لطف کرد بچه ها رو نگه داشت و من و همسر و بابای نیک اینا رفتیم.

کلا شهر بازیش مخصوص بچه ها نبود. خیلی از چیزاشو بچه ها سوار نمیشدن یا اصلا اجازه نداشتن سوار بشن. اما خب ما هم چون زیاد دوستای پایه ای نداشتیم، سوار نمی شدیم.

تو این جور جاها باید یکی مثل علی باشه، که هی آدمو ترغیب کنه سوار بشه. ولی این دوستامون از نظر روحیه - به نظر من- خیلی پیرن و مثلا خانمه همه اش میگه اگه 20 سالم بود اینو سوار می شدم، اگه 20 سال پیش بود اونو سوار می شدم. در حالی که من هنوزم اگر کسی بچه مونو نگه داره حاضرم سوار همه ی اونا بشم ولی خب وقتی فقط من می خواستم سوار بشم دیگه عملا نمیشد به بقیه بگی شما هفت هشت نفر منتظر من بشین تا من برم اینو سوار بشم.

ولی به بچه ها خیلی خوش گذشت و علی رغم اینکه داشتن از خستگی بیهوش میشدن، همچنان حاضر نبودن از پارک بیان بیرون و هی می گفتن اینجا هم یه کم بازی کنیم، اونجا هم یه کم بازی کنیم.

قبل از اینکه از پارک بریم بیرون، هی گفتیم که کجا بریم غذا بخوریم و اونا هرچی فست فودی اون دور و بر بود و هات داگی و اینا رو نشون دادن - و خدا رو شکر- هیچ کدومشون هیچی نداشتن و همه گفتن تموم کرده ایم (چون آخر وقت بود .) .

البته؛ یه جا پیدا کردن که هات داگ داشت ولی فقط سه تا داشت. ما گفتیم شما برای بچه هاتون بگیرین، ما بعدا برای پسرمون چیز دیگه ای می گیریم.

یه جا دیگه رسیدیم به یه رستورانی که ریویوش خوب بود و توی پارک بود. پرسیدیم اینجا چطوره؟ بریم همین جا امتحان کنیم؟ مامان نیک گفت بریم اینجا یا بریم جای دیگه؟ اینجاها معلوم نیست با چه قیمتی بدن غذاهاشونو. دیدیم انگاری اونا رایشون نیست، گفتیم باشه، پس بریم جای دیگه.

دیگه این وسط ما هرچی میوه و خوراکی داشتیم رو کرده بودیم و تموم شده بود و بازم گشنه مون بود .

از پارک که می خواستیم برگردیم، گفتیم خب حالا کجا بریم غذا بخوریم؟ من گفتم یه جا باشه که نزدیک باشه وگرنه پسر ما خوابش می بره اگه بیشتر از 5 6 دقیقه بخوایم بریم. از قبل هم توی نقشه نگاه کرده بودم، یه دونری بود اون نزدیک و یه رستوران دیگه که ریویوهاشون خوب بود.

کلا برای اونا ریویو مهم نبود. نزدیک ترین جایی که چهار تا سوسیس داشت براشون اکی بود. مثلا یه جایی رو گفتن بریم ازش بگیریم که من توی گوگل نگاه کردم، از 9 تا ریویو، 1.6 اینا گرفته بود (از 5) که خب نشون میداد واقعا باید خیلی بد باشه.

من هر دوتای اونایی که پیدا کرده بودمو روی نقشه نشونشون دادم ولی نگفتم که من حتما اینا رو می گم. گفتم اینا هست و ریویوشونم خوبه. ولی باز آقاهه دست گذاشت روی برگر کینگ و گفت خب اینجا برگرکینگه دیگه!

دیگه ما گفتیم ولی اون دوره. بچه ها می خوابن.

اونا هم از بین اون دو تا، اون یکی که ترکی نبود رو انتخاب کردن. گفتیم باشه، همینو میریم.

تو ماشین داشتم با همسر صحبت می کردم که به نظرت عمدا دونر ترکیه رو انتخاب نکردن یا همین جوری؟ آخه اونا - حداقل خانمه- همون روز اول اعلام کرد که هیچ دینی رو قبول نداره (حالا چرا دوست دارن با ما در ارتباط باشنو الان پایین تر میگم). همسر می گفت فکر می کنم یه مقداریش به خاطر همین گاردیه که دارن و دوست ندارن برن جاهایی که مثلا مخصوص مسلموناس. حالا من نمی دونم چقدر دلیلش این بود. ولی به هر حال قرار شد بریم اون یکی رستورانه.

رفتیم و اولش جای پارک پیدا نکردیم و رفتیم دور زدیم و این طوری شد که همسر و بابای نیک قرار شد برن توش و یه کمی پرس و جو کنن. رفتن و اومدن. همسر گفت من اصلا از محیطش خوشم نیومد. مثل اون رستورانی بود که توی ایتالیا رفته بودیم (شاید اگر خواننده ی خیلی قدیمی باشین، یادتون باشه. ما یه بار توی یه شهر کوچیک ایتالیا رفتیم یه رستورانی. خیلی هم شلوغ بود. تا وارد شدیم، همه ی چشما برگشت ما رو نگاه کرد. انگاری همه همدیگه رو میشناختن و ما خیلی غریبه بودیم.). اگه رفتیم، به نظرم بیرون بشینیم. نریم تو.

از خانمه پرسیده بودن کجا می تونیم پارک کنیم و اونم گفته بود که پارکینگای رستوران ما این پشته، دور بزنین، برین اون پشت.

بعد که پارک کردیم و پیاده شدیم؛ اومدیم بشینیم که خانمه اومد و گفت ببخشید امروز آشپزخونه مون تعطیله. آشپزمون کرونا گرفته. شرمنده ام!

گفتیم کجا میشه اینجاها غذا خورد؟ گفت همین بغل فلانی (همون دونریه). من خودمم از همون جا سفارش داده ام. ببخشید دیگه.

ما هم گفتیم پس میشه ماشینمون همین جا پارک بمونه؟ خیلی هم خوش اخلاق و خنده رو گفت بله.

ما هم رفتیم همون دونریه - و یه جورایی خوش به حالمون شد که در نهایت اون چیزی که من می خواستم شد- ولی بعد که برگشتیم دیدیم روی همون میزی که ما می خواستیم بشینیم، دو نفر نشسته بودن و داشتن غذا می خوردن!

نمی دونم چرا طرف تصمیم گرفت که به ما غذا نده. خیلی سعی کردیم خوش بین باشیم ولی خب بعدش به این فکر کردیم که ما که اصلا حتی نگفته بودیم که غذا می خوایم. اصلا شاید ما قهوه می خواستیم! به نظر میومد که طرف دلش نخواست که به ما خدماتی ارائه بده. ولی از اون طرف هم خب آدم اگه از کسی خوشش نیاد، این حجم از خوش رویی و اینکه پارکینگ اختصاصی خودشو به تو اختصاص بده و بگه بیا اینجا پارک کن و بهت آدرس یه جای دیگه رو بده واقعا دلیلی نداره.

نمی دونم واقعا فاز طرف چی بود و چرا تصمیم گرفت که به ما بگه غذا ندارم. یا چی شد که به اون دو تا آدمی که بعدا رفتن غذا داد. ولی خب به هر حال، این جوری شد دیگه.

برای ما که خوب شد که می تونستیم هر چی دلمون خواست بخوریم.

تا رسیدیم هتل خیلی دیروقت شده بود و خوابیدیم.

صبح هم صبحانه ی هتل رو با دوستامون با هم رفتیم. و اونا دوباره به عنوان صبحانه سوسیس و تخم مرغ و این جور چیزا می خوردن.

بعد از صبحانه با همدیگه رفتیم یه باغی که یکی از همکارای همسر معرفی کرده بود. اونجا هم بد نبود و بچه ها خوب با همدیگه بازی کردن و بهشون واقعا خوش گذشت. فقط حیف که دوستامون خیلی حوصله نداشتن و موزه شو نیومدن که بریم و ما هم صرف نظر کردیم.

بعد از اون هم با همدیگه رفتیم کالسکه سواری به پیشنهاد اونا که پولشو اونا دادن و نذاشتن ما بدیم و گفتن این علاقه مندی ما بوده و شما به خاطر ما اومده ین.

بعد از اونم برگشتیم خونه هامون و تو راه هم یه ساعت باز به خاطر دو تا تصادفی که تقریبا به فاصله ی 5 کیلومتر از همدیگه اتفاق افتاده بودن تو ترافیک بودیم.

عملا برگشتنی رو جدا از هم اومدیم و از این نظر هم برامون بهتر شد. چون ما همیشه یه سره میایم و تو راه وای نمیستیم ولی اونا از خونه ی ما تا خونه ی خودشونو که فکر کنم 70 کیلومتر ایناس، اون دفعه شک داشتن که یه سره برن یا وسطش نگه دارن. کلا زیاد وسط راه نگه میدارن.

در کل، خوب بود و به بچه ها خیلی خوش گذشت. اما خب اون مدلی هم نبود که بگم آره خیلی خوبه که با این دوستامون مسافرت طولانی تر بریم. به نظرم در حد همین مسافرت های نصفه روزه و نهایتا یکی دو روزه می تونیم با هم باشیم .

--

با مامان نیک صحبت می کردم. می گفت یه چیزی که من خیلی برام مهمه توی دوست پیدا کردن، شغل آدماس.

بعدا راجع بهش با همسر صحبت کردم. راستش من این حرفو اصلا دوست نداشتم. گرچه قبول دارم تا حدی حرفشو که آدم بچه هاشو بذاره با کسایی بگردن که ازشون چیزی یاد بگیره و در جهت مثبتی باشن، یه جوری نباشه که فردا پشیمون بشه که بچه هاش با بچه های فلان آدم دوست شده ان. اما وقتی به این فکر می کنم که معنی حرفش اینه که اگه ما الان راننده تاکسی بودیم، با ما دوست نمیشدن، حس خوبی بهم دست نمیده. یعنی؛ احساس می کنم این آدم دچار خودبرتربینیه. و البته؛ تو جاهای دیگه هم به صراحت گفته بود که مثلا یکی هست توی مهد نیک اینا، پدرش کارگره، بچه ی ما هر چی کلمه ی زشت یاد گرفته از اون یاد گرفته و من دوست ندارم بچه هام با بچه های این قشر دوست باشن.

ولی خب توی مهد پسر ما هم دو تا بچه ی رنگین پوست هستن که مادرشون مثل برف سفیده و آلمانیش اون قدر سلیس هست که بگم متولد اینجاست (گرچه از نظر ظاهری، بهش نمی خوره که اصالتا  آلمانی باشه)، همیشه هم یه رژ قرمز خیلی خوشگل و جیغ می زنه و میاد دنبال بچه هاش. یه روز رفته بودیم ره وه (REWE: یه سوپرمارکته). باباشون یکی از نیروهای خدماتی اونجا بود. ولی من تا الان از بچه هاش حرف بد نشنیده ام و رفتار بدی هم هیچ وقت ازشون ندیده ام، با اینکه بچه هاشون جزو اونایی هستن که همیشه دیرتر برداشته میشن و ما هر وقت میریم، توی مهد هستن.

برای من واقعا خیلی سخته که بگم حالا چون فلانی کارگره، بچه ی ما باهاش بازی نکنه، دوست نباشه و برعکس ببینم کسی صرفا به این دلیل که من و همسر مهندسیم انتخابمون کرده برای اینکه دوست بودن و تازه من نظرم این بود که طرف تازه یه منتی هم سر ما داره که من با هر کسی دوست نمیشم، حالا با شما دوست شده ام. ولی خب همسر می گفت نه، اون منظورش این نبوده که منتی داره، ولی خب همون که گفتم دیگه، اگه ما راننده تاکسی بودیمم، باهامون دوست نمیشد.

حالا خلاصه که فعلا دوستیم دیگه. ولی توی فازی هم نیستیم که بخوایم رابطه مونو سریع خیلی گسترده تر کنیم. باید هنوز زمان بدیم به خودمون. اما در کل، آدمای خیلی خوبین. بچه هاشون خیلی خوب و مهربونن و به دور از خشونت و دعوا با پسرمون بازی می کنن. لوس هم نیستن که هی گریه کنن.

خودشونم خیلی اهل کمک کردنن و اگه راهنمایی ای چیزی بلد باشن، حتما می کنن.

خلاصه که یه آخر هفته رو هم با این دوستامون گذروندیم .


مسافرت- قسمت آخر


بقیه ی سفر رو کار خاصی نکردیم. روز آخر رو یه کمی همون دور و بر گشتیم.

یه جا هم رفتیم ناهار که اسم رستورانش کلا انگلیسی بود. آدماش هم خیلی خوب انگلیسی صحبت می کردن. یه خانواده ی پنج شیش نفره هم بودن که اونام انگلیسی بودن و خیلی بریتیش قشنگی صحبت می کردن.

همسر به پسرمون میگه اینا مال همون جایین که پپا پیگ هست. بعد از چند ثانیه میگه ئهههه، اتفاقا اسم پسرشونم جرجه (که البته بیشتر شبیه به ژرژ تلفظ میشه) تا جایی که من توی پپا پیگ شنیده ام.

تو رستوران که نشسته بودیم، آوردن غذامون خیلی طول کشید. تا موقع من داشتم ریویوهای همین رستورانه رو توی گوگل می خوندم. بعضی ها نظراشون جالب بود؛ مثلا، یکی نوشته بود روی زمینش و لبه ی کنار پنجره مورچه داشت :/!

--

پروازمون صبح ساعت 9 بود. گفتیم یه جوری بریم که شیش اینا دیگه ماشینو پس بدیم و بریم چک این کنیم. واسه همین باید صبح خیلی زود بیدار میشدیم.

قبل ترش رفته بودم به پذیرش گفته بودم که ما صبح خیلی زود می خوایم چک اوت کنیم، اکیه؟ کسی اینجا هست پنج صبح؟ خانمه گفت آره ولی چون انگلیسیش بد بود، گفتم باز یه بار دیگه هم برم از یکی دیگه بپرسم که مطمئن بشم.

یه بار دیگه باز درست روز قبل از پرواز رفتم به پذیرش گفتم ما میخوایم ساعت پنج صبح بریم. اکیه؟ این یکی خانمه انگلیسیش خوب بود. گفت آره، مشکلی نیست. فقط دوست دارین صبحانه با خودتون ببرین یا یه قهوه ای صبح بخورین؟ گفتم ساعت 5.5 صبح می خوایم بریم ها. گفت می دونم. اگه دوست داری، اسم اتاقتونو بگو؛ من اینجا علامت می زنم؛ همکارام صبح زود هستن توی رستوران؛ می تونین برین برای خودتون قهوه بریزین و یه چیز مختصری هم ببرین. تمام بوفه براتون باز نیست ولی خب انقدری هست که سر صبح گرسنه نرین.

تشکر کردم و اومدم.

اگه باز به همون خانمه برخورده بودیم که انگلیسی بلد نبود، عمرا همچین آپشنی بهمون پیشنهاد میداد.

دیگه صبحش ساعتای 5 من رفتم یه قهوه برای همسر و یه چایی برای خودم آوردم. چند تا هم نون تُست و کره و عسل. من که تا قبل از رفتن کره و عسل رو خوردم ولی همسر گفت دوست نداره و نخورد. چیز دیگه ای هم نبود در واقع سر صبحی که من بخوام بیارم. در واقع، فقط چیزایی که بسته بندی بود رو میشد برداشت. برای همین، مثلا پنیر و این چیزا باز نبود.

دو تا نون تستی که مونده بود رو همین جوری آوردم برای پسرمون چون می دونستم نون تُست رو خالی می خوره.

رسیدیم فرودگاه، همسر ما رو پیاده کرد که بریم چک این کنیم، خودش رفت ماشینو تحویل بده.

قبلا، موقع تحویل ماشین، من از خانمه پرسیدم که پمپ بنزین اینجا کجا هست، گفت همین میدون بعدی. آخه آدم با بنزین پر تحویل می گیره و با بنزین پر باید تحویل بده. توی ریویوها خونده بودیم، بعضی از این شرکت ها سخت می گیرن و طرف وقتی مثلا ده کیلومتر اون ورتر بنزین زده، بهش گفته ان بنزینت پر نیست و دوباره دو لا پهنا ازش پول گرفته ان بابتش.

خلاصه، ما هم از قبل نزدیک ترین پمپ بنزینو پرسیدیم که خیالمون راحت باشه.

همسر رفته بود، از اونجا زنگ زد، گفت پمپ بنزینه گفته بنزین ندارم! دارم میرم یه جای دیگه!!

رفته بود یه جای دورتر توی ده کیلومتری اینا فکر کنم بنزین زده بود و برگشته بود. به ما گفت تا موقع شما چک این کنین؛ ببین برای منم چک این میکنه یا نه.

منم رفتم تو صف واستادم و نوبتم که شد، همسر کارش تموم شده بود، ولی خب بازم چند دقیقه بعدترش می رسید. به خانمه گفتم من همسرم نیست. می تونم براش چک این کنم؟ گفت آره، ولی کارت پروازش پیش من می مونه تا بیاد. هر وقت اومد، بگو خارج از صف فقط بیاد من ببینمش تا به خودش بدم کارت پروازشو. گفتم باشه.

یه چند دقیقه بعدش همسر اومد و خودش رفت کارت پروازشو گرفت.

بعد که اومدیم بریم سالن دوم، دیدیم زده پروازتون یه ساعت تاخیر داره.

دیگه نشستیم توی همون فرودگاه و من و پسرمون هم رفتیم یه سوغاتی کوچیک باز برای پسرمون خریدیم و برگشتیم. قبلا یه دونه برای خودش خریده بود، باز گفت یه دونه هم از این آهن ربایی هایی روی یخچال می خوام. اونم رفتیم خریدیم.

پروازمون خوب بود و یه اسنک هم همراهش بود. اما چون از این پرواز ارزونا بود، ظاهرا به همه نمی دادن اینو. انگاری اینو ما روی پکیجی که خریده بودیم برای کل سفر، خریده بودیم.

یه جوری به نظر من خیلی یه جوری بود که مهماندار میومد به صورت گزینشی به یه عده می گفت این اسنک شماست!

البته؛ بقیه هم می تونستن بخرن ولی خب بازم برای من یه جوری بود.

خانمه هم که اومد، من تازه از خواب بیدار شده بودم. اصلا هم نمیدونستم الان این پرواز کجاییه و باید آلمانی حرف بزنم یا انگلیسی. به نظر خودم انگلیسی گفتم. بعد که خانمه رفته، همسر میگه خواب بودی؟ گفتی اَپفِل جوس می خوای (Apfel-juice)!

--

وقتی رسیدیم، گفتیم خب نمی خواد برای برگشتن دیگه تاکسی بگیریم. روی بلیتمون، بلیت قطار هم بود.

بعد از کلی گشتن دنبال اتوبوسی که می رفت خونه مون یادمون افتاد که خب اینکه اتوبوسه، مشمول بلیت ما نمیشه . ولی دیگه وایستاده بودیم تو ایستگاه، گفتیم خب با همین میریم دیگه. البته؛ خدا رو شکر اتوبوسه مستقیم بود. واقعا من تازه اولین بار بود که می فهمیدم که از نزدیکیای خونه ی ما تا فرودگاه اتوبوس مستقیم هست. چهل دقیقه، یه ساعت، اینا راه بود فکر کنم ولی خب همین که مستقیم بود، خوب بود.

دیگه من بلیت خریدم و همسر از بلیت نه یورویی که شرکتشون می خرید براشون استفاده کرد و با شیش یورو رسیدیم خونه مون .

--

دیگه الان چیزی یادم نمیاد از مسافرت. یادم بیاد، میام می نویسم. عکسا رو هم باید اول از همسر بگیرم، بعد یه بار میذارم :).


مسافرت- بقیه اش


یه روز از مسافرتو رفتیم لیسبون. صبح رفتیم و شب برگشتیم. ولی خب اگه می دونستم این جوریه، سفر رو طولانی تر می گرفتم و حداقل یکی دو شب هم لیسبون می گرفتیم. فکر نمی کردیم لیسبون این قدر جای دیدنی داشته باشه.

کلا دو سه تا جا رو من بیشتر علامت نزده بودم که بریم. اون اولیشو که رفتیم و خوب بود. بعدشم یه دوری همون جا زدیم و یه کمی نشستیم و عکس گرفتیم.

بعدش رفتیم یه ترمی که گفته بودن توی شهر هست و برین سوار شین رو سوار بشیم. کلا شهر لیسبون منو یاد بارسلونا مینداخت. شهرش خیلی بالا و پایین داشت، واقعا خیلی. یعنی قطار عادی شهر قشنگ انگاری داشت از کوه میرفت بالا. یه کمی رفتیم سوار شدیم و ترم سواری کردیم.

من دو تا ترم مختلف رو نوشته بودم، یکیش یه ترم عادی بود، یکیش اصلا یه ترم مخصوص بالا رفتن از کوه بود.

بعد از اینکه ترم سواری رو کردیم و اومدیم، دیدم مردم یه جا تو صفن. تازه فهمیدیم اون ترمی که ما می خواستیم بریم، این یکی بوده . ولی دیگه اونو نرفتیم.

بعدش رفتیم یه جا همون دور و بر پیتزا سفارش دادیم و بردیم تو ماشین خوردیم. آخه خانمه گفت اینجا رستورانا ساعت سه می بندن و ما هم ده دقیقه به سه اونجا بودیم.

از اونجا اومدیم بریم Pena Palace که عکسش خیلی اومده بود جزو جاهای دیدنی لیسبون و به نظر خیلی قشنگ می رسید.

کلی کوبیدیم و رفتیم، ولی پیدا نمی کردیم قصره رو. گوگل مپ هم یه آدرسی داد و ما یه جاشو اشتباه رفتیم، و چون مسیر کوهستانی بود، بیست دقیقه به مسیرمون اضافه کرد. ولی هر چی می رفتیم یا ورود ممنوع بود، یا اصلا راه نبود؛ گوگل الکی می گفت راه هست. خلاصه، آخرین ورودی اون قصره هم ساعت 17:30 بود. دیگه ساعتای 17 شده بود و دیدیم نمی رسیم، یه جا پارکینگ یه قصر دیگه ای بود که توی لیست دیدنی های لیسبون پایین تر بود. دیگه به همسر گفتم بیا حداقل همین جا پارک کنیم و همینو بریم. اینم یکی از قصراشه.

همون جا پارک کردیم و اون قصره رو رفتیم. یه باغ خیلی بزرگی داشت که ما اصلا نرفتیم توش بگردیم. اگر آدم وقت داشت، واقعا ارزش داشت که بری بگردی. اما خب ما دیگه باید زودتر برمی گشتیم هتل که به شام برسیم و کلا خیلی دیر وقت نشه. چون باز دو ساعت برای برگشت راه بود.  تو قصره یه کمی عکس گرفتیم و نگاه کردیم و یه دوری زدیم و برگشتیم.

برگشتنی، از نگهبان دم در پرسیدم آقا چطوری می شه رفت اون یکی قصره؟ گفت فردا صبح باید با تاکسی یا اوبر یا اتوبوس بری. گفتم یعنی با ماشین نمیشه؟ گفت نه :/!

حالا ما تو راه می دیدم ها یه عالمه آدم دارن پیاده میرن، نمی دونستیم حتما یه دلیلی داره که ملت ماشیناشونو همون پایین پارک کرده ان!

به هر حال، اون قصره قسمت ما نبود. واقعا خیلی حیف شد. من خیلی تو دلم موند. کاش دوباره یه بار قسمت بشه بریم .

برگشتنی، دیدیم اگه همین جوری برگردیم، ساعت 9 می رسیم. یعنی ساعت 6.5، هفت اینا بود که حرکت کردیم.

وسطای راه یهویی گوگل مپ گفت یه مسیر بهتر پیدا کرده ام، آپدیت کنم؟ گفتم بکن. آپدیت کرد، دیدم گفته ساعت 10:15 می رسین!!! نگاه کردیم، دیدیم مسیر اصلی به محل اقامت ما رو بسته بودن. فقط هم گوشی همسر داشت این آدرس جدیده رو میداد. دو تا گوشی دیگه هم داشتیم که هنوز همون مسیر قبلی رو میدادن. من با گوشی خودم یه مسیر دیگه پیدا کردم که به نظر از این یکی ای که مال همسر می گفت نزدیک تر میومد، اونو زدم و مشکلی هم به نظر نمیومد. ولی یه کمی که رفتیم، باز اونم گفت که خب این یکی مسیر هم بسته است و مجبور شدیم یه مسیر خیلی دورتر رو بزنیم.

بعد از یه جاده های درب و داغونی آدرس داده بود که گردنه ی کوه بود و نهایتا می تونستی با 40 50 تا سرعت بری. 

وسطش هم پسرمون گفت داره حالش بد میشه و یه کمی نگه داشتیم و پیاده شدیم.

تو راه صحبت می کردیم و می گفتیم خب به شام هتل نمی رسیم، بریم یه رستورانی تو راه چیزی بخوریم. ولی مسیری که آدرس داده بود تا محل زیادیش برهوت مطلق بود. نه ماشینی پشت سرمون بود، نه جلومون بود. هر از گاهی اگر یه ماشینی رد میشد. کلا انگاری ماشین کمتر داشتن به نسبت آلمان. جاده هاشون خلوت بود. دیگه اونجاهایی که تو کوه و کمر بودیم که یه جاهاییش واقعا ترسناک هم شده بود. آدم میدید نه ماشینی میاد، نه میره، نه خونه ای هست، نه نور داره اینجا، شبم که هست! نمی دونم چند مدت این جوری توی جاده بودیم ولی فکر کنم حداقل نیم ساعتی رو این جوری بودیم. بقیه اش بالاخره باز از بغل یه روستایی چیزی رد می شدیم.

رستوران اینا هم که نزدیک ترین چیزی که می زدم توی راه پیدا کنه، همون پنج دقیقه ای محل اقامتمونو نشون میداد گوگل!

ولی همون جایی که به خاطر پسرمون نگه داشتیم، صدای خنده ی آدما میومد و معلوم بود که رستورانه. ولی دیگه هیچ کدوممون علاقه ای نداشتیم بریم رستوران. فقط دلمون می خواست برسیم.

دقیق یادم نیست چند رسیدیم ولی تقریبا چهار ساعت تو راه بودیم.

به پسرمونم گفتیم الان میریم خونه یه کمی میوه می خوریم حداقل. شام که دیگه الان رستورانا هم بسته ان.

حالا رسیده بودیم خونه پسرمون تو راه خوابیده بود، اصلا خوابش نمیومد که!! ما هم هلاک و خسته! یه کمی میوه خوردیم و پسرمون یه کمی نشست فیلم نگاه کرد و بعدش خوابیدیم.

--

کلا لیسبونش زیاد به ما حال نداد ولی بالقوه می شد آدم واقعا توش وقت بگذرونه و بهش خوش بگذره.

--

برای اینکه درای هتلو باز کنیم، باید از کارت استفاده می کردیم. کارتو باید می زدی تو (از جهت درستش)، می کشیدی بیرون، چراغش یا سبز میشد یا قرمز. اگر کارتو زیادی زود می کشیدی چراغش قرمز میشد، یعنی در باز نمیشه. اگر یه چند ثانیه نگه میداشتی، بعد می کشیدی، چراغش سبز میشد و در باز میشد.

همه ی جاها پسرمون دوست داشت درو باز کنه.

داشتیم از بیرون می رفتیم تو یه بار، کارتو داده بودم به پسرمون که درو باز کنه. ما یه چند قدم جلوتر بودیم، یهو از یکی دو متر عقب تر از ما دویده اومده، میگه Superman is coming :/!

سوپرمن اومد درو برامون باز کرد .


مسافرت- روز دوم


از قبل نگاه کرده بودم تو اینترنت، یکی از جاذبه های محلی که ما بودیم (که اسمش بود Albufeira) این بود که بریم دلفینا رو ببینیم.

ظاهرا دلفین ها زیاد دور نبودن از ساحل، میشد با قایق رفت و دید.  شب یکی از این قایق ها رو رزرو کردیم که فرداش بریم. تقریبا ساعتای ده اولین قایق ها حرکت می کردن و ما هم یکی از همون اولین قایق ها رو گرفتیم. چون 2.5 ساعت برنامه اش بود، می برد تا یه جایی از اقیانوس که دلفین ها هستن، بعد می رفت به سمت یه سری ساحل صخره ای که قشنگ بودن تا اونا رو هم ببینیم و برمی گشت. یعنی فقط برنامه، دلفین دیدن نبود؛ دیدن صخره های بغل ساحل هم بود.

نوشته بود باید نیم ساعت قبل از حرکت حداقل اونجا باشیم و ما هم رفتیم یه جا پارک کردیم و سر موقع رسیدیم خدا رو شکر. راس ساعت هم قایق حرکت کرد. آدماش و مسئولاش هم بسیار مهربون و خونگرم بودن، واقعا خونگرم. البته؛ شاید اگه شما از ایران برین همچین جایی رو همه چی به نظرتون خیلی عادی بیاد ولی وقتی آدم قبلش توی آلمان زندگی کرده و با آلمانی ها برخورد داشته، قشنگ این تفاوت ها به چشمش میاد .

سوار که شدیم، آقاهه روی قایق توضیح داد که ما حدود ده تا قایقیم که با هم حرکت می کنیم. هر کس که دلفینا رو ببینه، به بقیه هم میگه و ما بهتون اطلاع می دیم که کجا رو نگاه کنین. اگر هم کسی حالش بد شد بگه، ما کمکتون می کنیم.

راه که افتاد، به پسرمون گفتیم اگه دلفین دیدی بگو.

اونم بعد از اینکه یه کمی رفتیم یهو جیغ زد من دیدم، من دیدم، دلفین دیدم؛ بعد چون این کلمه ی دلفین برای همه قابل تشخیص بود، هم برگشتن و نگاه کردن. ولی خب پسر ما اشتباه کرده بود و قایق بود اون دورا. بعد که همه خندیدن، ناراحت شد و گریه کرد طفلکی. کلی باز بغلش کردیم تا آروم شد. تا مدتی ولی اصلا حرفی نمی زد.

ولی بالاخره یه مقداری که از حرکتمون گذشت، آقاهه گفت دلفینا رو سمت چپتون می تونین ببینین. دیگه بعد از اون میشد دلفینا رو هی این ور و اون ور قایق دید و پسر ما هم یه کمی دوباره حس و حالشو پیدا کرد و سرگرم پیدا کردن دلفینا شد. البته؛ قایقا خیلی نزدیک نمیشدن به دلفینا که نترسن.

آقاهه می گفت معمولا این قدر نزدیک نیستن به ساحل ولی امروز خوشبختانه خیلی به ساحل نزدیکن و واسه همین ما یه کمی می تونیم بیشتر قایق رو نگه داریم و نگاهشون کنیم. واقعا هم خیلی نزدیک بودن به ساحل، اصلا ما هنوز چیزی نرفته بودیم که دیدیمشون.

قبلش که سرچ کرده بودم، نوشته بودن در نود درصد مواقع دلفین ها دیده میشن. یعنی این امکان هم وجود داشت که بری و دلفینی نباشه اصلا و من خدا خدا می کردم این قدر به پسرمون وعده و وعید میدیم، باشن دلفینا.

آقاهه داشت توضیح می داد که این دلفین ها بزرگترین دلفین های این ناحیه ان و طولشون به 5 تا 7 متر می رسه. اومدم برا پسرمون توضیح بدم، میگم فهمیدی آقاهه چی میگه؟ میگه .... هنوز تا همین جاشو گفته بودم میگه خودم فهمیدم، گفت بزرگترین دلفینان اینجا!

گفتم آره، خوب فهمیدی.

انتظار نداشتم واقعا حتی گوش داده باشه به حرف های آقاهه. ولی دقت کرده بود و حداقل در همین حد متوجه شده بود.

قایق سواری حدود 2.5 ساعت طول می کشید و از اونجایی که ما بودیم می رفت تا یه جایی که ساحل های خیلی صخره ای ای داشت و هی نگه میداشت که اگر کسی می خواد عکسی بگیره و توضیح هم میداد راجع به چیزایی که می دیدیم. یه جا هم نگه داشت و گفت هر کس دلش می خواد بپره تو اقیانوس یه کمی شنا کنه و بیاد. در حد پنج دقیقه نگه داشت و هر کس دلش خواست پرید تو آب.

این وسط چون هی نگه میداشت و سرعتشو کم می کرد و باز راه میفتاد و همسر هم هی گوشی به دست می خواست عکس بگیره، حالش بد شد. بعدشم پسرمون حالش بد شد. من حالم بد نبود تا اون موقع، ولی وقتی دیدم این دو تا حالشون بده، منم دیگه کم کم داشت حالم بد میشد . یه جوری هم بود نمی دونستم الان تلقینه یا واقعیته حال من! ولی خب - خدا رو شکر- برای هیچ کدوممون اتفاق بدی نیفتاد.

فقط آقاهه یه جا یه سطل آب آورد و ریخت روی سر همسر، گفت این جوری حالت بهتر میشه. و بهتر هم شد.

البته؛ به همسر پیشنهاد هم داد که بره تو اقیانوس یه کمی. ولی ما چون حوله و هیچی نبرده بودیم، همسر نرفت.

یه دختره ی دیگه هم از همون اوایل خیلی حالش بد شده بود و کلا زیاد لذت نمی برد از قایق سواری. رفت اون آخرا نشست. دستاشو به صندلی جلو تکیه داده بود و سرشو به سمت پایین روی دستاش گذاشته بود و زمینو نگاه می کرد.

حالا این نکته رو هم بگم - شاید به درد کسی خورد- آقاهه بهش گفت سرتو اگه بندازی پایین حالت بدتر میشه. به بیرون نگاه کن، یه چیزیو در نظر بگیر، مثلا یه قسمت از ساحل یا یه ساختمون خاص، به همون نگاه کن. هر وقت دیگه داشتیم ازش رد می شدیم، دوباره یه محل دیگه رو در نظر بگیر و به اون نگاه کن. این طوری حالت تهوعت بهتر میشه.

خلاصه که این قایق سواریه ارزششو داشت واقعا.

اون ساحل های صخره ای هم خیلی قشنگ بود. کلا ساحلی که ما رفته بودیم به نظرمون نسبت به مایورکا واقعا خیلی خیلی قشنگ تر بود. هم قسمت شنی داشت که آدما آفتاب می گرفتن یا می رفتن تو دریا، هم صخره داشت ساحلاش که بری عکس های قشنگ بگیری، هم ساحلش خیلی خیلی نزدیک بود به هتلمون (در حد دو دقیقه پیاده روی)، هم همه چی خیلی آروم و خوب بود.

کلا، اون منطقه ای که ما بودیم (حالا نمی دونم کل پرتغال این طوریه یا نه) خیلی جای آروم و خوبی بود. همه جاش تمیز و منظم و سر ساعت و خوب بود. آدمایی که باید انگلیسی بلد می بودن (به جز پذیرش هتل ما :/!) خیلی خوب بلد بودن و به هیچ مشکلی برنخوردیم.

حتی مثلا یه جا تو مرکز شهر، ما داروخونه دیدیم، پاهای پسرمون یه کمی عرق سوز شده بود، منم رفتم تو داروخونه، حوصله نداشتم از قبلش سرچ کنم و کلمه شو پیدا کنم. دیگه یهویی رفتم تو و گفتم من یه پماد می خوام که اسمشو نمی دونم. گفت اشکالی نداری، توصیف کن مشکلتو. بهش گفتم، نه تنها خوب فهمید، بلکه بهم هم گفت که انگلیسیش چی میشه. واقعا توقع نداشتیم در این حد انگلیسی بلد باشن.

آخه اون جایی که ما رفته بودیم، مرکز شهر بود و از حق نگذریم، محله های کاملا عادی و غیر توریستی و یه جاهایی هم سطح پایین. ولی با این وجود آقاهه کاملا انگلیسی صحبت می کرد.

فقط من واقعا هنوز برام سواله انگیزه ی صاحبای هتل ما چی بود که آدمایی رو استخدام کرده بودن که انگلیسی بلد نبودن .

کلا ما پرتغالو خیلی دوست داشتیم. حاضریم دوباره هم بریم. ولی خب حالا یه کمی کشورهای مختلفو بریم، بعدا تو راند بعدی، پرتغالو میذاریم تو اولویت .

--

همون شام یا صبحانه ی اول، پسرمون یه کمی نوتلا خورد که یه کمیش هم ریخت روی شلوارش، خیلی کم، در حد یه میلیمتر در نیم سانت از شلوارکش قهوه ای شد.

بعد از اون هر وقت می خواستیم برامون مهم نباشه اگه شلوارش کثیف شد، همونو پاش می کردیم. روز آخر که می خواستیم بریم غذا بخوریم، دارم به همسر میگم چی بپوشه فلانی؟ پسرمون میگه همون کثیفه رو بده بپوشم دیگه .

--

بغل ساحل بودیم، یه آقایی رو دیدم که دختر خیلی کوچولوشو - در حد یه سال یا یه سال و نیم- کاملا برهنه آورده بود کنار ساحل و داشت باهاش راه میرفت. همون موقع همسر و پسرمون رفتن نمی دونم چی بیارن. وقتی برگشتن، همسر میگه داریم میریم، یه آقایی رو دیدیم بچه شو برهنه آورده کنار ساحل، پسرمون میگه ئه، این بچه هه اصلا لباس نداره، دخترم هست!

(خدا رو شکر یه کمی دستمون اومد پسرمون در چه حد اطلاعات داره ).


مسافرت- روز اول


خب ما بالاخره تا حدی به زندگی عادی برگشتیم! خوب بود حالا پنج شیش روز بیشتر نرفته بودیم مسافرت، وگرنه چند روز لازم داشتیم واسه برگشتن به زندگی .

جمعه پروازمون بود که بریم. من اون روزو مرخصی گرفته بودم ولی همسر قرار بود 4 5 ساعتی کار کنه.

برای اینکه مطمئن باشیم که می رسیم، قرار شد همین که کار همسر تموم شد بریم.

به تاکسی ای که اون دفعه باهاش رفته بودیم فرودگاه زنگ زدم و گفتم که یه تاکسی می خوایم و گفت مشکلی نیست، میام. آخرش میگم آدرسمو لازم ندارین؟ میگه آدرستون فلانه دیگه. فکر کنم به جای اسم آدرسمونو ذخیره کرده بود آقاهه .

از اون جایی که تصمیم گرفته بودیم که خیلی زودتر بریم که خیالمون راحت باشه که مشکلی پیش نمیاد، کلی مجبور شدیم توی فرودگاه بمونیم. ولی خب بهتر از این بود که با استرس بریم.

چک اینمون کلا پنج دقیقه هم طول نکشید چون هیچ کس اونجا نبود و بعدشم که نشستیم توی فرودگاه تا وقت پروازمون بشه.

پروازمون بدون هیچ تاخیری انجام شد و خیلی خوب بود کیفیتش.

--

تو فرودگاه که بودیم، یه قسمت، اون خانمی که پیج می کرد فکر کنم هنوز تازه کارشو شروع کرده بود. می گفت اُل پسنجرز ... بُکد... بُکِد .. فلایت نامبر ... .

--

--

وقتی رسیدیم عصر بود و کار خاصی نمی تونستیم بکنیم. مستقیم رفتیم ماشینو گرفتیم که ماشینی که قرار بود بهمون بدن هم نبود و یکی به ما دادن که بهتر از چیزی بود که ما رزرو کرده بودیم.

از اونجا با ماشین رفتیم هتلمون که تقریبا نیم ساعت فاصله داشت. وقتی رسیدیم ساعتای شیش و نیم اینا بود.

این اولین باری بود به عمرم که می رفتیم یه هتلی که پذیرشش درست و حسابی انگلیسی بلد نبود! خانمه همون اول بهمون گفت که باید بگین که چه ساعتی برای صبحانه ها و شام ها می خواین بیاین رستوران. خیلی تعجب کردیم. معمولا ساعت نمی پرسن. فقط میگن رستوران از ساعت فلان تا فلان بازه.

بهش برای شام گفتم 8.5 اینا ولی گفتم میشه امشبو استثنائا زودتر بریم؟ مثلا هفت اینا؟ بعد خانمه درست نفهمید و دوباره توضیح دادم. یه آقایی اون بغل بود، اون اومد کمک کرد به خانمه که من چی میگم و گفت اشکالی نداره.

رفتیم تو اتاق، دیدم این خانمه نه پسورد اینترنتی بهمون داد، نه یه نقشه ای، چیزی.

دوباره رفتم گفتم خانم پسورد اینترنت چیه؟ گفت پسورد نداره. گفتم یه نقشه هم می خوام، دارین؟ یه نقشه ی پرینت سیاه و سفید بهم داد :/ که نشون میداد ما کجاییم. یه سوپرمارکتی هم بهمون معرفی کرد که اگه چیزی لازم داشتیم، این نزدیک ترینشه.

بعدش دیگه رفتیم شام و یه دوری هم نزدیکای هتل زدیم و ساحلو که فکر کنم کمتر از صد متر باهامون فاصله داشت یه رصدی کردیم و رفتیم خوابیدیم.

--

شام هتلش خوب بود ولی کلا هتلش خیلی فرق داشت با هتلی که برای مایورکا رفته بودیم.

مایورکا اولین باری بود که ما هتل All-inklusiv (آل- اینکلوزیو) می گرفتیم؛ یعنی هتلی که همه چی روشه. یعنی از صبح که بیدار می شدی، تا شب اصلا لازم نبود بری بیرون از هتل! هر چی می خواستی تو هتل بود. صبحانه، بعد از صبحانه اسنک و بستنی و اینا، بعد ناهار، بعد دوباره اسنک و بستنی و نوشیدنی، بعد شام. در کنار اون، برنامه ی تفریحی و وسایل بازی و تنیس و فوتبال و بیلیارد و بازی مخصوص بچه ها و نمایش و مسابقه و سه تا استخر و هر چیز دیگه ای که آدم بخواد ازش لذت ببره هم بود. فقط اگه آدم واقعا اصرار داشت که بره روی ساحل شنی قدم بزنه، لازم بود بره بیرون از هتل.

این یکی رو ولی ما هتل رو Halb-Pension (هالب پنزی یون) گرفته بودیم؛ هالب یعنی نصف. یعنی صبحانه و شام باهاش بود. نوشیدنی رو باید پول میدادی. برنامه ی تفریحی و این چیزا هم داشتن.

هتل ها هم معمولا این جورین که اونی که آل اینکلوزیو می فروشه، به همه همین جوری می فروشه. یعنی هر کی توی اون هتل مایورکا بود، همون آل اینکلوزیو خریده بود. چندین تا ساختمونم بود اون هتله و کلا خیلی هر کی هر کی بود، شلوغ بود، شاد بود، سر و صدای جیغ و داد بچه ها بود، کلا یه فضای خاصی داشت.

این هتله ولی خیلی آروم و بی سر وصدا بود. می رفتی می نشستی توی تراس رستورانش، با صدای مرغای دریایی شامتو می خوردی. کلا یه جور دیگه بود. خیلی هم از هتل قبلی کوچیک تر بود و واسه همین برنامه ی تفریحیش اصلا اون فضای شاد هتل مایورکا رو پیدا نمی کرد. توی اون هتل مایورکا، مثلا صد نفر نشسته بودن داشتن برنامه رو نگاه می کردن، بیست سی نفر اون بالا داشتن مسابقه می دادن. ولی اینجا هفت هشت ده نفر نشسته بودن و یه نفر یه موزیک لایو اجرا می کرد. کلا چیزی که ما رو جذب کنه یا پسرمونو اصلا نداشت. بعدم برنامه شون یا دیر شروع میشد یا نمی دونم چی ولی اصلا ما رو به سمت خودش نمی کشید. در حالی که ما تو اون مایورکا، میومدیم بریم بیرون، بعد می دیدیم برنامه اش جذابه، می نشستیم اصلا همونو تو حیاط نگاه می کردیم و دیگه کلا بیرون رفتن کنسل میشد!

در کل، خوب بودها، شامشم خیلی بهتر از اون هتل مایورکا بود ولی خب با توجه به اینکه آخرین تجربه ی ما از سفر اون هتل مایورکا بود، من هتل اون یکی رو - علی رغم تمام کاستی هاش نسبت به این هتل- بیشتر دوست داشتم.

در واقع، از هر نظر بخوام مقایسه کنم، هتل این دفعه بهتر بود. یعنی، هم اتاقمون بزرگتر بود، هم آشپزخونه داشت باهاش و حتی کلی ظرف، هم مرتب تر بود، هم غذاش بهتر بود، هم آروم تر بود. ولی چون اون یکی هتل شادتر بود، من اونو بیشتر دوست داشتم.

تنها مشکل این هتل این بود که تو قسمت پذیرشش همه انگلیسی بلد نبودن و بعضی هاشون خیلی به زحمت انگلیسی صحبت می کردن!