از من بپرسید (پست ثابت)



آدرس کانال تلگرام:

Mamoolii

--

دوستایی که در مورد کار و زندگی تو آلمان سوال دارید، لطفا سوالتونو به صورت کامنت عمومی تو همین پست و یا به صورت ایمیل (mamooli_persianblog@yahoo.com) بپرسید.

دقت کنید که:

1- کامنت های خصوصی امکان جواب دهی ندارن.

2- استفاده از گزینه ی "تماس با من" هم امکان جواب دهی نداره.

3- سوالاتونو ترجیحا شماره بزنین.

4- دقیق بپرسید (نپرسین آلمان خوبه یا نه، من بیام یا نه و ... .)

5- سوالات شخصی راجع به من هم نپرسید.

--

به لطف یکی از دوستان، یه فایلی از سوال و جواب هایی که شده تو وبلاگ قبلی به صورت فایل ورد موجوده که من همین جا براتون میذارمش. البته اگه سوال ها خیلی قدیمی بود، دوباره بپرسین. ممکنه اون زمان اطلاعات من ناقص بوده باشه.

از همه چی


این همکار جدیدی که برامون اومده، خیلی به آشپزی علاقه داره. اون روز نیم ساعت داشت با من راجع به غذا صحبت می کرد و خداییش من حرفی برای گفتن نداشتم. میگه امروز فلان و فلان و فلان آوردم که کره این. میگم خب اینایی که میگی چی هستن؟!! آخه فقط اسم غذاها رو می گفت. انگاری که محتواش برا منم واضح و شفافه که چیه!

متاسفانه اون روز قسمت نشد من از غذاش بخورم. اندازه ی شیش نفر گفت آورده ام. ولی من اون ساعت حسشو نداشتم که برم آشپزخونه. بعدشم هی میتینگ پشت میتینگ شد و کلا وقتی رفتم دیگه چیزی نمونده بود.

--

ما تقریبا هر روز برنج می خوریم. در واقع، غذای دیگه ای بلد نیستیم درست کنیم . اونایی هم که من بلدم یا پسرمون نمی خوره یا همسر.

به چت جی پی تی میگم یه غذا بگو که با مرغ باشه؛ لازمم نیست ایرانی باشه؛ مال آفریقا باشه یا آمریکای جنوبی (حدس زدم از نظر ادویه هاشون، اونا به ما شبیه تر باشن) می فرماد Arroz con Pollo درست کن :| که یه غذای مال آمریکای لاتینه با پلو، در واقع همون چلومرغ خودمونه!

-

یه نرم افزاری داره پسرمون برای مدرسه اش به اسم Anton. غیر از تمرین، بازی و این چیزا هم داره. اما خوبیش اینه که برای اینکه بتونه بازی کنه، باید سکه جمع کنه. برای اینکه سکه جمع کنه، باید تمرین حل کنه.

پسر ما هم فعلا دو هفته یه بار، نیم ساعت اجازه ی بازی کامپیوتری داره. و اون بازیشم همین آنتونه. خیلی راضی ایم خداییش! برای هر بازیش کلی تمرین حل می کنه، مخصوصا اگه زود ببازه که طفلکی مثلا یه دقیقه بازی کرده، سوخته. حالا باید سه چهار دقیقه تمرین حل کنه تا دوباره بتونه بازی کنه!

--

ریحانه خانم اینا اینجا بودن. خیلی از اتفاقاتی که براشون افتاده و تجربه هاشون گفت. و واقعا برام جالب بود که این همه اتفاق عجیب و غریب می تونه برای یه نفر بیفته.

یکیش این بود که می گفت پسر بزرگم که سه سالش بود، رفته بودیم فروشگاه با یکی دیگه از دوستامون که اونم بچه داشت. می گفت یهو بچه ی اون اومد گفت مامان مامان فلانیو دارن می دزدن! میگه دویدیم رفتیم دیدم یه خانمه دست بچه ی ما رو گرفته داره می بره. دیگه دویده بودن و بچه رو گرفته بودن. ولی می گفت خانمه فرار کرد. به مسئول فروشگاه هم گفتم دوربینا رو بیارین نشون بدین و زنگ بزنین به پلیس. خانمه گفت من اجازه ی همچین کاری ندارم و همکاری نکرد. ریحانه خانمم اون موقع خودش تازه اومده بود و می گفت اون قدری بلد نبودم که بخوام چیکار کنم. همین قدر که بچه مو ندزدیده بودن، خدا رو شکر می کردم. خلاصه، دیگه پیگیری نکرده بودن ولی براش تجربه شده بود که حواسشو جمع کنه.

--

دیگه اینکه می گفت پسرش یه روز که رفته بوده مدرسه، دفترشو جا میذاره. از دوستش یکی دو تا برگه می گیره که فعلا روی اون تمرینا رو بنویسه، وقتی رفت خونه وارد دفترش کنه. میگه معلمشون اومده بالاسرش، گفته آخی، شما خارجی ها پول ندارین دفتر بخرین؟!!

کلا این معلمشون (معلم انگلیسی) خیلی ضد خارجی ها بوده. انقدر که می گفت پسرم روزایی که این درسو داشت واقعا تب می کرد و مدرسه نمی رفت. دماسنج هم که میذاشتم واقعا تب داشت. تا اینکه فهمیدم با معلمش مشکل داره و اعتراض کردم و بعد دیدم بقیه هم اعتراض دارن. دیگه انقدر همه اعتراض کرده بودن که خانمه رو تو سن 55 سالگی اینا بازنشستش کرده بودن.

--

یه خط به رزومه ی پسرمون اضافه شد :). تو یه مسابقه ی داستان نویسی شرکت کرد و داستانش برای چاپ توی کتاب (یه کتاب مخصوص همین داستانای بچه ها) انتخاب شد. تصویرگریشو هم خودش انجام داده بود .

بعد، واقعا داستاناشونو عین داستانای نویسنده های واقعی چاپ می کنن ها. به عنوان نویسنده، یه بیوی کوتاه هم براش نوشتیم حتی!

انقدرم آلمانی ها بخشنده ان، تو ایمیله نوشته از الان می تونین کتابو سفارش بدین! یعنی؛ حتی یه نسخه ی رایگان به عنوان نویسنده ی کتاب به اون بچه نمیدن. به عنوان نویسنده 20 درصد تخفیف داره خرید کتابش فقط :/!

قضیه ی این مسابقه هه هم جالب بود. یه قصه پسرمون یه بار گفته بود و من نوشته بودم. با خودم گفتم جایی نیست واقعا بفرستیم این قصه ی بچه رو؟ چون قصه اش خوب بود واقعا در حد سنش. گشتم و یه مسابقه پیدا کردم که کاملا اتفاقی موضوعش کاملا متناسب بود. اون موقع سر کار بودم. لینکشو برای خودم یه جا ذخیره کردم. عصری به پسرمون گفتم اگه دوست داری بیا براش چند تا نقاشی هم بکش که خوشگل بشه و بفرستیمش برای جایی. اومد کشید و چندین ساعت طول کشید و خلاصه، آماده کردیم داستانشو.

چند روز بعدش اومدم نگاه کردم، هرررر چی رفتم تو لینک، دیدم این مسابقه مال 2023 بوده و تاریخ ارسالش گذشته در حالی که مطمئن بودم نوشته بود تا نیمه ی مارچ 2024 وقت داره برای ارسال داستانا. به پسرمون گفتم متاسفانه نمیشه. این وقتش نوامبر 2023 بوده. من اشتباه کرده ام. میگردم برات یکی دیگه پیدا نمی کنم.

اون گذشت و من یه کم دیگه گشتم و چیزی پیدا نکردم.

یه روز دوباره یه متینیگ بیخود داشتم که عملا به من ربطی نداشت، نشستم گشتم که یه مسابقه پیدا کنم. دوباره همین مسابقه هه رو پیدا کردم. دیدم ئه، واقعا وقتش تا 15 مارچه!! سعی کردم اون لینکی که نوشته بود مسابقه ددلاینش نوامبر 2023 بود رو پیدا کنم، باز اونو پیدا نمی کردم!! ولی گفتم خب خدا رو شکر که تا 15 مارچ وقت داره. حالا اون روز کی بود؟ 15 مارچ!!

دیگه سریع رفتم خودم لپ تاپ خودمونو از تو هال آوردم و عکس ها رو تو جای مناسب داستان گذاشتم و ظهر اینا بالاخره فرستادم.

قسمتش بود که تو این مسابقه شرکت کنه و برنده بشه :).

--

دو تا خواهرزاده دارم که دانشجوی پزشکین. من نمی دونم همه ی پزشکا و دانشجوهای پزشکی این جورین یا نه. ولی خواهر بزرگتر و همسرشم دقیقا همین جورین. کلا از کامپیوتر و گوشی و این چیزا هیییییچی سر در نمیارن. من هر کس دیگه ای دیده ام تو شغلای دیگه یه کمی سر درمیاره. ولی نمی دونم چرا پزشکای دور و بر ما کلا هیچی سر در نمیارن و اصلا انگاری نمی خوان هم که یاد بگیرن.

به خواهرزاده ام که گفته فلان مشکلو دارم، میگم فکتوری ریست کن. میگه فکتوری ریست چیه؟!!!

میگم خاله تو به جای اینکه هر بار به من زنگ بزنی، یه بار یه کم پول بلده یه کلاس برو، این چیزای اولیه ی کامپیوتر و گوشی و این چیزا رو بلد باشی.

میگه خاله من اگه پول داشته باشم، میرم کلاس بوتاکس و زیبایی. با اون پول درمیارم، میدم یه مهندس کامپیوتر درست کنه برام لپ تاپ و گوشیمو.

فهمیدم کلا فکر اقتصادی من خیلی کارمندی و داغونه! فکر می کنم آدم همیشه باید خودش کل کارا رو بلد باشه و همه ی کاراشو خودش بکنه. اصلا این دیدگاهو ندارم که من از طریق دیگه ای پول دربیارم، بدم کس دیگه ای انجام بده.

--

پسرمون میگه اگه من 5 میلیون یورو داشتم، الان شما مجبور نبودین کار کنین. میگم آره، مجبور نبودیم کار کنیم. بعد داشتم تو ذهنم حساب می کرد که پنج میلیون یورو تا آخر عمرمون بس میشه دیگه که دیدم ادامه داد من اگه پنج میلیون یورو داشتم، می تونستم باهاش پنج تا خونه بخرم؛ بعد میدادیم به کسی که استفاده کنه؛ پولشو که می داد، ما باهاش زندگی می کردیم.

دیدم فکر اقتصادی همین بچه از من بهتره. من داشتم به این فکر می کردم که پنج میلیون یورو رو از یه بغل استفاده کنیم دیگه .


از همه چی


فعلا دور خونه مون حصار نداره هنوز و ما روی مبل که بشینیم، قشنگ می تونیم خیابونو ببینیم. البته؛ خیابون خلوتیه و فقط کسایی که خونه شون اینجاس از اینجا رد میشن. ولی راننده ها رو که می بینی خیلی بامزه اس. همه خانما و آقاهای بالای هشتاد سال. خیلی از خانما مدل موی یکسان که قشنگ نشون میده همه شون مال یه دوره ان .

--

اون روز یه پیام دادم به مهناز که حالشو بپرسم. میگه اومدیم اسپانیا که از استرسایی که داشتیم دور بشیم.

بعد من نشستم اینجا غصه ی مهنازو می خورم که نه خودش کار داره و نه همسرش و سه تا هم بچه داره. خدایی، چطوری  می تونن انقدر پول داشته باشن؟

--

یه شرکتی بود که تو اسرائیل بود و شرکت ما باهاش کار می کرد/ می کنه.

دو بار وویس بت ها رو مجبور شدیم خاموش کنیم که یه بارش تقصیر من بود در واقع. یه بارش تقصیر همین شرکته. بعد از اون - که دو بار هم به فاصله ی یکی دو هفته اتفاق افتاد- یواخیم خیلی دیدش نسبت به این شرکت بد شد چون یه سری مشکلات ریز ریز و کوچیک کوچیکی هم بود که مربوط به این شرکت بود و نمی تونستیم کاریش بکنیم. از خیلی قبل تر حرفش بود که همکاریمونو با این شرکت قطع کنیم و با یه شرکت دیگه کار کنیم که یه مقدار گرون تر بود. ولی چون هزینه اش از نظر کاری برامون زیاد بود و لازمه اش این بود که تک تک وویس بت ها رو تغییر بدیم، کسی خیلی پیشو نمی گرفت. کج دار و مریز داشتیم با همون شرکت ادامه می دادیم.

تقریبا پنجم اکتبر اینا، من یه ایمیلی به این شرکت زدم و گفتم میشه فلان کارو انجام بدین. کاره هم یه کاری بود که خیلی مرسوم بود و هر وقت یه وویس بت جدید لازم داشتیم، باید به اینا می گفتیم که لطفا این تنظیمات رو انجام بدین. همیشه هم نهایتا تو یه روز جواب می دادن.

جواب ندادن و انجام هم ندادن. هشتم، نهم اکتبر، اشتفان پرسید چی شد؟ گفتم هنوز جواب نداده ان. ولی با توجه به شرایط الانشون، من میگم یه کمی بهشون زمان بدیم. شاید شرکتشون اصلا الان تعطیل باشه، شاید شرایط مناسبی نباشه. گفت باشه. یواخیم پرسید. گفتم هنوز جواب نداده ان ولی چند روز دیگه صبر کنیم.

چند روز بعد گفت چی شد؟ گفتم هنوز هیچی نگفته ان. گفت این طوری نمیشه. باید با این شرکت قطع همکاری کنیم. لطفا کارهاشو بکنین که با شرکت دوم کار کنیم. ولی خب این وسط من باید فعلا با همین شرکت کار می کردم.

منم بهشون ایمیل زدم و گفتم که این تنظیمات چی شد؟ گفت ئه، ببخشید. فراموش کرده بودیم. الان انجام شده. و انجام داده بودن وقتی ایمیلو زده بود و اصلا انجام ندادنشونم هیچ ربطی به اتفاقایی که تو کشورشون افتاده بود نداشت.

اما همون اشتباه کوچیکشون باعث شد که ما همکاریمونو قطع کنیم. و چند روز پیش اولین وویس بتمونو بدون نیاز به این شرکت لایو کردیم.

شرکت ما یکی از بزرگترین مشتری های این شرکت بود و این شرکت از طریق شرکت ما چندین هزار یورو درآمد داشت. اما خب یه اشتباه ساده که کاملا اتفاقی مقارن شد با زمانی که اونا کشورشون حالت ناامن و جنگی گرفته بود، باعث شد که یواخیم - تلویحا- بگه ما حوصله ی کار کردن با شرکتی که معلوم نیست اصلا بتونه کار کنه یا خوب کار کنه یا نه و کشورش تو جنگه رو نداریم.

جنگ این جوری اقتصاد یه کشورو تحت تاثیر قرار میده.

--

یه برگه هست که هر از گاهی به پسرمون میدن توی مدرسه. نمی دونم چرا هر هفته نیست. ولی روش پنج شیش تا شکل داره، یکی هوای کاملا آفتابی، یکی یه کمی ابری، یکی بیشتر ابری، آخری هم با رعد و برق و اینا. هوای کاملا آفتابی نشون میده که بچه اون روز خیلی خوش اخلاق بوده و مشکلی نداشته. و به همین ترتیب ادامه داره. هر کس هم که براش اون موردهای آخرو علامت بزنن، یه برگه ی اخطار دریافت می کنه که میدن به والدینش.

پسر ما همیشه تو همون حالت آفتابیه. فقط یه بار تا الان توی شکل دوم بوده. که اون دفعه هم ازش پرسیدم چرا این دفعه تو این گروه بودی و کار خاصی کرده بودی و دلیل خاصی داشت یا نه و ... .

حالا اون روز پسرمون میگه ماکسی هم خودش پول درمیاره و اسباب بازی هاشو با پولای خودش می خره (یه جوری هم میگه انگاری که خودش واقعا درآمد داره!!). میگم خب ماکسی چیکار که می کنه مامان و باباش بهش پول میدن؟ میگه اگه براش شکلک آفتابی رو علامت بزنن، پول می گیره!!

میگه ماکسی همیشه تو مورد سوم به بعده .

این که میگن سقف آرزوهای بعضی ها کف داشته های بعضی هاس، این جوریه واقعا!

--

نمی دونم اینو قبلا نوشته بودم یا نه. ولی ما هر چی به پسرمون می گفتیم خیارشور چیز خوشمزه ایه و حتی بچه بودی می خوردی، بیا دوباره امتحان کن، پسرمون قبول نمی کرد تاااا اینکه حضرت ماکسی تو مدرسه بهش گفته بود همبرگر با خیارشور خوشمزه میشه و ایشون بالاخره امتحان کرد و موافقت کرد که خوشمزه است!

کلا ماکسی براش خیلی مقدسه چون اول که رفته بودن مدرسه، ماکسی بلد بود بخونه و بنویسه. حالا غلط غلوط هم می نوشت ماکسی ها. ولی حتی وقتی مثلا چیزی که ماکسی نوشته بودو میاورد و من می گفتم پسرم ماکسی اون قدرم که فکر می کنی بلد نیست، غلط داره، این کلمه این جوری نوشته نمیشه، باور نمی کرد. می گفت نه، ماکسی بلده بنویسه :|!

اون روزم یه چیزی بهش گفتیم، یادم نیست چی بود. میگم فلان کارو می تونی بکنی؟ میگه اونو حتی ماکسی هم بلد نیس!!!

--

اون جایی که پسرمونو می برم برای کلاس نقاشی، نزدیک یه سوپرمارکت بزرگه. من همیشه می برم ماشینو تو پارکینگ اونجا پارک می کنم، بعد از پارکینگ میایم بالا و اون ور خیابون کلاس نقاشیه.

مدتی بود از پله ها می رفتیم (تا اینکه با آسانسورش آشنا شدیم!)، یه جا تو راه پله ها بود دیوار قهوه ای بود . با اطمینان نمی تونم بگم، ولی حدس می زنم یکی از یه جایی رد شده که پی پی سگ روی زمین بوده، لگد کرده، بعد اینجا تو راه پله ها فهمیده کف کفشش پی پی ایه، کفششو درآورده، کشیده به دیوار!! آخه جای کفش هم رو دیوار هست یه جاش.

همین دیگه. شما فکر کن داری از یه جا رد میشی، می بینی دیوار تو ارتفاع 1.5 متری اینا پی پی سگیه!!

--

میگه رنگ کار یعنی کسی که رنگا رو رو دیوار می کاره!

--

همسر میگه اون روز بهش میگم میدونی داوینچی چیکاره بوده؟ میگه آره، رنگ کار بوده .


سلام


گفتم اولین پست سال جدیدو با سلام شروع کنم که پر از سلامتی باشه براتون.

عید و سال نوی همه تون مبارک :).

--

اسباب کشی کردیم و یکی دو هفته ای هست که توی خونه ی جدیدیم؛ خونه ای که البته هنوز در و پیکر درست و حسابی نداره و از تو خیابون خونه دیده میشه! فعلا کرکره ها همه اش پایینه تا تو این هفته یا هفته ی بعدش یکی بیاد حصارهای دور خونه رو بکشه که خونه مون از تو کوچه دیده نشه.

کمد و اینا هم نداریم. همه رو فروختیم چون اندازه شون به خاطر شیب شیروونی خونه با این خونه جور نبود و الان باید دوباره بخریم ولی هنوز نخریدیم. و این معنیش اینه که همه ی لباس ها هر جا که شده چپونده شده!

هیچ لامپی توی هیچ سقفی نداریم هنوز تو خونه مون و همچنین هیچ آینه ای!

دو تا لامپ ایستاده، از این آباژوری ها داریم که از حدود سال 2015 یا شاید زودتر با مائن. هر بار به دلیلی نشده ما اینا رو بندازیم دور با اینکه قصدشو داشتیم! و الان همین دو تا رو داریم روشن می کنیم. فکر کنم آخرین باری که ما این لامپا رو روشن کرده بودیم، همون سال های 2016 اینا بود!

--

برای وسایل زیرزمین که هیچ جایی نداریم. نصف وسایلمون توی حیاط، همین جوری زیر بارونن تا یه انباری توی حیاط بسازیم!

--

همسایه هامون همه بالای هشتاد سالن! همسایه بغلی که نود سالشه، خودش گفت. همسایه های رو به رویی هم به نظر نمیاد که زیر هشتاد داشته باشن. کلا همه شون آدمای یه دوره ان. ولی خیلی سرحالن. نمی دونم چطوریه! رو به رویی ها (اون ور خیابون، یعنی)، هر دو رانندگی می کنن. یکیشونو که با دوچرخه هم دیدیم. اون روزم از پنجره مون دیده میشد، در گاراژشو باز کرد. گاراژش مثل انباری بود. آورد دوچرخه شو کاملا برعکس گذاشت رو زمین که تعمیرش کنه!

این دو تا رو به رویی، هر دو، خیلی مهربون و خوبن. یه روز قبل از اسباب کشی اومده بودیم یه کمی تمیزکاری کنیم، داشتیم شیشه ها رو دستمال می کشیدیم، خانمه از اون ور خیابون اشاره کرد، منم احوال پرسی کردم. دیدم انگاری داره چیزی میگه. رفتم اون ور خیابون. گفت من شیشه پاک کن دارم. شما دارین با دست تمیز می کنین. دیگه شیشه پاک کنشو بهمون داد و وقتی بردم پس بدم هم گفت اگه دوباره خواستین، بیاین قرض بگیرین.

البته؛ ما دقیقا همون مارک شیشه پاک کن رو داشتیم، ولی شیشه ها یه لایه ی کامل گرد و خاک و گچ داشت به خاطر اینکه ساختمون ساخته شده بود. باید اول خاکاشو پاک می کردیم.

 منتظرم یه کمی اوضاع رو به راه تر بشه، یه کیکی درست کنم برای این دو تا رو به رویی ببرم. اینا رو باید هواشونو داشت فکر کنم، پلیسای محله ان .

یه خانمی هم اون روز با ماشینش جلوی خونه مون نگه داشت و - ما تو حیاط بودیم- باهامون احوال پرسی کرد. خودشو معرفی کرد و گفت خونه اش کجاست. خیلی خانم خوش رویی بود. اونم باید همون هشتاد اینا باشه.

--

فکر نمی کنم تا کمتر از پنج شیش ماه بعد ما بتونیم از این وضعیت اسباب کشی دربیایم.

--

علاقه ای ندارم راجع به اتفاقات پارسال بنویسم. یعنی؛ همین یه جمله رو هم که نوشتم، همه ی استرس اون دوران دوباره افتاد به جونم. یه لحظه سرم گیج رفت و حالت تهوع گرفتم مثل همون موقع ها. خودم باورم نمیشد که استرسش انقدر برام تازه باشه هنوز. اصلا باورم نمیشه که هنوز زنده ام و از اون دوران عبور کرده ام!

پارسال این موقع ها هر روز چندین بار توی ذهنم اومدم اینجا نوشتم "روزاتون شاد و شلوغ؛ شباتون آروم و عمیق. خدا نگهدار." ولی باز گفتم صبر کن. شایدم تموم شد. شایدم نخواستی واقعا برای همیشه ننویسی.

و خب الان هنوز دارم می نویسم.

تک تک آدمایی که اون موقع بهم پیام دادن رو یادم نمیاد؛ اونایی رو که یادم میاد، تک تک جمله هاشونو یادم نمیاد؛ ولی حس خوبی که از گرفتن جمله ها و پیام هاتون گرفتمو هیچ وقت فراموش نمی کنم. از همه تون ممنونم. می دونم که خیلی هاتون شاید پیامی ندادین، ولی به یادم بودین و برام دعا کردین. ممنونم ازتون.

--

امیدوارم سال جدید برای همه تون پر از خوبی، خوشی و سلامتی باشه :).

--

به پسرمون می گم خب یه کمی غذا بخور، گوشت داشته باشی. میگه مگه تو گوشت داری؟ میگم آره. ببین. دست زده به شکمم، میگه آره، تو قطرت زیاده .

--

راجع به حیوونای خونگی حرف می زنیم. همسر میگه باید با سگ بازی کنی و براش وقت بذاری. میگه اگه یه سگ بخریم، اگه من باهاش بازی کنم چقدر عمر می کنه؟ اگه من باهاش بازی نکنم چقدر عمر می کنه؟!


کوتاه


حرف زیادی برای گفتن ندارم. ولی چون مرخصی دارم، گفتم بیام چند خطم اینجا بنویسم.


معلم کلاس پسرمون به شیش نفر گفته که فلان کتاب کار رو اجازه دارن تنهایی انجام بدن. بقیه باید حتما صبر کنن که معلم بالا سرشون باشه.

از این شش تا، چهارتاشون خارجین یا اصالتا خارجین.

خیلی دوست دارم بدونم تو مدرسه ها و کلاس های دیگه چطوریه شرایط.

--

پسرمون تو یه مسابقه ی نقاشی آنلاین شرکت کرد. حالا قراره یه روزی نقاشیاشون تو سایت نمایش داده بشه. در واقع، نمایشگاه آنلاین دارن. این یکی واقعا ژوری داشت و یه سری از آثار رو انتخاب کرده ان. تو ایمیلش نوشته بود بیشتر از 500 تا اثر فرستاده شده.

حالا منتظرم نمایشگاه بشه ببینم چند تا از این 500 تا رو دارن نمایش میدن؟ 499 تاشو یا کمتر؟

یه پیش نویس ایمیلم توی جیمیلم درست کردم برای رزومه ی پسرمون. فردا که خواست برای شورای دانش آموزی کاندیدا بشه ( ) توش بنویسه شرکت در نمایشگاه فلان، شرکت در تئاتر فلان . والا! فردا لازمش میشه.

--

این دوست همشهریمون چند وقت پیش به همسر پیام داده بود که من برای فلان روز بلیت خریده ام. همسر هم فکر کرده بود بلیتشو از یه شهر دیگه خریده (آخه بهش نزدیک تره). بعد گفته بود نه، از شهر بغلی شما خریدم. جمعه ی هفته ی بعد، شب میام پیش شما . هیچی دیگه. ما الان جمعه مهمون داریم؛ اونم وسط یه خونه ی ترکیده!

حالا اون روز من رفته بودم بیرون، همسر بهم پیام داد که به فلانی زنگ زده ام، گفته من بلیتمو از شهر شما گرفته ام و جمعه شب میام پیش شما. آخرشم یه شکلک از اینا که متعجب و متفکره فرستاده بود. بعد پیامو اشتباهی برا خود دختره فرستاده بود .

حالا خدا رو شکر چیز بدی نگفته بود.

--

چند روز مریض بود، نمیذاشتیم زیاد تو اون قسمت بعد از مدرسه اش بمونه. تو اولین فرصت ورش میداشتم.

یه روز، دیگه بهتر شده بود.

همسر میگه: فردا مامان زودتر ورت داره؟

پسرمون: آره.

همسر: چرا؟ برقت تموم میشه؟

پسرمون: آره.

من: خب، میایم اونجا می زنیمت به برق، شارژت میکنیم، دوباره میریم.

پسرمون: نه، برق، فقط خوابه!

--

پسرمون یه پر پرتقال خورده، توش هسته داشته. اشتباهی هسته شو هم قورت داده. خیلی با ترس به من نگاه می کنه، میگه قورتش داده ام هسته شو.

میگم اشکالی نداره. هیچی نمیشه. منم بچه بودم (این واقعیه) یه بار زردآلو رو از وسط نصف کردم. هسته اش ولی به یه سمتش چسبیده بود. با دست راحت جدا نشد. گفتم خب تو دهنم جدا می کنم. ولی خیلی اتفاقی نتونستم و هسته شو قورت دادم. خیلی خیلی ترسیدم. تا چند ساعت، همه اش فکر می کردم من امشب می میرم. آخرش رفتم به مامانم که تو حیاط بود گفتم آدم اگه هسته ی زردآلو رو بخوره چی میشه؟ گفت هیچی نمیشه. گفتم یعنی نمی میره؟ گفت نه.

پسرمون خیلی جدی می پرسه: "مُردی بعد؟!"