از من بپرسید (پست ثابت)



آدرس کانال تلگرام:

Mamoolii

--

دوستایی که در مورد کار و زندگی تو آلمان سوال دارید، لطفا سوالتونو به صورت کامنت عمومی تو همین پست و یا به صورت ایمیل (mamooli_persianblog@yahoo.com) بپرسید.

دقت کنید که:

1- کامنت های خصوصی امکان جواب دهی ندارن.

2- استفاده از گزینه ی "تماس با من" هم امکان جواب دهی نداره.

3- سوالاتونو ترجیحا شماره بزنین.

4- دقیق بپرسید (نپرسین آلمان خوبه یا نه، من بیام یا نه و ... .)

5- سوالات شخصی راجع به من هم نپرسید.

--

به لطف یکی از دوستان، یه فایلی از سوال و جواب هایی که شده تو وبلاگ قبلی به صورت فایل ورد موجوده که من همین جا براتون میذارمش. البته اگه سوال ها خیلی قدیمی بود، دوباره بپرسین. ممکنه اون زمان اطلاعات من ناقص بوده باشه.

کوتاه


حرف زیادی برای گفتن ندارم. ولی چون مرخصی دارم، گفتم بیام چند خطم اینجا بنویسم.


معلم کلاس پسرمون به شیش نفر گفته که فلان کتاب کار رو اجازه دارن تنهایی انجام بدن. بقیه باید حتما صبر کنن که معلم بالا سرشون باشه.

از این شش تا، چهارتاشون خارجین یا اصالتا خارجین.

خیلی دوست دارم بدونم تو مدرسه ها و کلاس های دیگه چطوریه شرایط.

--

پسرمون تو یه مسابقه ی نقاشی آنلاین شرکت کرد. حالا قراره یه روزی نقاشیاشون تو سایت نمایش داده بشه. در واقع، نمایشگاه آنلاین دارن. این یکی واقعا ژوری داشت و یه سری از آثار رو انتخاب کرده ان. تو ایمیلش نوشته بود بیشتر از 500 تا اثر فرستاده شده.

حالا منتظرم نمایشگاه بشه ببینم چند تا از این 500 تا رو دارن نمایش میدن؟ 499 تاشو یا کمتر؟

یه پیش نویس ایمیلم توی جیمیلم درست کردم برای رزومه ی پسرمون. فردا که خواست برای شورای دانش آموزی کاندیدا بشه ( ) توش بنویسه شرکت در نمایشگاه فلان، شرکت در تئاتر فلان . والا! فردا لازمش میشه.

--

این دوست همشهریمون چند وقت پیش به همسر پیام داده بود که من برای فلان روز بلیت خریده ام. همسر هم فکر کرده بود بلیتشو از یه شهر دیگه خریده (آخه بهش نزدیک تره). بعد گفته بود نه، از شهر بغلی شما خریدم. جمعه ی هفته ی بعد، شب میام پیش شما . هیچی دیگه. ما الان جمعه مهمون داریم؛ اونم وسط یه خونه ی ترکیده!

حالا اون روز من رفته بودم بیرون، همسر بهم پیام داد که به فلانی زنگ زده ام، گفته من بلیتمو از شهر شما گرفته ام و جمعه شب میام پیش شما. آخرشم یه شکلک از اینا که متعجب و متفکره فرستاده بود. بعد پیامو اشتباهی برا خود دختره فرستاده بود .

حالا خدا رو شکر چیز بدی نگفته بود.

--

چند روز مریض بود، نمیذاشتیم زیاد تو اون قسمت بعد از مدرسه اش بمونه. تو اولین فرصت ورش میداشتم.

یه روز، دیگه بهتر شده بود.

همسر میگه: فردا مامان زودتر ورت داره؟

پسرمون: آره.

همسر: چرا؟ برقت تموم میشه؟

پسرمون: آره.

من: خب، میایم اونجا می زنیمت به برق، شارژت میکنیم، دوباره میریم.

پسرمون: نه، برق، فقط خوابه!

--

پسرمون یه پر پرتقال خورده، توش هسته داشته. اشتباهی هسته شو هم قورت داده. خیلی با ترس به من نگاه می کنه، میگه قورتش داده ام هسته شو.

میگم اشکالی نداره. هیچی نمیشه. منم بچه بودم (این واقعیه) یه بار زردآلو رو از وسط نصف کردم. هسته اش ولی به یه سمتش چسبیده بود. با دست راحت جدا نشد. گفتم خب تو دهنم جدا می کنم. ولی خیلی اتفاقی نتونستم و هسته شو قورت دادم. خیلی خیلی ترسیدم. تا چند ساعت، همه اش فکر می کردم من امشب می میرم. آخرش رفتم به مامانم که تو حیاط بود گفتم آدم اگه هسته ی زردآلو رو بخوره چی میشه؟ گفت هیچی نمیشه. گفتم یعنی نمی میره؟ گفت نه.

پسرمون خیلی جدی می پرسه: "مُردی بعد؟!"


یه کم آلمانی



- Sicher ist sicher (زیشا ایست زیشا): ترجمه ی تحت اللفظیش میشه مطمئن، مطمئنه! ولی ترجمه ی بهترش شاید بشه "کار از محکم کاری عیب نمیکنه".

مثلا یه کاریو انجام میدین. جهت اطمینان، یه نفر یه چیز دیگه رو پیشنهاد میده. شما میگین اینم لازمه واقعا انجام بدیم؟ میگه زیشا ایست زیشا. یعنی کار از محکم کاری عیب نمیکنه.

روزمره


یه مصاحبه با خردادیانو داشتم می خوندم یه بار. تو حرفاش یه جمله ای گفته بود که وقتی خوندمش، همون جا روش موندم؛ شاید بگم پنج دقیقه داشتم فقط با خودم فکر می کردم راجع بهش. گفته بود "تو دبی ایرانی زیاده، ولی اون قشری که من می خوام نیست.".

--

رفته بودیم خونه ی یکی از دوستامون (میزبان) که ما رو دعوت کرده بود با یه خانواده ی دیگه (مهمان). این دو تا داشتن با هم حرف می زدن. هر دو تو ایران تو شرکت هایی کار کرده ان که مسافرت خارجی داشته ان. یکی تو دوره ی کرونا اومده و سه ساله که اینجاس (مهمان)، یکی هم 2010 اینا اومده (میزبان). یکیشون می گفت که به ازای هر روز بهشون 300 دلار می داده ان که 150 تاش برای هتل بوده و 150 تاش برای خورد و خوراکشون. اون یکی می گفت زمان اونا 100 دلار بوده برای خورد و خوراکشون.

مهمان می گفت 200 هزار یورو از ایران با خودشون آورده ان وقتی اومده ان. و تازه 70 75 هزار تاشو نتونسته ان بیارن چون کرونا بوده و نمی تونسته ان برن و خودشون بیارن و از این حرفا.

میزبان یه خونه داشته توی تهران که فروخته ان وقتی می خواسته ان بیان اینجا. مهمان هنوز یه خونه تو تهران داره که داده ان اجاره.

مهمان به میزبان می گفت آره، مهاجرت خیلی سخته و آدم مشکلات زیاد داره؛ ما اصلا اومدیم اینجا از صفر شروع کردیم. میزبانم تایید می کرد آره دیگه؛ همین طوره. آدم دوباره از صفر شروع می کنه! و هر دو به جد معتقد بودن که از صفر شروع کرده ان اینجا.

--

و تو این مدت من و همسر به همدیگه نگاه می کردیم! من نمی دونم اگه اینا از صفر شروع کرده ان، ما از چند شروع کرده یم؟! فکر کنم اینا صفر سلسیوس بوده ان، ما صفر کلوین! البته؛ جورم درمیادها! صفر کلوین میشد -273  سلسیوس دیگه !

--

ایرانی اینجا زیاده واقعا، ولی اون قشری که ما میخوایم نیست. بیشترشون واقعا همین جورین. حداقل اونایی که ما تا الان باهاشون در ارتباط بودیم/هستیم.

--

اون همکار ایرانیم که تازه براش اسم گذاشته بودم اینجا رو یواخیم قراردادشو کنسل کرد. البته؛ تا آخر ماه بعد هنوز پیش ما کار می کنه چون حداقل زمان اطلاع فسخ قرارداد یه ماهه. ولی خب بعدش دیگه باید بره.

خودش خیلی شوکه شده بود و میگفت یواخیم اصلا هیچ وقت هیچ فیدبک بدی به من نداده بود و نگفته بود که جایی از کار مشکل داره. همین طوری، یهویی، یه بار زنگ زد و گفت ما دیگه نمی تونیم با تو ادامه بدیم و قراردادتو فسخ می کنیم!

من با رالف و بعد با مونی صحبت کردم و گفتم یه میتینگ بذاریم راجع بهش. شاید بشه کاری کرد. چون این اصلا عادلانه نیست که به کسی هیچ فیدبکی نداده باشی، بعد یهویی بیای کنسل کنی.

آخه یواخیم واقعا هیچ وقت هیچ گله ای هم به ما نکرده بود. بالاخره ما هم باهاش پروژه داشتیم و داشتیم کارمونو می کردیم. اصلا متوجه نشده بودیم که مشکلی هست.

نمی دونم دقیقا مشکل چی بود. ولی حتی با بخش غیرفنی (که دستورا از اونجا میاد که چیو کی پیاده سازی کنیم و چطوری) هم صحبت کرده بود و همه شون گفته بودن ما مشکلی با تو نداشتیم که بخوایم بگیم قراردادتو فسخ کنیم.

مهناز هم به بتریبز رات ( Betriebsrat: یه شوراییه که مخصوص حل و فصل مشکلات کارمندا و رئیساشونه و شرکتای بزرگ دارنش) گفته بود و اونا هم با بخش غیرفنی صحبت کرده بودن و بعد به مهناز گفته بودن واقعا هیچ کدومشون مشکلی نداشته ان با تو.

بعدم یه میتینگ گذاشته بودن با یواخیم و آندره و همون شورا. ولی در نهایت همه چی به تصمیم یواخیم بستگی داشت و یواخیم هم گفته بود نه.

ولی کار یواخیم واقعا برای من خیییلی عجیب بود. من اگه باشم و از کار کسی راضی نباشم، به صراحت، یه بار باهاش میتینگ میذارم مثلا بعد از سه ماه و میگم ببین، اگه این طوری پیش بره، نمی تونیم با هم کار کنیم. نمی دونم چرا یواخیم گذاشته بود بعد از 5 ماه و 20 روز بهش گفته بود!

--

با مهناز که صحبت می کردم یه مقداری به یکی از همکاراش مشکوک بود که زیرآبشو زده باشه. ولی من نمی تونم با اطمینان بگم. چون حداقل توی اون پوزیشن  (PO (Product owner که قبول کرده بود، من می تونستم حدس بزنم که شخصیتش به درد این کار نمی خوره چون ذاتا کمروئه و همون زمانم که از من پرسید، من به شکلی غیرمستقیم بهش گفتم که باید ببینی فلان چیزا رو تو شخصیتت داری یا نه؛ دیگه نگفتم بهش که ببین من اینو تو تو نمی بینم؛ چون اگه می گفتم، احتمالا فکر می کرد من حسودی می کنم یا دلم نمی خواد اون بیاد بالا. ولی خب پوزیشن رو قبول کرد.

یواخیم هم گفته بود من مهنازو به عنوان کارشناس ارشد (senior) استخدام کرده ام ولی در اون حد نیست. من انتظار داشته ام که دو تای دیگه رو هم بکشه، ببره بالا و مدیریت کنه واقعا تیم رو. ولی این کارو نتونسته انجام بده.

ولی خب من بازم درک نکردم که یواخیم چرا همینا رو یه بار مثلا بعد از سه ماه به خود مهناز نگفته. چرا فقط موقع کنسل کردن قرارداد گفته. ولی خب دیگه این طوری شده بود.

--

به همسر چند وقت پیش گفتم ماشینا رو عوض کنیم یا حداقل ماشین تو رو عوض کنیم. یا مثلا هر دو تا رو عوض کنیم، اونی که خوبه رو تو بشین که همه اش تو جاده ای. گفت نه، من حاضر نیستم با ماشین خوب برم سر کار. با ماشین خوب بری، این آلمانی ها چشم اینو ندارن که ببینن ماشین خوب سوار میشی. تجربه شو داشته ام (اگه خواننده ی سه چهار ساله ی اینجا باشین، احتمالا یادتون باشه اون همکار همسرو).

چند بار تا الان راجع به این موضوع با همسر صحبت کرده یم و من هر بار گفته ام بابا، این فکر و خیال توئه. مردم چیکار به ماشین تو دارن؟ بعدم تو با ماشین خوب نری سر کار که ممکنه حرف بزنن؟ خب بزنن!

--

یه بارم یه نفر دیگه همین حرف همسرو زد و من به همسر گفتم بابا اون طرف خودش این طوری فکر می کنه. وگرنه مردم چیکار دارن به ماشین تو.

--

اون روز تو ماشین بودیم، میرفتیم جایی. همسر زنگ زد به دایی شایگان. یه پسر مجرده با سابقه ی خوب توی یه رشته ی فنی-مهندسی خوب و طبیعتا درآمدش برای یه نفر زیادم هست. رفته برا خودش یه بنز خریده. دقیقا یادم نیست چی ولی فکر کنم شاسی بلند خریده یا یه چیزی تو این مایه ها.

داشت با همسر حرف می زد، می گفت آقا اصلا از وقتی من بنز خریدم، این همکارام رفتارشون عوض شد؛ بعضی هاشون واقعا 180 درجه عوض شد رفتارشون اصلا. حتی یکیشون یه بار بهم گفت تو مگه تو ایران چی سوار می شدی که اینجا رفتی بنز خریدی؟!!

بنده خدا داشت می گفت اصلا اگر می دونستم قراره این طوری بشه، نمی خریدم. پشیمون شدم که ماشین خوب خریدم.

--

خلاصه که دوستان، خوب و بد همه جا هست. اینجا هم که بیاین، خیلی از دست حرف ها و نگاه های مردم در امان نیستین. حواستونو جمع کنین .

--

چند وقت پیش یه نظرسنجی دیدم (به آلمانی) در مورد اینکه آیا ماریجوانا آزاد بشه یا نشه. حالا اصل سوال هیچی، ولی استدلالاش برام خیلی عجیب بود! یکیش این بود که آزاد بشه تا اشتغال زایی بشه!!!

حالا - از اول آپریل فکر کنم - ماریجوانا رو تو آلمان آزاد کرده ان.

--

پسرمون پنج شیش روزی هست مریضه. دو روزم مدرسه نرفت. الانم خوابیده. اینه که این دفعه سخن گهرباری ازش ندارم متاسفانه! ان شاءالله دفعه های بعدی.

از کتاب ها


از کتاب ها:

(دقیق یادم نمیاد از کدوم کتاب. ولی فکر کنم مال تهوع باشه):


اگر فقط می توانستم جلو فکر کردنم را بگیرم، خیلی بهتر میشد. فکرها بی مزه ترین چیزهایند. حتی بی مزه تر از گوشت تن، کش آمدنشان تمامی ندارد... . مثلا همین نشخوار دردناکِ "من وجود دارم" را خودم به درازا می کشانم. خود من. بدن همین که شروع کرد به زندگی، به خودی خود زندگی می کند. ولی فکر را خود من ادامه می دهم و بازش می کنم. من وجود دارم. فکر می کنم وجود دارم.

--

چه مارپیچ درازی است این احساس وجود داشتن! و من بازش می کنم، خیلی آرام... . کاش می توانستم جلو فکر کردنم را بگیرم. سعی می کنم، موفق می شوم: به نظرم می رسد سرم پر از دود می شود... و باز از اول شروع می شود: دود ... فکر نکردن... نمی خواهم فکر کنم... فکر می کنم نمی خواهم فکر کنم. نباید فکر کنم. نمی خواهم فکر کنم. "چون این خودش یک فکر است." آیا هرگز تمام شدنی نیست؟

فکر من، خودِ من است: برای همین نمی توانم جلو خودم را بگیرم. وجود دارم چون فکر می کنم.

--

(طرف بخشی از خاطراتشو به صورت روزانه نوشته)

سه شنبه

هیچ. وجود داشتم.

--

آنچه را در قرن هجدهم حقیقت می پنداشتند، دیگر کسی باور ندارد. چه طور از ما انتظار دارند با دیدن آثاری که زمانی زیبا قلمداد می شدند لذت ببریم.

--

از کتاب شارلوت:


در روزهای اعلان جنگ، انسان ها یکدیگر را در آغوش می گیرند، بدون آن که هم را بشناسند.

--

می دانی، وقتی شروع می کنی به دوست داشتن کسی، وارد معرکه شده ای. باید انرژی داشته باشی، دست و دل باز باشی، کور باشی ... .  اولش حتی لحظه ای هست که باید از روی یک پرتگاه بپری؛ اگر فکر کنی، نمی پری. می دانم دیگر هیچ وقت نخواهم پرید.

--

این تنها چیزی است که می توانیم حفظ کنیم وقتی دیگر چیزی نداریم. وقتی دیگر چیزی نداریم: لذت مقاومت.

--

همیشه بدنش را با حصار مقایسه می کرد. تنها وسیله برای محافظت از خودش. با این حال باید قبول می کرد که زندگی در او نفوذ کرده است. بله. باردار است.

--

کوچک ترین هراسی در چهره شان نیست. این نوعی ادب در اوج شکست است. برای پنهان کردن هراس درونی از چشم دشمن. برای جلوگیری از لذت آن ها از دیدن صورت های ملتمس.

--

کتاب مغز ما رو تموم کردم.

همون طور که از اسمش مشخصه، یه کتاب ساده بود در مورد عملکرد مغز. خیلی از چیزایی که گفته بود رو می دونستم. ولی با این وجود بازم کتابشو دوست داشتم. می تونم بگم بهش هشت از ده میدم.

یه بخش هایی از کتاب رو من می نویسم. ولی ممکنه نامنسجم به هم نظر برسه. چون واقعا فصل هاش به هم ربط داشت:

آن چه می کنید، شما را می سازد... . مغز دائما اتصالات بین نورن ها را تغییر می دهد، به این معنی که اتصالاتی را که از آن ها استفاده می شود تقویت می کند و آن هایی را که به کار گرفته نمی شوند، تضعیف می کند. به عبارت دیگر، وقتی شمام تمام روز می نشینید و قرچ قوروچ چی توز می خورید و فیلم تکراری بت آمریکایی تماشا می کنید، یا زانوی غم به بغل می گیرید و بر زندگی اسف بار خود افسوس می خورید، تنها وقت خود را تلف نمی کنید، بلکه مغز خود را تعلیم می دهید که چی توز خور بتهری شوید، یا بیشتر کشته مرده ی تلویزین شوید یا به آدم غصه خور مزمن تبدیل شوید. اگر به مدت چند سال طبق این الگو عمل کردید، آن وقت دیگر مغز شما مغز پیشین نخواهد بود.

--

آن چه را نمی توانید تغییر دهید، بپذیرید. مطالعات نشان می دهند برای مغز غیرممکن است از ورود عواملی که موجب حواس پرتی می شوند، صرفا با نیروی اراده جلوگیری کند. به بیان دیگر، اگر انجام کاری را از کسی بخواهند و به او بگویند به اتفاقاتی که در اطرافش می افتند و به آن کار مربوط نمی شند، بی اعتنا باشد، آن شخص نمی تواند به این دستور عمل کند. مثلا، آزمایشات نشان می دهند اگر شما با کامپیوتری کار می کنید که پس زمینه ی مانیتور آن تصویری از پهنه ی ستارگان آسمان است که به آهستگی حرکت می کند، اتفاقی که می افتد این است که آن بخش از مغز شما که حرکت را پردازش می کند، بی وقفه به فعالیت خود ادامه می دهد.

--

ویدیویی تهیه شده که در آن دو خودرو با هم تصادف می کنند. به گروهی از داوطلبان ویدیو را نشان دادند و پرسیدند" فکر می کنید وقتی یکدیگر را درب و داغون کردند سرعتشان چقدر بوده؟" و به گروهی دیگر نیز همین ویدیو را نشان دادند و پرسیدند "فکر می کنید وقتی به هم خوردند سرعتشان چقدر بوده؟". فقط تغییر یک واژه باعث شد که پاسخ دهندگان دو گروه از سرعت خودروها برآوردهای فوق العاده متفاوتی داشته باشند.

--

برای این که بهتر توجه کنید، هیچ وقت دو تا کار را با هم نکنید. وقتی دو کار را با هم انجام می دهید (مثلا تماشای تلویزیون در حین مطالعه ی شیمی آلی) مغز شما همان گونه عمل می کند که یک کامپیوتر متوسط با یک پردازشگر: مغز توجه خود را بی وقفه از یک کار به کار دیگر معطوف می کند.

--

آن چه بر همه چیز اولویت دارد، توجه است. اگر می خواهید احتمال به یاد آوردن اطلاعاتی را که بعدا به آن نیاز خواهید داشت افزایش دهید، توجه بی دریغ خود را از راه تکرار به نکاتی معطوف کنید که به یاد آوردن ها برای شما اهمیت دارد.

--

مطالعات نشان می دهند که مردم به احتمال خیلی زیاد از بابت کارهایی پشیمان یا متاسف می شوند که انجام نداده اند تا آن هایی که انجام داده اند. بنابراین، اگر سودای ساختن [یک] مدرسه ... را به عمل درآورید [منظورش این بود که حتی اگر موفق نشین و در عمل نتونین تا مرحله ی آخر پیش برین]، مغز شما با کمال میل این کار را به عنوان گامی ارزنده در زندگی شما به حساب می آورد.. اگر به عمل درنیاورید، مغز این تجربه ی باارزش را به دست نخواهد آورد تا در موقع نیاز به آن چنگ زند و شما همواره در این فکر می مانید که چه میشد اگر این کار انجام گرفته بود.

--

درون گراها خط پایه ی بالاتری برای تحریک دارند. این بدان معنا است که برای تحریک آن ها، به تعامل اجتماعی کمتری نیاز است. از طرف دیگر، برون گراها نیاز به تحریک بسیار بیشتری دارند تا به همان سطح برانگیختگی برسند و نیازهای اجتماعی خود را برآورده کنند.

--

تعدادی کتاب، با محتوایی صرفا خیالی (و به طور نگران کننده ای پرطرفدار)، که به وسیله ی افراد بی اطلاع نوشته شده، بحث تفاوت های جنسیتی را به بیراهه کشانده اند. این کتاب ها، اغلب در مقاالت علمی مورد انتقاد قرار می گیرند؛ اما پس از آن که ادعاهای عجیب و غریبشان به رسانه های پربیننده نفوذ کرده است.

یکی از ادعاهای بسیار مضحک آن ها این است که زنان در روز 20 هزار کلمه حرف می زنند، در حالی که مردان فقط 7 هزار کلمه حرف می زنند. منبع این آمار هرگز کشف نشد ولی وقتی مطالعات علمی موضوع را مورد بررسی قرارداند، دریافتند که تعداد واژه های روزانه ی هر دو جنس تقریبا یک اندازه است - و در واقع، مردان کمی از زنان پیشی می گیرند... . مردان همان اندازه وراجی می کنند که زنان و تقریبا درباره ی موضوعات مشابهی؛ با این تفاوت که اندکی بیشتر درباره ی خودشان حرف می زنند.

--

وقتی گروه هایی تشکیل می دهیم، درباره ی تفاوت های بین آن ها و نیز درباره ی شباهت های درون آن ها مبالغه می کنید. این مبالغه بیشتر خواهد بود اگر ما خودمان عضو یکی از این گروه ها باشیم. در واقع، مطالعات نشان می دهند که مردم در آزمان های خشونت متفاوت رفتار می کنند وقتی به آن ها گفته شود که جنسیت آن ها پنهان خواهد ماند. مردان از این فرصت استفاده می کنند که بیاسایند و کم تر خشن باشند، در حالی که زنان از این آزادی ناشناختگی بهره می جویند و خشن تر می شوند.

--

مغز ما در تمیز آن چه ذاتی انسان است و آنچه از محیط آموخته بسیار ناتوان است.

یک نمونه ی بارز از این سوگیری را در رحجان رنگ ها می بینید: قانون نانوشته ای حکم می کند که صورتی برای دختران و آبی برای پسران. اگرچه ما این قانون را می پذیریم، بد نیست که بدانیم که این تمایز رنگ، چیزی نسبتا جدید است. در دهه ی بیست، وقتی والدین غربی شروع کردند به کودکان خود لباس رنگی بپوشانند، صورتی را برای پسران انتخاب کردند. در نظر آن ها، صورتی گونه ی کم رنگ قرمز بود و قرمز هم مردانه بود و هم خشن. آبی کمرنگ را برای دختران برگزیدند. زیرا به نظر آن ها آبی، رنگ بسیار قشنگ تری بود، احتمالا به علت تداعی آن با مریم باکره. در دهه ی چهل، این رنگ ها 180 درجه تغییر کرد تا با معیارهای جدید سازگار شود و از آن تاریخ تا امروز باقی مانده است: آبی برای پسران و صورتی برای دختران.

--

خشونت (این بخشی از یه جدول بود که توجیه/ دلیل یه سری چیزا مثل خشونت رو از دو دیدگاه تفاوت های ذاتی جنسیت ها و تفاوت های محیطی دسته بندی کرده بود):

توجیه رفتار بر اساس تفاوت های ذاتی:

پسران بیشتر تمایل دارند که به بازی های خشن بپردازند، مانند کوبیدن ماشین ها به هم. دختران به خشونت غیرمستقیم می پردازند- آن ها آب زیر کاه ترند.

توجه رفتار بر اساس شرطی شدن اجتماعی:

والدین دختران و پسران را از خشونت منع می کنند اما آستانه ی تحمل آن ها در مورد پسران بالاتر است. در خردسالی، والدین با دختران با ملایمت رفتار می کنند، اما پسران را به بازی های خشن فیزیکی تشویق می کنند.

--

این که ما تفاوت های جنسیتی را چگونه درک می کنیم، امری فوق العاده مهم است، زیرا وقتی ما تفاوت هایی را بین دو جنس کشف می کنیم، آن ها خیلی ساده جزو تعریف ما از مرد بودن یا زن بودن می شوند. مثلا اگر پژوهشگری دریابد که مردان در ریاضیات بهترند (به بیان دیگر، میانگین کل آن ها اندکی بالاتر است) برای دختران نوجوان همین کافی است که ریاضیات را رها کنند و پدر و مادر هم عملکرد ضعیف آن ها را ببخشند.

--

(اینم یکی از باورهای غلط دیگه است که در موردش توضیح میده:)

اسباب بازی های آموزشی به رشد کودک کمک می کنند.

تحقیقات به وضوح عواملی را شناسایی کرده اند که به رشد مغز کودک آسیب می رسانند که از آن جمله اند: تغذیه ی ناکافی، مسموم محیطی (مانند سرب)، قرارگرفتن در معرض موادی مانند الکل، نیکوتین و مانند آن قبل از تولد و استرس مزمن. ولی اسباب بازی هایی که مخصوصا برای تحریک قوای فکری طراحی شده اند، هیچ تاثیر آشکاری ندارند، به رغم ادعاهای گزافه گویانه ای که برای آن ها می شود.

--

(اینم یکی از باورهای غلط دیگه است که در موردش توضیح میده:)

بچگی دورانی است که باید هرچه بیشتر واقعیات را یاد گرفت.

مهم ترین موضوعاتی که در بچگی باید آموخت، چیزهای مهارت-بنیاد است (یعنی چطور درباره ی دنیا تحقیق کنیم و چطور با دیگران معاشرت نماییم) و نه چیزهای واقعیت-بنیاد ( یعنی یاد گرفتن نام جانوران مختلف، رنگ ها، اعداد، و مانند آن). به بیان دیگر، پیش از آن که کودکی را جلوی یک تلویزیون آموزشی بنشانید، خوب فکر کنید. او ممکن است واقعیاتی چند را یاد بگیرد، اما فرصت گران بهایی را که می توانست صرف تعامل با محیطش کند از دست می دهد.

--

حرفتان را مرتب تکرار کنید درست است این تکرار، کفر آن ها (منظورش نو جوون هاست) را در خواهد آورد. با این همه، آن ها گوش می کنند. یکی از مهارت های تمرین شده در همه ی نوجوانان این است که وانمود کنند به این حرف ها گوش نمی کنند و به دنبال آن وانمود کنند که اصلا به این حرف ها اهمیت نمی دهند.

--

بهره ی هوشی و زبان [منظورش به مرور زمانه] تغییر نمی کنند. به طور متوسط، کهنسالان در آزمون های بهره ی هوشی و زبان، به خوبی دیگران عمل می کنند. بیشتر عصب پژوهان معتقدند که این یک داد و ستد بین کارایی و توانایی مغز کم تجربه است. به بیان دیگر، در عین حال که سخت افزار مغز رو به فرسودگی می رود، ما در کاربرد مغزمان باتجربه تر می شویم و آخرین ذره از عمل کرد ذهنی خود را به کار می گیریم.

--

آن چه بیش از همه اهمیت دارد، مقایسه ی دوقلوهای همسانی است که از هنگام تولد از هم جدا شده اند. اگرچه پژوهش گران، گاهی تفاوت های مهمی بین دوقلوهای جدا شده پیدا می کنند، ولی شباهت های خیره کنده ی زیادی نیز بین آن ها یافت می شود.

مثلا، در دوقلوهای جدا شده که بعدا به هم ملحق شده اند، مشاهده شده که هر دو از قهوه ی سرد خوششان می آید؛ وقتی غرق در فکر هستند، روی صفحه کلیدی نامرئی تایپ می کنند؛ هر دو مدل مویی برمی گزینند که بسیار عجیب و غریب است... .این داستان ها به ما گوشزد می کند که ژن های ما تاثیری بسیار نیرومند بر سرنوشت ما دارند.

--

در طول دهه ها، تاثیر محیط را برتر می دانستند. ادعا می شد که جامعه شبیه به یک کارخانه ی بزرگ آموزشی است که اخلاقیات و ارزش ها را به ما تلقین می کند. در واقع، روان شناسان پیشرو مدعی بودند که با کنترل دقیق عومل محیطی می توان هر کودک معمولی را در مسیری برگشت ناپذیر قرارداد که به موفقیت، بزهکاری، توفق دانشگاهی، بی بند و باری جنسی، یا نظایر آن منتهی می شود. این نوع تفکر با بسیاری از احساسات خوش آیند درباره ی زندگی جور در می آمد. مثلا؛ بر این باورها مهر تایید می زد که انسان انعطاف پذیری نامحدودی دارد که می تواند مسیر زندگی خود را انتخاب کند؛ و نیز بچه بزرگ کردن یک علم است که می تواند به طور موثری در تربیت کودکان کارساز باشد. ولی در سال های اخیر، پژوهش ها، کفه ی ترازو را در جهت دیگر سنگین کرده اند. به بیان دیگر، علوم جدید، بر این باورند که بسیاری از عواملی که ما را مشخصا از دیگران متمایز می کنند از همان 23 جفت کروموزومی سرچشمه می گیرند که ما از پدر و مادر خود دریافت کرده اید.

--

اکنون شما می دانید که تقریبا نیمی از بهره ی هوشی و شخصیت از ژن ها ناشی می شود. طبعا می توان بقیه را سهم محیط دانست. اما وقتی پژوهشگران می کوشند تا دقیقا آن عوامل محیطی را که نقشی به عهده دارند به چنگ آورند، نومیدانه با انبوهی از داده ها مواجه می شوند که ارزش آماری ندارند. در واقع، فهرست عواملی که آزموده اند و به نتیجه نرسیده اند طولانی و آموزنده است. تاثیرات محیطی که به پدر و مادر مربوط می شوند، مانند شیوه ی تربیت فرزند، مدت زمانی که با فرزندان خود صرف می کنند، سطح تحصیلات آن ها و عوامل دیگری از این نوع، در اوایل زندگی فرزندان تاثیراتی دارند، ولی این تاثیرات با گذشت زمان کاهش می یابند تا جایی که تقریبا دیگر اثری از آن ها باقی نمی ماند. در واقع، بیشتر مطالعات نشان می دهند که آن چه تاثیرات محیطی مشترک نامیده می شوند، یعنی چیزهایی که خواهر و برادرها به طور مشترک از آن ها بهره می برند، مانند زندگی کردن در یک شهر، رفتن به یک مدرسه، جایگاه اجتماعی خانواده و مانند آن، تاثیر بسیار اندکی دارند. همبستگی بین بهره ی هوشی و شخصیت یک فرزندخوانده و بهره ی هوشی و شخصیت  پدرخوانده و مادرخوانده ی او، در بزرگسالی، تقریبا صفر است.

--

کتاب آبلوموف رو شروع کرده ام ولی هنوز تموم نشده.

بعضی جاهاش دید یکی از شخصیت های داستانو نسبت به آلمانی ها نوشته که برای من جالب بود :

خانه ی آلمان ها آشغال از کجا بیاید؟ زندگیشان را تماشا کنید. هفته تا هفته همه شان استخوان گاز می زنند. یک کت دارند پدر در می آورد، پسر می پوشد. پسر میگذارد، پدر به تن می کشد. پیرهن زنش و دخترهایش آن قدر کوتاه است که پاهاشان از زیرش پیدا است. مثل غاز زیرپیرهن جمعشان می کنند که پیدا نباشد. این زندگی که آشغال و گرد و خاک ندارد. آن ها که مثل ما نیستند که توی اشکاف ها لباس کهنه انبار شده باشد و سال تا سال کسی سروقتشان نرود یا زمستان یک تل خرده نان کنج دیوار جمع می شود؛ آن ها از سر خرده نانشان هم نمی گذرند. با خرده نان هایشان نان سوخاری درست می کنند و با آبجو می خورند.

--

آخر انسان کجاست؟ شما همه می خواهید با ذهنتان بنویسید. خیال می کنید وقتی فکر بود، دیگر دل لازم نیست. نه، جانم، عشق است که فکر را بارور می کند. دست به سوی انسان فرولغزیده پیش ببرید تا بلندش کنید و اگر امیدی به نجاتش نیست، به تلخی بر او اشک بریزید. به بیچارگیش نخندید. دوستش بدارید و در وجود او خود را ببینید و بر او همان طور قضاوت کنید که بر خود می کنید. آن وقت نوشته هاتان را می خوانم و پیشتان سر فرود می آوردم.

--

- انسان، انسان را برای من بسرایید و او را دوست بدارید.

* رباخوار و ریاکار، شیاد یا کارمندان تنگ اندیش را دوست بدارم؟ ببینم، منظورتان چیست؟ پیداست که شما با ادبیات کاری ندارید. این ها را باید مجازات کرد، از شهر بیرون انداخت. از جامعه طرد کرد.

- بله، از شهر بیرونشان کنید، یعنی فراموش کنید که در این کالبد پلید، زمانی اصلی عالی جا داشته است. فراموش کنید که گرچه امروز ضایع شده، هنوز انسان است، یعنی خود شماست.

ولی چطور او را از دامن طبیعت دور خواهید کرد؟ چگونه او را از تعلق به نوع بشر و کرم خداوند محروم خواهید کرد؟

--

او نه دشمنی دارد، نه دوستی. اما آشنایانش فراوانند.

--

مردم فقیر و بدبخت بودند. بعد نیروی خود را گرد آوردند و تلاش فراوان کردند و رنج بسیار بردند تا آفتاب سعادت بر آن ها بتابد و تابید. اما ای کاش، تاریخ هم کمی استراحت می کرد. ولی نه، باز ابرهای سیاه در آسمان پدید آمد و بناهای ساخته ویران شد و مردم دوباره مجبور بودند کار کنند و رنج ببرند... . دوران سعادت پایدار نمی ماند. شتابان می گذرد و همه چیز پیوسته در کار ویران شدن است.

--

- به عقیده ی تو من مثل "دیگرانم؟"

* دیگران چه جور آدم هایی هستند؟ کسانی هستند که چکمه شان را خودشان پاک می کنند و لباسشان را خودشان می پوشند. گرچه بعضی وقت ها در این کار پاشان را جای پای ارباب ها می گذرند،  ولی دروغ می گویند. اصلا نمی دانند نوکر چیست. اگر کاری داشته باشند، کسی را ندارند که دنبال آن بفرستند. مجبورند خودشان بروند و کارشان را صورت دهند. آتش بخاری را خودشان می گیرانند و حتی بعضی وقت ها گردگیری را هم خودشان می کنند.

زاخار با آن چهره ی عبوسش گفت: خیلی از آلمانی ها همین طورند.

--

... زیرا میدانند که سفره ی آلمان ها رنگین نیست.

آبلوموف ها می گفتند که آن جا آدم گرسنه از سر میز بر می خیزد. ناهار سوپ است و گوشت بریان و سیب زمینی، با چای عصر، نان و کره و برای شام هم "خوب بخوام تا فردا صبح... ".

--

وقتی از مدرسه برمی گردد، انگاری از بیمارستان مرخص شده است. گوشت هایش همه آب شده، رمق برایش نمانده، تازه قرار هم ندارد. یک دقیقه یک جا بند نمی شود.

--